اگه فکر می کنین بعد از بوسیدن کسی که دوسش دارین فرار کنین کار درستیه، سخت در اشتباهید ...!
چون با فرار کردنتون بیشتر به اون فرد میفهمونین چقدر ذوق تو دلتون بوده که نتونستین جلوشو بگیرید و فضا برای احساسی شدن کافی نبوده و شما فرار کردین..
مثل فرار من ..!
البته نمیدونم فقط خواستم فرار کنم یا نگران لحظات بعدی بودم یا شایدم نگران این بودم که دیر به کارم برسم..
بالاخره من یه کارگر تو این کارخونهی خاکستری بودم .
مثل همه ی کارگرا..
کار میکردم تا دستمزدمو بگیرم و بزنم بیرون و نفس بکشم.
ولی من که نمی دونستم که از قضا اولین عشق یک طرفه ی زندگیمم ، به بن بست خورده و از سر بدهی و بی پولی سر از این کارخونه درآورده.امروز رو باید تا آخر شب جوری میگذروندم که با چانیول رو به رو نشم.
درستش هم همین بود ...
باید فکر میکردم چه جوابی باید بهش میدادم بابت اون بوسه ؟!
" هیچی فقط یه لمس کوتاه بود چانیولا"
یا اینکه
"اون لحظه منطقم محو شد و بخاطر جریان شدید خون تو بدنم یهو جوگیر شدم و مغزم خاموش شد و دلم خواست ببوسمت!! "
سرمو به دو طرف تکون دادم.
باید فکرامو کنار میزاشتم تا آخرشب که وقت خوابه.جونکی رو پیدا کردم که داشت چندتا جعبه از طبقه ی بالا به پایین میاورد و روی پله ها ایستاده بود .
سمتش رفتم و یکی از جعبه ها رو برداشتم.
+ بزار کمکت کنم ..× بکهیونا واقعا ممنونم ازت .
جعبه هارو سمت جایی که نزدیک به کامیونها بود بردیم.+ چرا؟ چی شده مگه؟
جونکی عرق پیشونیش رو با پشت دستش پاک کرد.
× اگه اون سوال رو نمی پرسیدی حالم خوب نمیشد..ممنون پرسیدی...خیلی از کارگرا شک داشتن به مقدار دستمزد .کمی فکر کردم ..
دراصل باید از جرئت و اراده ی چانیول ممنون
می بودیم..!+ من که چیز زیادی نگفتم ..
چانیول بود که شجاعت به خرج داد..
راستش من یکم ،دم گوشش رفتم .
+ خجالتی ام. فقط یکم !!جونکی فقط متعجب شد . خنده اش گرفت و دستشو روی شونم گذاشت.
× اصلا بهت نمیخوره خجالتی باشی!
واو باورم نمیشه . ولی در هر صورت..خوب شد که از زیر زبونشون حرف کشیدیم.منظورش اوه سهون و کیم کای بود .
+ ولی اون کسی که طرف مقابل ماست در اصل کیم جونمیونه. رییس کارخونه.
به نظرت کی برمیگرده؟ابروهاش رو بالا انداخت و تو فکر فرو رفت. دلم میخواست راجع به جونکی هم بدونم .
اونم هماتاقیم بود . دلم میخواست یکم بیشتر ازش اطلاعات داشته باشم.× فقط سه هفته دیگهمونده...
بیا امیدوار باشیم.خواست رد شه بره که سوالم رو پرسیدم و متوقف شد.
+ جونکی شی...تو نگفتی ..چرا وارد این کارخونه شدی..؟
البته اگه دوست داری بگی..
YOU ARE READING
~The Factory
Short Story~کارخونه~ ‹‹همه چی از جایی شروع شد که یکی از ثروتمندترین افراد کشور تصمیم داشت بعد از مدتها به کره برگرده و یکی از کارخونه هاش رو راه بندازه . کارخونه ی نصفه کاره ای که هنوز حتی نیمی از دیوارهاش ساخته نشده بود . ... آدمایی که هر کدوم شهروندانی بود...