The last part 🌟

454 83 7
                                    

پارت پنجم:

با سیلیی که به صورتش خورد متعجب به هوسوک که رو پاهاش ایستاده بود تا به صورتش برسه نگاه کرد.

- تو چطور جرئت کردی به من بخندی

هوسوک با جدیت تمام و طلبکارانه به یونگی‌ زل زده بود و یونگی سعی می‌کرد از شدت کیوتی لپ های باد کرده موجود رو به روش غش نکنه.

هوسوک با سکوت یونگی رنگش به سرخی زد و با دادی که کشید دوباره منفجر شد.

حالا صورت یونگی علاوه بر رنگ زرد، قرمز هم شده بود.

ستاره سرخ به سمت یونگی پرید و هر دو پخش زمین شدن.

اون دست هاش رو دور گردن یونگی انداخت و به چشم‌های پسرک رو به روش زل زد.

- یونگز‌ تو اگه میخوای میتونی برای همیشه پیشم بمونی من نمیزارم کسی ما رو از هم جدا کنه.

با بیشتر شدن نور زرد هوسوک هر دو به بدنش نگاه کردن.

هر لحظه نور بیشتر میشد و این یعنی هوسوک باید به وظیفه خودش می‌رسید و شب نزدیک بود.

یونگی با درک موقعیت محکم هوسوک رو بغل کرد جوری که ناله ستاره کوچیک بلند شد.

- نمیزارم بری تو تازه گفتی نمیزاری کسی از هم جدامون کنه... من نمیزارم بری.

هوسوک با تلاش زیاد تونست دستش رو آزاد کنه و صورت اشکی یونگی رو که حالا با اکلیل های زرد و قرمز رنگ مخلوط شده بود، پاک کنه!

فاصله خیلی کمی با هم داشتند و این باعث آرامش قلب هر دوتاشون میشد.

- یونگی، میخوای با من به آسمون بیای؟

**********
خداحافظ

امیدوارم خوشتون اومده باشه ازش🌟

StarlightWhere stories live. Discover now