Made me kiss ya(ll)

129 17 2
                                    

همیشه احتمالاتی وجود داره که باعث میشه مهره‌ها، روی صفحه‌ی بازی؛ از پله‌های اشتباهی، بالا برن.
شینسو؛ همون مهره‌ای بود که توی صفحه شطرنجی اشتباه، از پله‌ی اشتباه بالا رفته بود و به یه خونه اشتباه رسیده بود!

طبیعتا اگه اوضاع طور دیگه‌ای بود...
اگه انقدر تنها نبود و همه چیز رو منطقی اما بی دقت پیش نمیبرد... شاید... "شاید" اوضاع الان کمی متفاوت‌تر بود.
نه اینکه ساعت ۴ صبح بیدار بشه و اتفاقات چند روز اخیر رو تا وقتی که خورشید طلوع میکنه، مرور کنه.

نه!
اوضاع میتونست فقط کمی متفاوت‌تر باشه،
کافی بود گرد شانس، اتفاقی روی بومِ ماکِتِ چوبیِ زندگیش، پاشیده میشد و بهش برق شادی میبخشید.
اوضاع میتونست متفاوت باشه اگه دو تا گوی عسلی؛ روحش رو از بدنش جدا نمیکرد.

شاید اوضاع کمی فرق میکرد اگه هیتوشی، بدون دنکی؛ فقط یه کالبد بی روح نبود!
اگه شینسو تنه‌ی درخت و دنکی شکوفه‌های طلایی و بهاری روی شاخه‌ها نبود، شاید این باور برای پسر بی نوا؛ کمی قابل قبول‌تر بود که میتونست نبود کسی رو که فقط برای یک شب دیده بود رو؛ تحمل کنه.

اگه هر روز، راس ساعت چهار و دوازده دقیقه‌ی صبح بیدار نمیشد؛
شاید نیاز نبود هر روز، بیشتر از قبل؛ خستگی و بی رمقی چشم‌هاش رو برای بقیه توجیه کنه.
نیاز نبود مدام دروغ بگه و هر وقت که کسی از حالش میپرسه؛ با قلم‌مویی از جنس دروغ و رنگ پنهانکاری، بومِ حالش رو شرح بده.

نه... چشم‌های کهکشانی‌ش نمیتونست حقیقت رو انکار کنه!
شاید میتونست از جواب دادن به مردم طفره بره؛
اما حقایق و واقعیت، مثل تیرهای پینت بال، از پشت دیوار به سمت ذهنش پرتاب میشد و سر تا پاهاش رو غرق نارنجی رنگِ "فریبکاری" میکرد.

شاید اگه فقط با یک نگاه؛ عاشق نشده بود...
الان حتی روز تولدش رو هم فراموش کرده بود.
اغراق به اینکه برای اولین بار، عاشق شده بود؛
کمی سخت بود.
و اوضاع وقتی پیچیده‌تر از پیچک‌هایی که فنس‌ها رو در آغوش میکشیدن، میشد که...
تمام جزئیات رو به یاد می اورد!

به یاد می اورد که چطور اون زردک شیطون؛ قانعش کرده بود که برای اولین بوسه؛ حتما نیاز نیست که به هم اعتراف کنن.
به یاد می اورد که پمپاژ قلبش، چه شدتی گرفته بود وقتی که لب‌های لطیف و لیمویی اون پسر کوچولوی لعنتی روی لب‌هاش نشسته بود.

هنوز گرمای دست‌های اون لیلیوم رو به یاد می اورد؛
نوار بی پایان فیلم توقف ناپذیر خاطراتش، نشستن انگشت‌های کوچک پسر، روی قفسه سینه‌ش رو؛ روی صفحه‌ی سینمای قدیمیِ ذهنش، پلی میکرد.

هنوز ملودی ریز ریز خندیدن‌های پسرک؛ توی چهارچوب سرد دیوارهای خونه‌ش میپیچید!
و بازیگوش؛ تپش دیوانه‌وار قلبش رو به تمسخر میکشید و سعی میکرد که با عروسک‌گردانی انگشت‌هاش و طراحی طرح‌های نامنظم روی تابلوی بدن هیتوشی؛ نقاشی‌ای فراموش نشدنی‌تر از شب پر ستاره‌ی ون گوگ رو قلم بزنه.

MHAOnde histórias criam vida. Descubra agora