1سال بعد...
درا رو باز کردم و اومدم داخل
همه محوم شدن و انگار یه جوری شگفت زده بهم خیره شده بودن
یجی که انگار چشماش از حدقه دراومده بود،باتعجب گفت:«واااااو جنییییییی،چقدر این لباس عروس بهت اومدههههههه،اصلا انگار برای تو دوخته شدههههه»
من بالبخند نگاهی به لباسم انداختملباس عروس جنی👆🏻
مومو بالبخند گفت:«تو تنت میدرخشه»
بالبخند رو بهش گفتم:«باید ازت تشکر کنم،تو کار دوختن لباس حرف نداری»
مومو چهره ی کلافه ای به خودش گرفت و گفت:«آیگووو نیازی به تشکر نیست کاری نکردم»
یجی باعجله اومد پیشم و گفت:«هوی جنی بدو باید بریم تالار»
من بالبخند همراهش رفتم بیرون خونه ی مومو و سوار ماشین یجی شدمماشین یجی👆🏻
یجی همیشه عاشق اینجور ماشینا بود
واسه همینم آخر سر خریدش:)
گواهینامشم همین تازگیا گرفته بود
تا شروع به رانندگی کرد،مومو طعنه ای به یجی انداخت و گفت:«یااا حالا به کشتنمون ندی،این بیچاره تو رویای ازدواجش میمونه»
یجی با پوزخند گفت:«نگران نباش،تو برو نگران خودت باش که هنوز یه استارت زدنم بلد نیستی»مومو طلبکارانه گفت:«یااا چه گوهی خوردی؟»
هوفی کشیدم و رو بهشون گفتم:«یاااا بچه ها بسه دیگه،ناسلامتی امروز روز ازدواجمه ببینید میتونید خرابش کنید یا نه»
بچه ها دیگه ناچار سکوت کردن
حدود یکی دو ساعت بعد رسیدیم تالار
تالار خیلی شیک و باکلاسی بودرفتیم داخل و یجی با صدای بلند هیجان زده گفت«واااااای چه تالار بزرگیهههههه»
بالبخند رو به یجی گفتم:«یجی نفر بعدی که باید بیایم برای عروسیش تویی»
یجی اومد ذوق زده بشه که مومو صاف زد تو ذوقش و با تمسخر و نیشخند گفت:«کی میاد اینو بگیره آخه؟!»
یجی پوزشو واسه مومو کج کرد و گفت:«نه لابد میان تو رو بگیرنت»کلافه گفتم:«دوباره شروع کردین؟اصلا واسه هیچ کدومتون هنوز کسی پیدا نشده که داریم حرف از ازدواج میزنیم»
همشون بهم برگشتن و یکصدا گفتن:«یااااااا»
من خندیدم و گفتم:«خوب حالا مگه دروغ میگم؟!»
کم کم زمان گذشت و شب شد
مهمونا نصف کمترشون اومده بودن
منم منتظر تهیونگ بودم
خیلی دیر کرده بودمن نگرانی زیرلب گفتم:«تهیونگ دیر کرد»
شوگا با پوزخند و نگاه شیطانی گفت:«حتما داره بهت خیانت میکنه»
کای طلبکارانه رو به شوگا گفت«یاااا شوگا مواظب حرف زدنت باش،اینم حرفه تو روز عروسیش در مورد داماد میزنی؟!»
جنی:«ازش بعید نیست،اگه تا نیم ساعت دیگه نیاد،دیگه منتظرش نمیمونم و دیر کردنشو به این منظور میگیرم که داره بهم خیانت میکنه و حتی اگه اومد هم تو تالار راهش نمیدم»کای:«اوه اوه این بده،اوضاع پس خیلی خیطه»
شوگا با خنده گفت:«بدجور»
نیم ساعت بعد...
