Looking for you

557 41 3
                                    


Name: Looking for you
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
Katsuki:
age:24
high:180
weight:76
Top

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
Shoto:
age:19
high:172
weight: 68
bottom
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

10:39 am

قدم های خسته‌ش رو بینابین خیابون های خیس برمیداشت و متر به متر اونها رو طی میکرد؛
تازه بارون بند اومده بود و ابرای خاکستری توی آسمون بعد از دو روز آروم‌گرفته بودن.
قطره‌های درشت بارون هنوز رد خودشونو روی درختای سبزرنگ توی خیابونا جا گذاشته بودن.

اولش فکر میکرد باید پایین شهر رو بگرده،
سه روز تمام همه شهر رو زیر و رو کرده بود؛
تمام منطقه های شهر رو دونه به دونه گشته بود.
از بیمارستان گرفته تا دانشگاه،
از پایین شهر و مرکز شهر تا نزدیکیای عمارت خودشون توی بالاترین منطقه.

به تک تک دوستاش زنگ زده بود و پرسیده بود اما هیچکس خبری نداشت،
حتی پلیس رو هم در جریان‌گذاشته بود.
نمیدونست چی واسش کم گذاشته یا چه چیزی نگرانش کرده که دو روز تمام بی خبر رفته بود و موبایلش رو خاموش کرده بود.

صدای سرفه دلخراشش دوباره توی کوچه پس کوچه های خلوت پیچید؛
از همون لحظه که از دانشگاه سراغ شوتو رو گرفته بود با همون لباسای توی خونه‌ش سریعا بیرون رفته بود و همه جا رو گشته بود.
سر تا پاش خیسِ خیس شده بود و خودشم اگه برمیگشت خونه قطعا تب میکرد.
دوروز غذا نخوردن و نخوابیدن بهش فشار نمیورد،
نبود اون نفله دو تیکه‌ای اذیتش میکرد،
اینکه نمیدونست الان جای امنی هست یا نه؟
نمیدونست گرسنه ست یا نه؟
نمیدونست حالش خوبه؟
یا اصلا زنده‌ست؟

هیچی نمیدونست و این حس پوچ و بی خبری هر لحظه بیشتر حالشو خراب میکرد و توی سلول به سلول بدنش میپیچید.
پاهاش رو روی زمین میکشید،
تصمیم داشت برگرده خونه و حداقل لباساش رو عوض کنه،
کلیدهاش رو فراموش کرده بود.

به عمارت که رسید در مشکی رنگ و بزرگ رو با مشتهای بی جونش چند بار کوبید.
صدای یکی از باغبون توی عمارت پیچید که با خوشحالی سمت در میدوید.
+"آقا اومدش...ارباب اومد...."

تکیه دستش رو از در گرفت و وقتی در باز شد زیر لب به باغبون که خوشحال و هیجان زده بهش نگاه میکرد سلامی کرد.
کاتسوکی:"خبری...نشد؟"
دوباره صدای سرفه‌ش باعث سوز وحشتناک توی سینه‌ش شد.
چشمهای باغبون دلسوز از وحشت بزرگ شد
+"آقا حالتون خوب نیست...آقا شوتو همش نگران بودن که-"
قد خمیده کاتسوکی با شنیدن اسم شوتو دوباره صاف شد و برای چند لحظه گلودرد و سردرد سرسام‌آورش رو فراموش کرد
کاتسوکی:"چی...گفتی الان؟"
دوباره بین حرفاش سرفه کرد

باغبون بدون توجه به لباس های خیس کاتسوکی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد تا بهش تکیه بده تا زودتر به داخل عمارت برسن.
+"بله آقا! ایشون حدودا چند ساعت پیش قبل از اینکه بارون شدت بگیره برگشتن،هرچی هم با شما تماس گرفتن تلفنتون خاموش بود"

MHAWhere stories live. Discover now