part11

80 13 0
                                    

شب بود و با تهیونگ تو محوطه ی بیمارستان بودم
نفس عمیقی کشیدم و به تهیونگ چشم دوختم و گفتم:«این کار بی فایدست،من میدونم که نمیتونم حتی بایستم چه برسه به اینکه بخوام راه برم»
تهیونگ رو بهم با لحن امیدوارانه ای گفت:«همیشه انقدر زود تسلیم میشی؟!تازه اول راهیم چرا هنوز هیچی نشده داری پا پس میکشی اگه اینطور باشه چطور انتظار داری که بتونی راه بری؟!»

غر و لند کنان گفتم:«چون میدونم نمیتونم راه برم،الکی داری اصرار میکنی»
تهیونگ:«میتونی،من میدونم که اگه بخوای میتونی،من تو رو حتی بیشتر خودمم میشناسم»
بعد دستشو جلو روم دراز کرد و گفت«دستمو بگیر،باید از همین الان تمرین کنی»
به دستش  با تردید نگاه کردم
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت:«داری دستمو پس میزنی؟!این دست واسه هرکسی دراز نمیشه هااا»

خندیدم و تهیونگم لبخند ریزی زد
دستشو آروم گرفتم و سعی کردم از ویلچر بلند بشم
اما افتادم رو ویلچر
جنی:«دیدی گفتم نمیشه؟!حالا خیالت راحت شد؟!»
تهیونگ:«با یه بار که منم اگه جات بودم پس میفتادم رو ویلچر،باید دو سه بار تلاش کنی!»

هوفی کشیدم و با بی میلی باز دستشو گرفتم و سعی کردم تا بایستم
یه بار،دو بار،سه بار
همشو پس میفتادم رو ویلچر
وقتی که دیگه کاملا قطع امید کرده بودم و باز به اصرار تهیونگ تلاش برای ایستادن کردم،درکمال ناباوری تونستم تقریبا بایستم!!
البته تهیونگ کلی کمکم کرده بود و دستمو گرفته بود و از همه جهات مراقبم بود

تهیونگ باخوشحالی گفت:«دیدی؟!دیدی گفتم میتونی بایستی؟!دیدی تلاشت نتیجه داد؟!»
نشستم رو ویلچر و با بی تفاوتی گفتم:«خوب اینجوری هر کس دیگه ای هم بود به راحتی میتونست بایسته،توهم دستمو گرفته بودی همم خیلی مراقبم بودی،اگه بدون تموم اینا میتونستم بایستم،اونوقت شاهکار کرده بودم»

تهیونگ کلافه گفت:«اوی جنی خیلی داری به خودت سخت میگیری،این تازه شروعشه انتظار داری همین اول هم بتونی کامل بایستی هم بتونی راه بری؟!»
لبخندی زدم و گفتم«از دست تو»
ناگهان تهیونگ لبهاشو روی لبهام گذاشت و منو بوسید
بعد که لب هاشو از روی لب هام جدا کرد،با صورت سرخ شده و تعجب پرسیدم:«این دیگه چی بود؟!»

بالبخند گفت:«یه تشکر بود،واسه اینکه انقدر داری تلاش میکنی واسه راه رفتن و به حرفام گوش میدی»
لبخندی زدم
با ویلچر رو به روی تهیونگ رفتم
سعی کردم از ویلچر بلند بشم و بایستم
ایستادم و دستامو دور گردن تهیونگ حلقه کردم و بوسیدمش
شکوفه های بهار همینطور میریخت پایین و باعث شد این شب برای همیشه توی ذهنم حک بشه!:)♡

نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره:>

بعد این همه پارت یه کیس کوچولو گذاشتم•-•
این پارتو خیلی میدوستم خیلی قشنگ و فانتزی شد شماهم بدوستیدش^^♡

𝒄𝒐𝒏𝒒𝒖𝒆𝒓𝒆𝒅2Where stories live. Discover now