پنجره دو متری خانه، تصویری از شهر زیر پایشان را نشان میداد. تمین پای این پنجره ایستاد و سعی کرد نزدیک ترین فاصله را ببیند، درست زیر پایشان پارکینگ روباز بود.
مینهو برای خودش ویسکی ریخت و روی تک صندلی که پشت به شومینه چرخانده بود نشست. و تمین را نگاه کرد.تمین همینطور که زمین و فاصله را برانداز میکرد آرام سخن گفت «اگه من نخوام، و تو باهام بخوابی؛ اسمش تجاوزه»
مینهو اخم کرد و سر تکان داد، جرعه ای از لیوانش نوشید و جواب داد « فکر میکنی بهت تجاوز میکنم؟»
تمین شانه بالا انداخت و سرش را به سمت مینهو برنگرداند، « بالاخره، فقط خواستم یادآوری کنم. »
مینهو نوشیدنی اش را نوشید «من بهت تجاوز نمیکنم»چرخید، به پنجره تکیه زد. دست هایش را جلوی سینه اش قفل کرد و همچنان مینهو را نگاه نمیکرد «چرا برگشتی سراغم؟ تو به ارث نیازی نداشتی که بگم انقد پول دوستی که بخاطرش اومدی. میتونستی نیای. راستشو بگو چرا کمکم کردی ؟»
مینهو تکیه زد « تو الان سوگواری تمین. قضاوت منو برای بعد بذار. یکم استراحت کن مطمئنم این چند روز بهت سخت گذشته»تمین پشتش را از پنجره فاصله داد و شروع به راه رفتن در آن زمین پارکت شده کرد، افکارش را بلند گفت «میخوام بدونم چرا. چویی مینهو یهو از ایتالیا برمیگرده، سر مراسم میرسه، منو با خودش میاره برج صد طبقش، و مطمئنه قصد نداره امشب باهام بخوابه، خب خودتو بذار جای من! بگو چی از جونم میخوای»
مینهو با ارنج به دسته صندلی تکیه داد و کمی شقیقه اش را مالید «میدونستم تو خطری»
تمین به سمتش برگشت «خطر از طرف کی»
و مینهو نگاهش کرد «از طرف همونایی که بخاطرشون پیشنهاد منو قبول کردی و دنبالم اومدی توی این برج صد طبقه.»تمین پوزخند زد « میبینم یکی اینجا خیلی خوب میدونه چخبره. آقای فرشته نجات، من این نجات پیدا کردن رو مدیون چیم؟»
مینهو لیوان را تا آخر نوشید و پایین گرفت. سرش را زیر انداخت «دلم برات تنگ شده بود»
تمین فریاد زد «چرند نگو»
«نمیخواستم کسی بلایی سرت بیاره»
«به تو چه مربوط بود!»
«میدونی من ازت خوشم میاد»
تمین چند قدم جلو رفت تا مقابل مینهو بایستد و واژه هایش را مستقیم بگوید «خجالت بکش چویی مینهو. من سوگوارم. اونوقت تو فرصت رو برای ابراز احساساتت مناسب دیدی ؟»مینهو مچ تمین را گرفت ولی او با یک حرکت سریع دستش را بیرون کشید.
به ناچار گفت «من از احوالت باخبر بودم تمین. فکر نکن توی ایتالیا فراموشت کرده بودم. سایه به سایه حواسم بهت بود. و الانم خودم اینجام»تمین دست هایش را باز کرد «مدام حرفات عالی تر میشه. ناجی فداکارم، حالا که اون عفریته مرده اومدی منو از دست کی نجات بدی؟ یکم دیر نیومدی؟ »
مینهو چاره ای بجز بیان حقیقت نداشت «مراسم پر بود از طلب کاراش تمین. بخاطر اون نیومده بودن دنبال تو اومده بودن. اگه من نبودم، اگه کنارت نایستاده بودم، فکر میکنی الان کجا بودی؟ »
YOU ARE READING
Choi
Fanfictionمینی فیک ۸ قستمی «چویی» 🍁تومین 🍁 مافیا- رمنس [قدرته که، حق انتخاب میاره. تو باور میکنی چیزی به نام آزادی وجود داره و همه میتونن سرنوشتشون رو انتخاب کنن؟]