📎بخش هشتم؛

114 61 6
                                    

سومین هفته از کار کردن تو کارخونه شروع شده و
خبر رسیدن کیم جونمیون به کره ،تو رسانه ‌ها پخش شده بود .
شنیدن این خبر برای همه ی کارگرا خوشایند بود چون بالاخره می تونستن درمورد راست یا دروغ بودن میزان دستمزدشون بفهمن و اما
امروز کیم جونمیون قرار بود به کارخونـهٔ پارچه بافیش سری بزنه .
چانیول و بکهیون هم مثل همه ی کارگرا برای دیدن رییس و صاحب کارخونه هم استرس داشتن هم ذوق و هم کلی سوال برای پرسیدن.

امروز دقیقا یک هفته از اعتراف چانیول و بکهیون بهم گذشته بود ‌.
اعتراف مستقیمشون..
هنوز تو این یک هفته جرئت صحبت جدی درمورد احساساتشون رو نداشتن
و البته که فقط بحث جرئت و شجاعت نیست،
اون دو پسر حتی وقتش رو نداشتن باهم راجع ‌بهش حرف بزنن و تصمیم بگیرن .
هم بکهیون کلافه شده بود و حس سردرگمی داشت و هم چانیول تو افکارش دست و پا میزد.
تو این یک هفته نسبت به دو هفته ی قبلی شدت کاراشون بیشتر شده بود .
هرروز میزان پارچه هایی که تولید میکردن بیشتر از روز قبل میشد وکامیون های حمل بار دیگه یک روز در میون نمی اومدن و هر روز برای تحویل پارچه جلوی کارخونه بودن.
تنوع تولیداتشون بیشتر شد و همینطور انگیزشون برای تولید بالاتر رفته بود
و تقاضا ازشون برای خرید پارچه هم بالاتر رفته بود .
خبرنگار ها کم و بیش سر میزدن و اطلاعات جمع میکردن و به انتشار میزاشتن و همین باعث توجه بیشتر از سوی شرکت های طراحی و دوخت میشد.
هفته ی اول فقط دو نوع پارچه تولید شد؛ و همین میزان تا هفته ی سوم به چهار نوع پارچه رسید.

اوه سهون و کیم کای ارتباطشون با کارگرا بهتر شده بود و تو این یک هفته بیشتر به کارگرا انرژی میدادن.
کیم کای سفارش کرده بود مواد خوراکی و غذایی بیشتری برای بخش آشپزخونه ی کارخونه بیارن و هرروز و هر ساعت به بخش آشپزخونه‌ سر میزد ‌.
بکهیون فهمیده بود کیم کای یه سر و سری با یکی از آشپزای کارخونه یعنی' کیونگسو' داره.
کیونگسو دومین آشپز اصلی کارخونه بود که جز بخش آشپزخونه و سالن غذا خوری جای دیگه ای دیده نمی شد .

پارک چانیول بعد از اون شب دیگه با اوه سهون رو در رو نشد فقط از دور حواسش به سهون و کای و حرفاشون بود .

کارگرا از وقتی که خبر اومدن رییس کیم جونمیون به کره منتشر شد ، حالشون بهتر بود چون بالاخره می تونستن رییس رو بعد مدتها ببین و گله و شکایت هاشون رو پیش اون ببرن ..نه وکیل و مدیربرنامش..!
اوه سهون به عنوان مدیر برنامه ی آقای کیم کارش رو درست انجام میداد اما دلشوره رو نمی تونست از دل کارگرا پاک کنه .
کیم کای همون وکیلی بود که با لبخندای حتی مصنوعیش سعی میکرد جلوی کارگرا خودش رو با اعتماد به نفس نشون بده و نگرانی رو از دلشون دور کنه اما هیچکس نمیدید وقتایی رو که کیم کای تو اتاقش یواشکی تو آغوش کیونگسو دردو دل می‌کرد و ازش مشاوره می‌گرفت.
کیونگسو آشپز کم حرف و آرومی بود .
تو آشپزی جدی و حرفه ای بود و حین تقسیم غذا بین کارگرا هم همیشه عدالت رو پیش رو میگرفت و برای همه یکسان غذا میریخت .
.
.
چیزی تا وقت نهار و بلند شدن آلارم وعده ی نهار نمونده بود که کای به سالن غذا خوری اومد.
سالن هنوز خالی بود و کیونگسو مشغول ریختن برنج داخل ظرف بود .
دستی از پشت دور کمرش حلقه شد و صدای هین کیونگسو بالا رفت .
× خسته نباشی جاگی..
کیونگسو برگشت و با چهره ی آروم کای رو به رو شد ‌.
×ممنون توام همینطور.
برو اونور کای الان وقت نهاره..

~The FactoryNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