p⁴

188 38 7
                                    

_حسرت چیزی تا حالا به دلت مونده ؟!؟

بدون ذره ای فک کردن سریع جواب داد .

_اره !

سرش رو کمی خم کرد تا دید بهتری نسبت به پسر داشته باشه. 

_و اون چیه ؟

بازدم عمیقی کشید .

_زندگی کردن . من حسرت زندگی کردن به دلم مونده !

ماریا :)

______________________


آخرین برگه هم امضا کرد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و گوشه ای از میز شلوغش انداخت .‌
داشت چشماش رو با انگشت هاش مالش میداد که صدای باز و بسته شدن در رو شنید و هوسوک وارد شد .
دست از سر چشمای بیچاره اش برداشت و نگاه خسته و گنگش رو به هوسوک داد .

*اوه یونگی خیلی نابود به نظر می‌رسی .!

و خنده ی کوچیکی کرد .
یونگی به این شوخی نسبتا واقعی لبخندی زد .

+دیشب دیر برگشتم و تهیون بیدار بود پدرم در اومد هیونگ تا خوابید و از صبح هم تا الان درگیر کاغذ بازی بودم .

هوسوک پشت یونگی قرار گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن شونه های یونگی که چشمای یونگی شروع کرد به خمار شدن و بدنشهم شل شد .

*برات یه خبر دارم .

یونگی فقط تونست همی بگه که باعث خنده ی هوسوک شد .‌

*حکم دادگاه صادر شد !

که یونگی دومتر بالا پرید و خودشا از زیر دستای هوسوک بیرون کشید و منتظر بهش خیره شد تا ادامه اش هم بگه .

+خب؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و جایی روی میز شلوغ یونگی باز کرد و نشست. 

*حکم اعدام با تزریق صادر شده . این جمعه حکم اجرا میشه .

یونگی هیچ حسی رو توی صورتش نشون نمی‌داد برای همین برای هوسوک سخت بود تا بفهمه اون الان چه حسی داره .‌
هوسوک ابرویی بالا انداخت و نگاهی بهش کرد .

*خب ؟

یونگی سری تکون داد.

+خب!؟

*یعنی هیچی نمیخوای بگی ؟ الان خوشحال نشدی ؟

یونگی یکم اخماش رو توی هم کشید .

+من هیچ وقت از من مرگ یه آدم خوشحال نمیشم حتی اگه اون ته وین باشه . اما خوب ناراحتم هم نیستم چون حقش همین بود . میشه ترجیح میدم بهش اهمیتی ندم .

هوسوک سری تکون داد . درکش می‌کرد چون اون یونگی بود و توی این چند سال اهمیت ندادن جزی از طبیعتش شده بود .
دستی به شونه ی یونگی زد .

*صحیح . خوب من میرم برسم توعم بقیه کارات رو بکن . انیو .

یونگی لبخندی زد فایتینگی زیر لب برای هوسوک زمزمه کرد .

 The KingWhere stories live. Discover now