p⁸

86 13 0
                                    

_بیا از اول شروع کنیم. ‌

_نمیتونم !

با ناباوری توی چشمای آبی رنگش نگاه کرد:_چرا؟

دستشو از بین دستای گرم پسر کوچکتر بیرون کشید ‌.

_من با گذشته گره خوردم نمیتونم ولش کنم . من باید توی گذشته زندگی کنم تا زنده بمونم .

ماریا:)

____________________

پسرش با لب‌های غنچه شده ک عامل به وجودش آمدنش ناراحتی درونی اش بود ، با غذای جلویش بازی بازی می‌کرد و هر چند  دقیقه اهی کش دار می‌کشید .

تمام حاضرین سر میز از این رفتار تهیون متعجب بودن . اون یه پسر شیطون و فعال بود که هیچ وقت از خیر غذا نمیگذره ؛ ولی حالا اینطور دپرس شده .

یونگی چنگالی که دستش بود را توی بشقابش ول کرد و نگاهش را معطوف تهیون کرد .

"تهیون چیزی شده ؟"

تهیون نگاهش را از غذایش که اکنون ظاهری حال بهم زن پیدا کرده بود گرفت . شاید نباید انقدر با چنگال بهش ضربه میزد !

"نه ، اوما .‌چطور؟"

یونگی ابرویی انداخت . تیهون دوباره مانند هروقت دیگر که دروغ میگفت دستی به موهایش کشید .

"تهیون به من دروغ نگو چی شده ؟"
تهیون لعنتی به تیز بودن اوماش کرد . از هرکسی بتونه مخفی کنه از اماش که نمی‌تونست . بعد اون پسر لوس کیم یونگی بود .

"توی مدرسه با یکی دعوام شد ."

جین از اون طرف میز که دقیقا روبروی تهیون نشسته بود بیخیال غذاش شد و دستاشو محکم بهم کوبید .

"وای پسر کوچولومون بزرگ شده .. دیکه دعوا میکنه ."

یونگی اخم وحشتناکی به سمت جین پرتاب کرد . دعوا اصلا چیز خوبی نبود هیچ بلکه نشونه ی بزرگ شدن هم نبود . و اون دوست نداشت بچه‌اش با این باور غلط بزرگ بشه و یه یاغی از توش دربیاد . این آخرین آینده ای بود که آرزوش رو برای تهیون داشت .

"چطور دعوات شد؟ چیزیت نشده؟ اونی که باهاش دعوا کردی چی؟"

تهیون سریع دستاش رو به نشونه نه تکون میداد:" نه اوما بیشتر دعوای لفظی بود تا فیزیکی."

میشه گفت کمی خیال یونگی از این بابت راحت شده بود .

"اشکال نداره ولی دیگه تکرار نشه ، حالا غذاتو بخور میگم یه بشقاب دیکه برات بیارن ."
(مامان من بود هفت جد داشته نداشته امو می‌آورد جلو چشمام ب مولا🚶‍♂️😐) 

تهیون از اینکه بیشتر ماجرا را به دروغ به خوردش اوماش داده بود داشت از عذاب وجدان خفه میشد . چطور بهش میگفت بهش قلدری میکنن و حرف‌های زشتی پشت سر اوماش میزنن ‌. ظاهرا شاهزاده بودن و پسر پادشاه بودن هم نمی‌تونست از درصد بدشانسیش کم کنه . انگار کسی به جایگاهش اهمیت نمی‌داد و فقط دوست داشتن عقده‌هاشون رو سر یکی خالی کنن . و کی بهتر از تهیون کوچولو که آروم یه گوشه می‌نشست و با دقت به معلمش گوش میداد.!؟

 The KingWhere stories live. Discover now