part12

67 12 0
                                    

تهیونگ جلوی چشمامو گرفته بود
مثلا میخواست سوپرایزم کنه..!:/
منتظر بودم که ببینم سوپرایزش چیه و وقتی دیگه طاقتم به سر رسید،گفتم:«چشمامو باز کنم؟!»
تهیونگ دستاشو از جلوی چشمام برداشت و گفت:«میتونی بازشون کنی»
چشمامو باز کردم
در کمال ناباوری بهشون نگاه کردم

یجی با بغض:«جن...جنی خودتی؟!»
بغضم ترکید و به گریه افتادم و زیرلب گفتم:«بچه ها»
یجی پرید تو بغلم و گفت:«دلمون خیلی برات تنگ شده بود،من خودم به شخصه زندگی برام بی معنا شده بود»
من با گریه بغلش کردم و گفتم:«منم خیلی دلتنگتون بودم،خوشحالم که میبینمتون»

بچه ها همشون یکی یکی اومدن پیشم و مومو در کمال ناباوری و خوشحالی رو بهم گفت:«چقدر...چقدر بزرگ شدی»
یجی ولم کرد و من با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:«شماها هم بزرگ شدین»
کای باتعجب رو بهم گفت:«ولی...چه بلایی سرت اومده؟!چرا رو ویلچر نشستی؟!»
بالبخند گفتم:«آها این...هیچی چیز مهمی نیست،تو یه تصادف کوچیک اینطوری شدم»

شوگا باتعجب گفت:«تصادف کوچیک؟!الکی دروغ نگو تهیونگ واسمون همه چیزو توضیح داد گفت که تو یه تصادف وحشتناک قطار اینطوری شدی»
یجی باتعجب و نگرانی گفت:«تصادف وحشتناک؟!»
منی که میخواستم بحثو عوض کنم،هعی سعی میکردم توجه بچه ها رو جلب کنم و گفتم:«هی بچه ها چیز خاصی نیست»

شوگا رو به یجی گفت:«آره..مگه تو نمیدونستی؟!»
یجی در کمال ناباوری مظلومانه گفت:«نه»
بعد رو به تهیونگ گفت:«تهیونگ،چرا بهم نگفتی؟!،اگه بود چندتا کمپوت و آبمیوه براش میاوردم»
تهیونگ:«خوب من...میخواستم نگرانت نکنم» 

منکه کلافه شده بودم،هوفی کشیدم
چند ساعت بعد...
دورهم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
من جریان اینکه چطور زنده موندم رو براشون تعریف کردم
شوگا:«ولی اون یارو عجب سلیطه ای بود،ولکنمون نبود که هیچ،تازه بیشترم دنبالمون میکرد،خیلی وحشتناک بود»
من بالبخند گفتم:«مهم اینه که الان هممون پیش هم هستیم و حالمون خوبه»

مومو رو بهم کنجکاوانه گفت:«ولی جنی...تو کی مرخص میشی؟!»
من کلافه هوفی کشیدم و گفتم:«نمیدونم...ولی احتمالا یه ماه و اینا شایدم بیشتر چون مشکل پاهام جدیه»
یجی باتعجب گفت:«یک ماه؟!چه خبره فوقش یه هفته دو هفته نه خیر اینطوری نمیشه ما خودمون از بیمارستان فراریت میدیم»
من بالبخند گفتم:«مگه دست شماست؟!»

یجی با خودشیفتگی خاصی گفت:«بلههههه،تو هنوز منو نشناختی»
شوگا رو به یجی گفت:«خوب حالا کافیه قومپوز در کردنو بذار برا بعد»
هممون خندیدیم و یجی مظلومانه گفت:«خوب راست میگم»
اون روز بهترین روز زندگیم بود چون بلاخره رفیقامو بعد 11سال دیدم
خوشحالم که الان دیگه تنها نیستم و شما رو دارم:)

مرسی که هستین:)♡
نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره^^♡

𝒄𝒐𝒏𝒒𝒖𝒆𝒓𝒆𝒅2Where stories live. Discover now