📎بخش یکم؛

241 75 6
                                    

امروز مهم بود . هر دقیقه و ثانیه اش مهم بود و باید تمام تلاشم رو می کردم تا کارم رو درست انجام بدم .
امروز مهم بود چون شروع کارم بود.
شروع تلاشام برای کمی تغییر ..
من به این تغییر نیاز داشتم چون پدرم نیاز داشت ..یعنی تنها خونوادم .
بخاطر خونوادمم که شده باید دست پُر از این کارخونه برم بیرون . با دستایی پر از پول .
ما به اون پول نیاز داریم .
مهمه چون ادامه ی زندگیمون وصل شده بهش انگار . باید این یکماه رو آدم میموندم‌..باید مثل یک آدم درست صبح زود بیدار شم و شبم دیرتر از همه بخوابم .
میخوام ثابت کنم که پر کار ترینم ..مهم نیست چقدر خسته شم ..به اون پول نیاز دارم .
به خودم قول دادم بدون پول از اینجا خارج نشم . این سی روز رو میگذرونم هرطورم که شده ..حتی اگه خسته شم ، مریض شم ،آسیب ببینم هر چی بشه این سی روز رو میگذرونم .این سی روز خاکستری رو میگذرونم تا در نهایت با درآمدم زندگیمونو یکم رنگی کنم .
نگاهم رو دوختم به ساعت دیواری ای که روی دیوار رو‌ به روم نصب شده بود .
روی یک دیوار تیره و خاکستری که محلی بود برای زنده موندنم تو این یکماه ..
ساعت ۴:۴۵ دقیقه صبح بود .
از پشت هواکشی که بالای دیوار نزدیک به سقف نصب شده بود میتونستم کمی از آسمون رو ببینم . تو این اتاقک کوچیکی که بی شباهت به سلولای زندان نبود ، باید سی روز و ‌شب رو میگذروندم و فقط از پشت اون یه ذره شیشه ی هواکش دودی رنگ میتونستم بفهمم آسمون چه رنگیه ..
تیک تاک ساعت دیواری، همزمان به غیر از نشون دادن زمان، استرس رو وارد جریان خونم
می کرد .
استرس همراه کمی هیجان !
به دو پسری که کنارم خوابیده بودن و صدای خرّوپفشون اتاقک رو پر کرده بود نگاهی انداختم .دو‌پسری که با توجه به سر و صدا و
‌پچ پچایی که دیروز داشتن ، فهمیدم اونا هم بدجوری گیر کردن تو باتلاق بی پولی .
قرار شد ما سه نفر تو این اتاقک زندگی کنیم
کنار هم .
قراره تایم خوابمون فقط تو اتاقک باشیم.
زمان صبحانه ، نهار و شام صدامون میزنن و به سالن غذا خوری میریم.
خب حداقل اولین بار بود که پشت میز غذاخوری می نشستم ..
تو خونه ی خودمون که از این خبرا نبود .
۱۵ دقیقه ی دیگه صدای زنگ بیداری بلند میشد و همه ی کارگرا بیرون میریختیم تا اولین روز رو شروع کنیم تو این کارخونه ی نصفه و نیمه .


[ فلش بک - یک‌روز قبل ]

طبق معمول بکهیون روی کاناپه دراز کشیده بود آفلاین گیم میزد .
کاری جز این نداشت .. البته فعلا ..
هدفونش روی گوشش بود و صدای آهنگ راک مورد علاقش پخش میشد .
سرش رو با ریتم تکون میداد و با هیجان و دقت انگشتاشو روی صفحه ی گوشیش حرکت
می داد .
+ زود باش لعنتییی...برو ..برو برووو
نوتیف کم شدن شارژ گوشیش اومد .
۱۵ درصد فقط شارژ داشت .
+ شت لعنتی ..
هدفون رو برداشت و به سمت اتاقش رفت برای برداشتن شارژر که وسط راه با صدای زنگ آیفون ایستاد .
سمت در رفت و نامه ای رو که پستچی انداخته بود توی صندوق رو پیدا کرد .
روی پاکت نامه رو خوند .
نامه از دادگاه بود ..به آقای بیون .
قلبش تپش شدیدی گرفت و چشماش گرد شدن .
باز چی شده بود ؟!

~The FactoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora