فصل یک -قسمت چهار

251 32 20
                                    

کافه ی فرودگاه خیلی شلوغ نبود پس ما سریع یه صندلی پیدا کردیم و پشتش نشستیم.
هوا بیش از حد سرد شده ..واقعا زمستون سردیه.
من یه چای سفارش دادم چون سرم اونقد درد میکنه که فکر نکنم بشه با قهوه خوبش کرد..یکم کافیین لازمه تا بتونم سرپا بمونم.
اینا یکم سریع داره اتفاق میفته...اومدن دنی..ازدواجش..سفر به انگلیس..انگلیس...جایی که تموم زندگیم توش زندگی میکنه.
دنی روزی که باهم عقد کردیم خیلی خوشحال بوداما من هنوز شک دارم اون عاشق من باشه.

نه اینکه اون مشکلی داشته باشه...اما هیچوقت کسی عاشق من نمیشه..نمیدونم چرا اما همه همیشه از من متنفر بودن...مهم نیست..همه همیشه سعی داشتن منو بشکنن.
هیچکس نیست که منه واقعیو بشناسه..در حقیقت هیچکس تو کل دنیا منو دوست نداره..هیچوقت نداشته.
من یادم میاد تو مدرسه همیشه مسخره میشدم بخاطر موهای فر روی سرم یا لوازم تحریر ارزون قیمتی که داشتم..یا چون لباسم کثیف بود چون خاله هیچوقت نمیشستش.
من تا پارسال قبل رفتن به دانشگاه هر هفته سر یه موضوع کتک میخوردم...نه مدرسه جای خوبی بود نه خونه.
من دستامو مشت کردم..این خاطرات خیلی داغونه اما هیچوقت فراموش نمیشه..هرچقدرم سعی کنم به یادشون نیارم رد زخم روی قلبم همیشه روش میمونه و یه تیکه از روحم مرده ،همیشه.
سرمو پایین انداختم تا دانیال متوجه حال خرابم نشه.
یه دستمو بردم پایین تا بیشتر مشتش کنم تا اشکم در نیاد.
انگار این لحظه های آخری که تو ایرانم خاطرات دارن از جلوی چشمام مثل پرده رد میشن..و این خیلی بده چون من هیچ خاطره خوبی ندارم.
تنها چیزی که یادمه گریست و بالشتم که به بغلم فشارش میدادم.
"حالت خوبه ال؟"
دانی اینو گفت..من تقریبا شکه شدم.
"اوهوم"
من سرد جواب دادم و پیشخدمت سفارشامونو آورد.
چایی رو بلند کردم و بالای لبم اوردم..لبم بخاطرش سر شد.
چشمامو بخاطر سوختن بستم.
"من فکر نکنم حالت خوب باشه"

"هیچی نیست دانی..من فقط دارم خاطراتمو مرور میکنم"

"خاطراتت؟معلومه اونا چیزای بدی هستن"
زهرخند زدم
"تقریبا آره"

"دیگه نمیخوام نگران باشی.دیگه تموم شده.الین من مراقبتم حتی اگه منو به عنوان شوهرت قبول نکنی"

"ممنون"

این خوبه..کارمو راحت میکنه اگه قبول کنه من هیچوقت قرار نیست زنش بشم.
بعد یه مدت طولانی ما تو هواپیما نشستیم و من هندزفریمو توی گوشم گذاشتم.
بعد یه مدت چشمام سنگین شد و دیگه یادم نیست چقدر خواب بودم..فقط با تکونای دن بیدار شدم و فهمیدم الان جاییم که سه ساله دارم میمیرم که توش باشم.
                                *****
اینجا بارونیه..بزرگه.شلوغه.رمانتیکه.
اینا تمام کلماتین که میتونم راجب لندن بگم.
اما یه چیزی اینجا فرق داره اونم هواشه..هوایی که من دارم با تمام وجود میبلعمش..هوایی که اون توش نفس کشیده.
لندن خیلی شیکه..دقیقا شکل پوسترا و کارتاییه که ازش دیدم.
پیاده روهای بزرگی داره که همشون سنگفرش قهوه ای روشن دارن و نبش هر خیابون یه باجه تلفن عمومیه قرمزه بزرگه.
کنار خیابونش یه رودخونه داره که وقتی به تهش نگاه میکنی پل و بعد ساعت بیگ بن رو میشه دید.

Amulet ( Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now