استرس و ترس داشتم
مونده بودم برگردم یا نه
اگه وقتی که منو دید،منو بشناسه چی؟!
بااسترس سعی کردم به سمتش برگردم که همون دختر اومد پیشش و رو به تهیونگ گفت:«یا تهیونگ،کجا بودی داشتم دنبالت میگشتم»
تهیونگ بهش نگاه و بالبخند گفت:«هیچی ببخشید تنهات گذاشتم»
دختر باتعجب یه نگاهی به جنی میندازه و همراه تهیونگ میره
نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شدبرگشتم خونم
حافظه گوشیم پر شده بود و داشتم خالیش میکردم
داشتم همینطوری عکسا و فیلمایی که به دردم نمیخوردن رو حذف میکردم
رفتم سراغ بعدی که یه کلیپ بود
کنجکاو شدم که ببینم چیه و پخشش کردم
کلیپ تولد تهیونگ بود:)
همه براش دست میزدیم و مثل بچه ها براش شعر تولد میخوندیمتهیونگم انگار یه ذره خجالتی شده بود و لبخند زده بود
منم کنار تهیونگ نشسته بودم
بعد که شمعو فوت کرد،با خوشحالی پریدم بغلش
انگار خاطراتم داشتن زنده میشدن:)
رفتنمون به اون مدرسه ی لعنتی،دوستیامون،کنار تهیونگ بودنم،تولد تهیونگ همه و همه برام مرور شدن
قطره ی اشکی از چشمام چکید
دلم برای اون روزا تنگ شده:")فقط بزرگترین شانسی که آوردم،این بود که تونستم زنده از اون مدرسه بیرون بیام
*فلشبک*
چشمامو باز کردم
همه جا پر گرد و خاک بود و همه جا با خاک یکی شده بود جوری که دیگه واضح نمیشد هیچ جا رو دید
خسته بلند شدم
بدنم کوفته شده بود و بدجوری درد میکرد
دستمو روی کمرم گذاشتم و به زور چند قدم به جلو رفتمهرطوری بود تلاش کردم اطرافمو ببینم
جلوتر رفتم
مسیرطولانی رو سپری کردم تا بلاخره به یه خیابون رسیدم
یه ماشین پارک بود
زود رفتم و سوار ماشین شدم
گواهینامه داشتم برای همینم خودم ماشینو روشن کردم و راه افتادم
چون این مدرسه دورافتاده بود،مسیر طولانی رو برای رسیدن به سئول طی کردم و خیلیم خسته بودم
چندهفته تو یه مسافرخونه ی کوچیک بودم چون پول زیادی نداشتم که بخوام خونه بخرمبعدش دیگه رفتم دنبال کار و هرجوری بود پول جور کردم
یه خونه خریدم و بعدشم اومدم سراغ همین عکاسی که درآمدشم خوب بود
*پایانفلشبک*
هممون سختیای زیادیو کشیدیم
گوشیمو خاموش و رو اپن گذاشتم
خودم رفتم بخوابم که یه پیام برام اومد
رفتم تا ببینم پیام چیه که دیدم یه شماره ی ناشناسهگفته بود که بیا و تو خونه ی من کار کن
باتعجب ازش پرسیدم:«شما؟!»
اونم جواب داد:«منم همون کسی که تو عروسیش اومدی آقاداماد»
تهیونگ بود
نمیدونم چرا استرس گرفتم
جنی:«منظورتون از اینکه تو خونتون براتون کار کنم چیه؟!»
تهیونگ:«همسرم به یه پادو نیاز داره،برای همینم تنها کسی که سراغ داشتم تو بودی،کارای خونه بلدی که بیای پادومون بشی؟!حقوق خوبیم بهت میدم»کمی مکث کردم
شاید قبول کردنش احمقانه بیاد ولی از یه طرف دلم میخواد برم خونش کار کنم
دلم میخواد فقط هرروز ببینمش:)
من میخوام کنارت باشم حتی اگه تو با یه نفر دیگه باشی:)
جنی:«قبوله،از کی باید بیام مشغول کار شم؟!»
تهیونگ:«خوبه،از فردا»
جنی:«باشه،میام»
گوشیمو سرجاش گذاشتم و رفتم خوابیدمنویسنده:ووت و کامنت یادتون نره•-•
YOU ARE READING
𝒄𝒐𝒏𝒒𝒖𝒆𝒓𝒆𝒅2
Fantasyکاشهیچوقتباهاتروبهرونمیشدمکیمتهیونگ..! ایکاشهمونروزاولمدرسهبیتفاوتازکنارتردمیشدم! ایکاشهیچوقتعاشقتنمیشدم:) ایکاش..! -تسخیرشده-فصلدوم🖤✨