𝒄𝒐𝒏𝒒𝒖𝒆𝒓𝒆𝒅2

part5

صبح بود و مشغول تمیز کردن اتاق تهیونگ بودم
نوبت به میزش رسید
همینطور که داشتم تمیزش میکردم،با یه قاب عکس مواجه شدم
از روی کنجکاوی برداشتمش و بهش نگاه کردم
باورم نمیشد ولی اون...عکس منو تهیونگ بود..!
یعنی اون هنوزم منو به یاد میاره؟!

یهو یکی وارد اتاق شد و من از ترس عکسو رو میز گذاشتم
تهیونگ بود
طلبکارانه رو بهم گفت:«داشتی چیکار میکردی؟!»
من باترس مِن من کنان گفتم:«من...من فقط داشتم...»
تهیونگ:«از اتاق من برو بیرون»
باترس نگاهش کردم و گفتم:«ولی آقا...»
اومدم حرفمو بزنم که تهیونگ حرفمو قطع کرد و باعصبانیت داد زد:«گفتم از اتاقم گورتو گم کننننن»

سوجین که صدای داد تهیونگو شنیده بود،اومد داخل اتاق و کنجکاوانه رو به تهیونگ گفت:«یا تهیونگ،این چه وضع برخورد با دایونه؟!»
تهیونگ رو بهم طلبکارانه گفت:«این دختر داره دم درمیاره اومده تو اتاق من داره به وسایلم دست میزنه»
سوجین:«خوب حالا انگار چیکار کرده،حتما کنجکاو بوده»
و سریع اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:«من از طرف تهیونگ معذرت میخوام،متاسفم»

ناخودگاه گریم گرفت و چیزی نگفتم
تا حالا هیچوقت تهیونگ سرم داد نزده بود
ولی از یه طرف خوشحال بودم
چون تهیونگ هنوزم منو یادشه و مثل قدیم روم حساسه
شب...
من رفته بودم بیرون برای خرید یه سری چیز برای خونه
خریدام که تموم شد،اومدم از فروشگاه بیرون
داشتم همینطور میرفتم سمت خونه که یه صدای آشنا شنیدم
رومو به سمت صدا کردم و دیدم که یه پارکه
تهیونگ بود با یجی و کای و بقیه بچه ها
همشون حسابی بزرگ شده بودن:)

میگفتن و میخندیدن
دلم خیلی براشون تنگ شده بود:)
یاد روزایی افتادم که دبیرستانی بودم و پیششون بودم
دلم خیلی میخواست برم پیششون ولی...نمیتونستم:)
اشکی از چشمام رو گونه ام چکید
لبخند غمگینی زدم و ازشون دور شدم و به سمت خونه راهی شدم
همینکه خوشحالن و حالشون خوبه،کافیه:)
ولی ای کاش منم میتونستم پیشتون باشم:)

به خونه رفتم و بعد از تحویل خریدا به سوجین،رفتم دستشویی
رو به روی آینه ایستادم
دستی روی موهام کشیدم و آبی به صورتم زدم
صورتم خیس آب شده بود
ناخودآگاه گریم گرفت
جنی:«دلم...دلم براشون تنگ شده:)»
روی پاهام نشستم و یه دل سیر گریه کردم

و خالی شدم:)
ای کاش تموم این اتفاقا فقط یه کابوس بود و تموم میشد:)
نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره:")

دلم واسه تنهایی جنی کبابه:")