تهیونگ هنوز نیمده
درحالی که از دستش عصبانی بودم و در حال حاضرم نگرانش بودم،چشمامو بستم و زیرلب گفتم:«یااا کیم تهیونگ،دیگه قید ازدواج منو با خودت بزن،دیگه واسه من مردی»
در همین لحظه یهو درهای سالن باز شد و همه کل کشان به داماد نگاه کردنچشمامو باز کردم و باتعجب رو به رو رو نگاه کردم
تهیونگ بود
زیرلب باخودم گفتم:«چه عجب»
اومد و کنارم نشست
با لبخند بهم نگاه و گفت:«سلام،ببخشید منتظرت گذاشتم»
سریع در جوابش طلبکارانه گفتم:«الانم نمیومدی»
باتعجب گفت:«چی؟!»
هوفی کشیدم و گفتم:«چرا انقدر دیر کردی؟!داشتی بهم خیانت میکردی؟!»تهیونگ باتعجب گفت:«چی...چی داری میگی من ماشینم خراب شده بود دستم به ماشینم بند بود»
با نیشخند گفتم:«ماشینت؟!مگه ماشینت تا دیروز سالم نبود؟»
تهیونگ هوفی کشید و گفت:«تصادف کردم»
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:«تصادف؟!کی تصادف کردی الان سالمی؟!»تهیونگ:«آره حالم خوبه،فقط ماشینم یکم از رنگ و رو افتاده بود که اونم بردم رنگ کردم واسه همینم انقدر طول کشید»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«مهم نیست،مهم اینه که الان سالمی»
تهیونگ دستمو گرفت و لبخندی زد
بعد از مکث طولانی،بالبخند رو بهم گفت:«بریم واسه رقص؟!»
بالبخند بهش نگاه و گفتم:«با افتخار»بالبخند رفتیم و رقصیدیم
مردم مشتاق نگاهمون میکردن و با دست و اینا همراهیمون میکردن
بعد از یه مدتی بچه ها هم اومدن وسط و همگی باهم رقصیدیم
بعد از مراسم،رفتیم به برج نامسان
چون بچه ها میخواستن بامن برن برج نامسان
وقتی رسیدیم،رفتیم داخل و به آسمون خیره شدیمبالبخند گفتم«ازتون ممنونم»
یجی باتعجب رو بهم گفت:«چیزی گفتی؟!»
باخوشحالی گفتم:«ازتون ممنونم ک بهترین روزا رو برام ساختین»
تهیونگ بالبخند دستمو گرفت و گفت«ماهم از تو ممنونیم که تو این دوران بدون ما قوی موندی و با تموم مشکلات مبارزه کردی»
لبخندی زدم و سرمو رو گردن تهیونگ گذاشتم*یجی*
تنه ای به مومو زدم و مومو باتعجب رو بهم آروم گفت:«چته؟!»
بالبخند رو به تهیونگ و جنی گفتم:«ببینشون»
اونم بهشون نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:«رابطشون خیلی قشنگه،بلاخره بهم رسیدن»
منم بالبخند سری تکون دادم
خوشحالم که بلاخره بهم رسیدن و باهم خوشحالن:)
و اینکه هممون پیش همیم
کاش تموم این روزا همیشگی باشه:)نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره•-•،این فیکم به پایان خودش رسید،امیدوارم که از این فیک خوشتون اومده باشه،بابت حمایت هاتون و ووت و کامنت دادنتون به فیک خیلی خیلی ممنونم لاولیا:)،خیلی دوستون دارم و اینکه حتما نظرتونو بابت پایان فیک واسم کامنت کنید:)
YOU ARE READING
𝒄𝒐𝒏𝒒𝒖𝒆𝒓𝒆𝒅2
Fantasyکاشهیچوقتباهاتروبهرونمیشدمکیمتهیونگ..! ایکاشهمونروزاولمدرسهبیتفاوتازکنارتردمیشدم! ایکاشهیچوقتعاشقتنمیشدم:) ایکاش..! -تسخیرشده-فصلدوم🖤✨