part 8:

348 62 2
                                    

#jimin
ادامه فلش بک:
خودمو انداختم روی تخت به سقف خیره شدم
چرا باید انقد بهم بی محلی کنه این واقعا احمقانست شاید اگ میدونست چقد دوستش دارم چنین کاری نمیکرد اشک سمجی از گوشه چشمم ریخت
هی جیمینای احمق اون چرا باید عاشق یه پسر شه که حتی تحمل یه بی محلیم نداشت
روی تختم نشستم و به آینه خیره شدم
تا کی قراره هر بار اشک بریزی؟
خنده حرصی کردم تا وقتی که اون باهام خوب شه؟
قراره خوب شه ؟
دستامو جلوی صورتم گذاشتم و نالیدم چرا تهیونگ موقعایی ک باید میبود نیست؟
دوباره خودمو روی تخت انداختم
این بغض لعنتی چی بود؟
اشکامو پاک کردم و بغضمو قورت دادم
خیلی خب بسه جیمینا تو باید عادت کنی به این
باید هرروز همچین رفتاری رو ببینی اونم فقط چون یه احمقی که عاشق کسی شدی
و اون هیچ حسی بهت نداره
سعی کردم بگیرم بخوابم
سرمو توی بالشت فرو بردم پتورو تا روی سرم کشیدم
_________
با صدای وحشیانه تهیونگ ک اسمم رو صدا میکرد چشامو باز کردم
+چه مرگته تهیونگ؟
_چرا بیدار نمیشی پسر؟مگه سه ساله نخوابیدی؟
نشستم رو تخت موهامو مرتب کردم
+نه فقط دیشب حالم خوب نبود بخاطر همین دیر خوابیدم
با یادآوری دیشب و رفتار تکراری نامجون بغض بدی گلوم رو گرفت
تهیونگ که انگار از همه چی با خبر بود خنده مزخرفی سر داد
_اه اگ همه مث تو بودن الان کور شده بودن
دست به سینه شدم و حرصی نگاش کردم
+اگ همه هم مث تو احمق بودن عشقشونو از دست میدادن
ادامو دراورد و نشست رو به روم
_دارم جدی باهات صحبت میکنم قرار نیست برای رفتارای نامجون هیونگ بزنی زیر گریه
کاملا عادیه اون از هیچی خبر ندارع تا مراعات حالتو کنه
نفس عمیقی کشیدم و نگاش کردم
سرمو به دوطرف تکون دادم
+میدونم ... اما خودت باید ببینی اون فقط با من بداخلاقه..
شایدم نیست و من چنین فکری میکنم..
لبامو بردم تو دهنم به رو به روم نگاه کردم که برای بار دوم اشک سمجی از گوشه چشمم روی زمین ریخت...

𝘽𝙤𝙪𝙣𝙙𝙡𝙚𝙨𝙨 𝙡𝙤𝙫𝙚Where stories live. Discover now