📎بخش نهم! -پایانی-

189 69 23
                                    

فکر میکردم با یه چشم بهم زدن هفته ی آخر هم تموم بشه اما آخرین هفتمون طولانی تر از چیزی بود که انتظارشو داشتیم .
پارچه های خیلی زیادی تولید کردیم و کامیون‌ها به دست کارگاه های دوخت لباس رسوندنشون .
چندباری خبرنگارا میومدن و گزارش می‌گرفتن و راجع به روند کار با کارگرا حرف میزدن ولی رییس کیم دیگه خودش جواب خبرنگارارو به عهده میگرفت و نمیزاشت کارگرا تو حرف زدن اذیت بشن .

کیم جونمیون مشاورش رو به کارخونه آورده بود و تو سه روز برامون جلسه گذاشت و باهامون حرف زد .
اسمش کریس وو بود .
مشاور شخصی رییس کیم .
راجع به زندگی شخصیمون،
مشخصاتمون و یه سری جزئیات دیگه سوال پرسید و حرف زد .
آخر حرفاش هم بهمون گفت که این جلسات مشاوره بخاطر چیه .
' بخاطر اولویت بندی کردن کارگرا طبق نیازمند ترین تا عادی ترین کارگر..'

میگفت به پنج نفر اولِ نیازمند قراره
بیست میلیون داده بشه و من تو تمام این یک هفته با استرس و دلشوره قدم برمیداشتم و
ده ها متر پارچه درست میکردم .
یه گوشه از قلبم امید داشتم که بهم بگن ''بیون بکهیون تو هم جزئی از اون پنج نفر اولی. ''

حین کارکردن لحظه ای چهره ی نگران بابام از جلوی چشمم کنار نمیرفت .
از کی انقدر نگرانش شده بودم؟
از وقتی که از دادگاه نامه اومد؟!
از وقتی فهمیدم بابا هیچ پولی تو بساط نداره و چک برگشتی کشیده...؟!
من قبل از این که به استخدام کارخونه دربیام رابطم با بابام سرد بود و عادی.
مجموع زمانیِ مکالمه هامون در روز نهایتا به ده دقیقه می کشید.
منو بابا زیاد حرف نمی‌زدیم و هر کی سرش به کار خودش بود .
از پدر مجرد و خسته که همسرش ترکش کرده و وضعیت مالی خوبی نداره توقعی نداشتم که باهام خوب باشه و یوقتایی که مست میشه باهام بحث نکنه.
محبت و خوشی مدتها بود که از بینمون پر کشیده بود و روزمرگی خیمه زده بود رو زندگی خاکستریمون .
خونه ی کوچیک و شلوغمون که بعد جداشدن مامان، تیره و کدر بودنش بیشتر به چشم میومد، برامون دلخوشی نداشت .

تنها دلخوشیمون این بود که با حقوق آخر ماهمون هر کی با جمع رفیقای خودش بره پیکنیک، مسافرت یه روزه و هر تفریحی که دلش میخواد .
آخر ماه که میشد بابا و رفیقای مجردش میرفتن جزیره ججو و ماهی گیری ،
منم اکثر وقتا گیم نت میرفتم و آخرشبام
یه وقتایی به گی کلابی که واسه یکی از دوستام بود سر میزدم .
مشروب و رقص و سکس خسته کننده و
گیم زدن دلخوشی بود؟!
پس چه دلخوشی مسخره ای ...

پوزخندم زیادی تو صورتم جلوه کرد و توجه کارگر میانسالی که به سمتم میومد بهم جلب شد .
× میگم بکهیون شی..شما..
چقدر به پول نیاز داری؟!

چشمامو گرد کردم و با دقت ظاهر مرد میانسال روبه روم رو برانداز کردم .
کمی حالت نگاهش خجالت زده بود و روی پیشونیش چین و چروک های زیادی داشت.

+ منظورتون چیه؟
کمی نزدیک تر اومد و با یه نگاه شرمنده دستاشو بهم گره زد .
× هیچی فقط میخواستم ببینم بدبخت تر از من هم هست؟ و چقدر نیازمند به پول داریم..
میدونی میخوام بدونم اون پنج نفر،..

~The FactoryWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu