با بیشتر شدن صدای داد ها کلافه به سمت بیرون حرکت کرد.میدونست اینبار دعوا جدیتر از بارهای قبل بود؛ اونها میخواستن به جای او تصمیم بگیرن، اما اون خودش هدفی داشت که میخواست به اون برسه و قرار نبود که در برابر خواسته بقیه زانو بزنه و یا تسلیم بشه.
با بسته شدن در دستش رو جلوی صورتش قرار داد تا از هجوم نور خورشید بهشون جلوگیری کنه.
اینبار به جای صدای داد زدن صدای جیغ بچه هایه توی خیابان گوشش رو پر کرد.
با عادت کردن چشمهاش به نور خورشید، دستهاش رو کنار بدنش قرار داد و به سمت جایی دور از آن خانه حرکت کرد، جایی که آرامش اون توی این چند روز اخیر بود.
یونگی با یاد آوردی اون موجود زیبا پا تند کرد و همه چیز رو فراموش کرد؛ خانوادش، خانه، آینده و... همه اونها از مغزش خارج شدن.
عجیب بود که یه ستاره کوچولو اون را اینقدر تحت تاثیر قرار داده بود.
با شنیدن صدای رودخانه متوجه شد که مدت زیادی هست که به اون ستاره درخشان فکر میکرد و حالا فقط چند قدم تا رسیدن بهش فاصله داشت.
یونگی به درخت همیشگی نزدیک شد و نگاهش رو به پایین کشوند.
با دیدن درخشندگی همیشگی ستاره با هیجان به او سلامی کرد.
- سلام هوسوکی.
ستاره با شنیدن صدای شاد یونگی خمیازهای کشید و زیر لب غرغری کرد.
- اه یونگی لطفا پنج دقیقه دیگه بزار بخوابم مگه نمیدونی ستاره باید کل شب رو بیدار بم...
کم کم صدای هوسوک کم شد تا اینکه باز به خواب رفت.
یونگی با دیدن ستارهیی که با دهان باز به خواب رفته بود و بزاق درخشانی از دهنش سرازیر میشد دلش ضعف کرد.
اون تحمل این همه شیرینی ستاره روبهرو رو نداشت.
یونگی کمی صبر کرد تا شاید ستاره خوابالو بیدار بشه، اما انگار خیلی خسته تر از این حرفا بود که از خوابش بگذره.
با بیدار نشدن هوسوک، یونگی به سمتش خم شد و نگاه چپی بهش انداخت.
- یااااااا بیدار شو... دلت میاد من رو منتظر بزاری
هوسوک که از صدای بلند یونگی ترسیده بود، مایع زرد رنگ درخشانی از بدنش خارج شد که باعث خنده یونگی شد.
اون با غر غر چشمهاش رو باز کرد و با اخم به او زل زد.
- پسره بز ببین با چکار کردی... وای عرررررررررر
ستاره نمایشی هق هق میکرد اما این تاثیری روی پسر رو به روش نداشت و اون همچنان میخندید.
با هر خنده یونگی، هوسوک بیشتر عصبی میشد و پر سرخ تر تا اینکه یه دفعه منفجر شد.
صدای انفجارش خیلی بلند بود اما چیزی که اون انفجار خارج کرد اکلیل های زرد کیوتی بود که صورت یونگی و اطراف اون ها رو پر کرده بود.
یونگی تا چند لحظه فقط شوک به هوسوکی که حالا به یونگی میخندید نگاه کرد تا اینکه به خودش اومد.
اون به سمت هوسوک حمله کرد و با گذاشتن دست هاش زیر دست هاش اون رو بلند کرد و به سمت رودخونه برد.
********
سلام سلام
خوبید؟
اینم از پارت اول اومیدوارم خوشتون بیاد.
ووت و کامنت فراموش نشه
