راهروهای بیمارستان رو با پاهای بی رمقش طی میکرد.
در اون لحظه تنها دلخوشیِ کنارش فلیکسی بود که پا به پاش پلههای بیمارستان رو چندین بار طی کرده بود.+"آقای هوانگ... بیاین اینجا."
با دیدن خانم اوه در همون فاصله، قدمهاش رو تند کرد و به طرفش دوید.
-"حالش چطوره؟ حال مادرم چطوره؟ اصلا دکترش کجاست؟ چرا این اتفاق افتاد؟"
پیرزن جز اشک ریختن، هیچ جوابی برای سوالات پشت سر هم و تندتند هیونجین نداشت.بین حرفهاش حتی نفس هم نمیکشید.
دقایقی بعد مرد سفید پوشی به همراه چند پرستار از اتاق آی سیو خارج شدن.+"باید دکترش باشه!"
فلیکس جملهش رو زیر لب زمزمه کرد. هیونجین با شنیدنش به طرف مرد دوید و لبهی یونیفرم سفیدش رو گرفت.
-"آقای دکتر حالش خوبه؟ چه اتفاقی براش افتاده؟"
مرد مو جو گندمی ماسکش رو برداشت و به چهرهی نگران هیونجین نگاهی انداخت.
*"نسبتتون چیه؟"-"مادرمه."
روزانه به مریضهای زیادی گزارشهای نسبتاً ناگوار رو میداد، اما هنوز هم به زبون آوردنش مشکل بود.
*"راستش مادرتون تعداد زیادی قرص پاراستامول مصرف کرده. معدش رو شستوشو دادیم، اما کبدش احتمال داره از کار بیوفته. متاسفانه... فعلا وارد کما شدن."
کما؟
با شنیدن جملهی آخر، پاهاش توانایی حمل جسم سنگینش رو نداشتن.
دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین نشست.یه آدم باید به چه درجهای از پوچی تو زندگیش برسه که بخواد همینجوری زندگیش رو تموم کنه!؟
*"حالتون خوبه آقا؟"
دکتر با نگرانی، چهرهی رنگ پریدهی پسر رو بررسی میکرد.
+"هیونجین، حالت خوبه!؟"
صدای ترسیدهی فلیکس هم نمیتونست اون رو به خودش بیاره. تو افکارش غرق بود و هیچ آیندهای رو پیش روی خودش و هیونگ سوک نمیدید.
فلیکس روی زمین زانو زد و دستهاش رو کنار صورتش گذاشت.
+"یه چیزی بگو هیونجین!"پرستار رو به دکتر زمزمه کرد:
*"میخواین بستریش کنیم؟ به نظر نمیرسه حالش مساعد باشه!"+"هیونجین با من حرف نمیزنی؟"
چشمهای آبی و جادویی روبهروش تو هر موقعیتی میتونستن اون رو به خودش بیارن.
-"فلیکس؟!"+"جانم؟ حالت خوبه؟ میخوای بستریت کنیم؟"
-"مامانم!"موهای پریشون هیونجین رو پشت گوش زد و قطره اشکِ سر خورده از چشمش رو آروم پاک کرد.
+"خوب میشه هیون. خوب میشه."
YOU ARE READING
𝘼𝙜𝙖𝙞𝙣𝟮𝟯𝟴
Fanfictionᰍ #Again238 ᭝ 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: #Hyunlix ᭝ 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙈𝙚𝙩𝙚𝙢𝙥𝙨𝙮𝙘𝙝𝙤𝙨𝙞𝙨, 𝘼𝙧𝙘𝙝𝙖𝙚𝙤𝙡𝙤𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡, 𝙎𝙢𝙪𝙩, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 𝙈𝙮𝙨𝙩𝙚𝙧𝙮, 𝙄𝙢𝙖𝙜𝙞𝙣𝙖𝙧𝙮, 𝙃𝙞𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙘𝙖𝙡 ᭝ 𝙒𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧𝙨: #Ulan, #Lotus فصل اول تمام شده✓ -این...