هوسوک با دیدن رودخونه پشت سرش شروع به داد و فریاد کرد.
- یااا یونگی جرئت داری من رو بزار تو آب زنده به گورت میکنم پسر بی ادب...
اما یونگی سر خوش و سوت زنان به رودخونه نزدیک میشد و در مقابل ضربه های دست های کوچیک هوسوک میخندید.
دست هاش اونقدر کوچیک بودن که حتی به آرنج یونگی هم نمیرسیدن.
با رسیدن به رودخونه فریاد های ستاره کوچولو تبدیل به خواهش شد.
- یونگی عزیزم... خوشگلم... تو که میدونی چقدر دوستت دارم... چقدر برام عزیزی... عزیزم من رو بزار زمین بیا به تفاهم برسیم.
هر چقدر که پاهای هوسوک به آب نزدیک تر میشد صداش بلند تر میشد تا آخر به صداش به فریاد کشید.
- مین فاکینگ یونگی من رو بزاااار زمیننننننننن.
یونگی سرخوش از اذیت کردن هوسوک میخندید و به غر غر هاش کوش میداد.
با رسیدن پای هوسوک به آب دوباره مایع زرد رنگ ازش خارج شد که باعث پخش شدن یونگی روی زمین شد.
اونقدر خندیده بود که دیگه نمیتونست نفس بکشه و اشکهاش از گوشه چشمش سرازیر شده بود.
هوسوک که الان از دست یونگی آزاد شده بود روی پاهای کوتاهش ایستاد و نگاهی به پسر انداخت.
با دیدن صورت سرخ از خندهش لبخندی زد و برای نبودن جلوی نور خورشید به سمت زیر درخت حرکت کرد.
درسته اون ستاره بود اما نور خورشید برای ستاره های کوچکی مثل او سوزان بود که البته سوزانی آن به دلیل اتمسفر دور زمین کمتر بود.
یونگی با دیدن هوسوک که ازش دور میشد فکر میکرد ازش ناراحت شده برای همین خودش را جمع کرد و به سمتش دوید.
- هوسوکااا
*************
سلام سلام
خوبید؟
اینم از پارت دوم وانشات اومیدوارم خوشتون بیاد 😄
ووت و کامنت فراموش نشه