My Knight

209 11 1
                                    

#شوالیه_من
#part1
خاطرات مبهمی از چند سالی ک گذشته یادمه.خیلی چیز هارو فراموش کردم.یادگاری های مادرم رو فراموش کردم.جایی ک خوراکی هامون رو قایم میکردیم رو فراموش کردم
عشقی ک ازون دریافت میکردم رو هم..بله فراموش کردم
همه اونها مثل باد از جلوی چشمم گذشتند و منو تنها گذاشتن.مادرم هم همینطور.در حالی ک پاهامو روی گل های خیس میکوبوندم دنبال جایی برای پناه بردن از دست بارون بودم.
موهام خیس شده بودن و از سرما ب خودم میلرزیدم "کاش شان اینجا بود" مدام با خودم تکرارش میکردم.شان مثل گرمایی بود ک منو از سرما دور نگه میداشت.
مادرم نگرانم میشد.باید برمیگشتم ب قصر.اما توی باغ گمشده بودم.با دیدن سالن بزرگ درخشان کنار درخت تنومند سیاه رنگ خیالم راحت شد.
استخر قصر..اونجا مدت ها بود ک بسته شده بود.کسی ب اونجا سر نمیزد اما جای خوبی بود برای اینکه فعلا از بارون در امان باشم.خودمو داخل سالن تاریک و مرطوب پرت کردم.
درو محکم ب هم کوبیدم ک شیشه ها لرزش کوچیکی کردن.پاهامو رو کف سرامیکی خاک گرفته کشیدم.سالن تاریک بود و فقط نور ابی و خاکستری از شیشه های کثیف داخل رو روشن میکرد.
مادرم میگفت روزی این استخر بزرگ ک حالا خونه پری های دریایی خجالتی شده انقدر زیبا و درخشنده بود ک ثروتمند ترین افراد شهر خودشونو ب هر دری میزندند تا حداقل نیم ساعت رو توی این استخر بگذرونن
این استخر فاصله زیادی تا قصر داشت.امیدوار بودم تا صدای فریاد اشنای شان ک اسممو از جایی دور صدا میزد بشنوم.امیدوار گوش دادم ولی صدایی نشنیدم.
بعد چند دقیقه بیخیال شدم.تا کی باید ب موسیقی بارون گوش میدادم؟ب هر حال اونموقع بچه بازیگوشی بودم.حتی یه لحظه هم نمیتونستم بیکار باشم
سمت استخر رفتم تا شاید یکی ازون پری های خجالتی با صورت های الهی شونو وقتی برای چند لحظه سرشونو از اب در میارن ببینم
اما بجای یه پری ظاهر اشنایی رو روی سطح اب دیدم.موهای طلایی رنگش ک از زیبایی میدرخشید
لبای خوشرنگش ک الان فقط سفید بودن.پوستش ک بخاطر جریان پیدا نکردن خون تو بدنش سفید شده بود.مادرم.جسد مادرم بود.
هیچ چیز تغییر نکرده بود.باران هنوز مینواخت.هوا هنوز هم همونطور سرد بود و بارون هنوزم از سوراخ ها و ترک های روی سقف پایین میچکید و صدای برخوردش ب زمین در کل سالن استخر پخش میشد.
هیچ چیز از مدت ها پیش تغییر نکرده.خدا میدونه ک جسد مادرم چند وقته ک اینجاست.
برای من هفت ساله ک هنوز تصور شیرینی از این زندگی داشتم دیدن جسد سرد مادرم روی سطح اب باعث میشد فکر کنم انسان یه روز میمیره.شاید فجیع و ناراحت کننده.ب هر حال برای کسی فرقی نمیکنه.برای امپراتوری ارکیده فرقی نمیکرد ک مادر من مرده.اون شاید با یک نامه تسلیت همه چیز را برای خودش تموم میکرد.
دردی ک لحظه دیدن مادرم توی اون وضعیت داشتم هنوز ک هنوزه ب گلوم چنگ میزنه و حس میکنم داره خفم میکنه.

خیس و خسته دنبال قصر میگشتم.با تمام توانم میدوییدم.از بین پیچ و تاب درختان و گیاهایی ک دورشون پیچیده بودن.
میوه های بلورین و پری های کوچیکی ک نگران بهم نگاه میکردن.اونا از زجری ک داشتم میکشیدم چیزی نمیدونستن
صدای اشنای شان ک اسممو صدا میزد توی باغ پیچید:سرورم!شما کجایین؟
اشک تو چشمام حقله بست.قلبم کوبید و فقط ب سمتی ک صدا میومد دوییدم.با دیدن شان فقط سمتش دوییدم و خودمو تو بغلش انداختم.شان سرمو نوازش کرد و نفس راحتی کشید:تریستان ساما..حالتون خوبه؟
در حالی ک لبام میلرزید و خودمو بیشتر تو بغلش کشیدم:ما..مادرم
تعجب کردم.نمیتونستم توصیف کنم چ اتفاقی برای مادرم افتاده.
شان:حال ملکه خوبه؟
با صدای بلند اسم پدرشو یعنی شوالیه شاه رو صدا زد.مارکوس روی اسبش سوار بود.
چیزی از مکالمشون رو یادم نمیاد ولی یادمه مارکوس گفت فقط تریستان ساما رو ب قصر برگردون.شان شنل پشمی قرمز رنگشو در اورد و دور من پیچید.یادمه اون بهترین دوستم بود.
اون زیبا و دوست داشتنی بود.وقتی فقط چهارده سالش بود قید همه چیزو زد تا از من هفت ساله محافظت کنه.برخلاف من خیلی اروم و محتاط و حساس بود.عاقل بود.برای همین پدرم ب اون اعتماد کرد
خودمو تو بغلش رها کردم و شروع کردم ب گریه کردن.
شوالیه من

_ادامه دارد
-cucumber

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 04, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My KnightWhere stories live. Discover now