Little Explosion(I)

541 52 31
                                    

بچه‌ها لیتل اکسپلوژن دقیقا مثل سوییت هانی قراره ادامه داشته باشه و احتمالا ۴ چپتره؛
ولی از اونجایی که من بهتون توی‌ چپترای قبل گفتم فعلا به طور "موقت" یه مدت آفلاینم
*آره اسماتم داره در آینده🙂😂

᯽᯽᯽᯽᯽᯽᯽᯽

چیزی به تعطیلات تابستونی نمونده بود.
خورشید تابشش رو هر روز از زاویه‌ای نزدیک‌تر میتابوند و دمای هوا رو بالاتر میبرد.
هنوز تا ظهر دو ساعتی مونده بود و باد نسبتا خنکی برگ درخت‌ها رو تکون میداد و لبخند رو روی لبهای دانش آموزهایی که زیر سایه درخت در حال گفت و گو بودند؛ مینشوند.

قدم‌هاش رو آهسته برمیداشت و کمی فکر میکرد که این وقت روز، آیزاوا سنسی چه کاری میتونه باهاش داشته باشه؟
سمت دفترش حرکت کرد و در رو آروم کوبید؛ برای ورودش اجازه خواست.

وقتی داخل شد آیزاوا رو دید که به میزش تکیه زده بود و دستهاش رو توی جیبش فرو برده بود؛ سرش توی نوارهای دور گردنش فرو رفته بود و ظاهرا به چیزی فکر میکرد‌.
روی صندلی سمت چپ اتاق؛ دانش آموز سال اولی نشسته بود و آروم هق هق میکرد و کنار همون دانش آموز، پسر بچه‌ای روی صندلی ایستاده بود و داد و بیداد راه انداخته بود.

نکته‌ای که توجه شوتو رو جلب کرد کاستوم پسر بچه بود؛ دقیقا مثل کاستوم قهرمانی باکوگو بودن با این تفاوت که سایزشون با هم زمین تا آسمون فرق داشت.
حدس زد که پسرک نهایتا ۳ یا ۴ ساله باشه.

شوتو:"ببخشید، گفته بودید با من کار مهمی دارید" کلماتش رو مثل همیشه با لحن آروم بیان کرد و باعث شد معلمش به آهستگی سرش رو بالا بیاره و پسر بچه داد و بیدادش رو متوقف کنه.
نگاه پسر سال اولی هم سمت شوتو کشیده شد؛ انگار تمام افراد حاضر در اتاق تازه متوجه ورود تودوروکی شده بودن.

آیزاوا تکیه‌ش رو از میز گرفت و با لحنی خسته به حرف اومد.
آیزاوا:"این یوکی‌عه؛ طی امسال دقیقا مثل میدوریا با کوسه‌ش مشکل داشت و به سختی میتونست حتی ازش استفاده کنه... توانایی این رو داره که اندازه هر چیزی رو تغییر بده اما ظاهرا نمیتونه مدت زمان و یا بزرگ یا کوچیک بودن اشیا رو تعیین کنه... "

شوتو به دقت گوش کرد اما متوجه نبود که این اطلاعات به چه دردش میخوره؟
چیزی نگفت و منتظر بود تا دبیرش ادامه حرفش رو بگه.
آیزاوا با بی حالی نفسش رو بیرون داد.
آیزاوا:"تا یک ماه پیش کوسه‌ش پیشرفت نکرده بود، جدیدا به جز اشیا، میتونه سایز موجودات زنده رو هم تغییر بده... اولین تجربه‌ش هم روی حیوون خونگی‌ش بود تا اینکه..."

هنوز حرف آیزاوا تموم نشده بود که دوباره پسرک از یقه یوکی آویزون شد و شروع کرد به‌ داد و فریاد زدن و ناسزا گفتن؛ از طرفی یوکی دوباره شروع کرد به گریه کردن و زیر لب مدام عذرخواهی میکرد.
آیزاوا:"باکوگو! کافیه!" صداش رو کمی بالا برد.
همین لحظه تودوروکی کاملا شوکه شد؛ تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده!

MHAWhere stories live. Discover now