دقیقا یک هفته از بودنم تو کارخونه میگذشت.
هفت روز بود که پشت سر هم کار میکردیم و روزمرگی همراه همیشگی کار تو این کارخونه بود .
ساعت ۵ صبح : بیداری ، ۱۲ ظهر: نهار
۷ عصر : شام و ساعت ۱۱ شب : وقت خواب بود .بعد از روز سوم کاریمون دیگه منو چانیول باهم حرفمون نشد و هر کی سرش به کار خودش بود . بهتره اینجوری بگم که دقیقا بعد از این که طبقه ی دوم کارخونه سرم داد و بیداد کرد چرا جلو نرفتم و به عشق لعنتی دوره ی دبیرستانم اعتراف نکردم و آخرش هم لفظ "ترسو" بهم چسبوند.
واقعا درکش نمیکردم چون قضاوتم کرد چون چیزی ازم نمی دونست .منم حوصلم نکشید بیشتر باهاش حرف بزنم و فقط خودمو با کار سرگرم کردم.چندین متر پارچه درست کردم. جین و حریر !اولاش کار سختی بود ولی دیگه با تکرار و گذشت زمان خوب یاد گرفتم . بعد از تایم کاریم ، زباله ها رو میبردم محوطه و تو سطل بزرگ مخصوص خالی می کردم. یه وقتایی آخرشبا قبل از خواب می رفتم دوش میگرفتم. تحمل بوی گند لباسم غیرقابل تحمل میشد و من احمق اگه همون روزی که آگهی رو خونده بودم عجله نمیکردم و بیشتر دقت میکردم بهش، الان با یه کوله لباس میومدم .
امروز صبح وقتی داشتم لباس کارمو میپوشیدم، تیشرتم که از روز اولم تاالان باهام بود دیگه نفرت انگیز جلوه میکرد . هم بوی آهن و رنگ گرفته بود هم حسابی چرک شده بود . بی حوصله لباس فرمم رو پوشیدم و زیر لب با خودم میگفتم: اه لعنتیااا واسه چی همون اول تو اون آگهی تخمی نگفتن قراره
سی روزو اینجا زندگی کنیم؟ چرا نگفتن لباس بیاریم..فاک به همه چی..
پشت بندم صدای زوزه مانند جونکی بلند شد که تازه از خواب بیدار شده بود .
× آا بکهیون شی...اونا که گفته بودنـ...
رومو برگردوندم تا ببینم چی میگه چون جملش با خمیازه ای که کشید قطع شد .
همون لحظه که برگشتم، چانیول رو دیدم که پشتش بهم بود و درحال پوشیدن فرمش بود .+ چی گفتی جونکی شی؟
- اگه آگهی رو بادقت میخوندی آخرش متوجه میشدی نوشته بود با خودتون لباس و وسایل شخصی بیارید .
با اعلام رباتگونه ی چانیول، پوکر نیم نگاهی بهش انداختم . لعنتی چجوری روش میشد جلوی دوتا پسر غریبه اینجوری لخت شه؟
همون لحظه از دستم در رفت و فکرمو به زبون آوردم.
+ تو واقعا چجوری روت میشه جلوی ما لخت شی؟با پوزخند خونسردی نیم رخش رو به نمایش گذاشت و قسمت پایین فرمش رو پا کرد و بالاخره برهنگی پاهاش از دیدمون محو شد .
- مشکلت با لباس عوض کردنای من چیه ؟
سرمو به دو طرف تکون دادم و ماسک و دستکشهای کاریمو برداشتمو تو جیبم گذاشتم .
+ هیچی..مشکلی ندارم .
گویا قرار نبود سر قضیه لخت شدن جلوی هم به تفاهم برسیم و تصمیم گرفتم دیگه بیخیال شم.بعد از خوردن صبحانمون سراغ پارچه بافی رفتیم . اینبار نوبت پارچه های مخمل بود که باید استارتشون زده میشد.
آماده به کار با انرژی سراغشون رفتم.
چند ساعتی گذشته بود که سر و کله ی کیم کای و اوه سهون پیداشون شد .
هر کدوم به ترتیب رد میشدن و کارامونو چک میکردن و اگه نیاز به تذکر بود، تذکر میدادن.
YOU ARE READING
~The Factory
Short Story~کارخونه~ ‹‹همه چی از جایی شروع شد که یکی از ثروتمندترین افراد کشور تصمیم داشت بعد از مدتها به کره برگرده و یکی از کارخونه هاش رو راه بندازه . کارخونه ی نصفه کاره ای که هنوز حتی نیمی از دیوارهاش ساخته نشده بود . ... آدمایی که هر کدوم شهروندانی بود...