با صدای آلارم گوشیش چشماشو باز کرد و دستشو جلوی صورتش گرفت تا نور عذاب آوره آفتاب به چشماش نخوره
آروم نشست و به این فکر کرد که همین الان خوابه بود اما مثله اینکه ده ساعتی از ساعتی که خوابیده بود می گذشت
کلافه دستی توی موهاش کشید
+اههه باید دوش بگیرمبلاخره از تنها جایی که توش آرامش داشت دل کند و سمته آینه ی قدی توی اتاق رفت نگاهی به خودش انداخت و بعد از تایید کردنه زییایی صبحگاهیش راهشو کج کرد تا بره و دوشه مختصری بگیره که با باز شدنه در و صدای بلنده دوخترونه سرجاش ایستاد و با تعجب برگشت
°اوپااابیدارشووو
+یعنی الان اگه خواب بودم مطمعنا دیگه بیدار نمی شدممجیا به در تکیه داد و با پوزخند نگاهش کرد
°اوه اوپاا بیدار شدی چه عجب فکر کردم مردی
+اذیت کردنم برات آرامشبخشه نه؟جیا ادای فکر کردن درآورد
°هومم شاید
+تا موهاتو نکندم برو بیرون خانم عنکبوت
جیا با لبای جلو اومده ولی چشمای پرحرص گفت
°کجا میخوای بری؟؟+بنظرت؟؟دارم میرم حموم حالا هم برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم
°هومم خب عوض کنگفت و نگاهشو داد به بدنه کوک
+هعیی چته؟؟کوک دستاشو روی بدنش گرفت و گفت
°چیه؟نکنه چون هیچ پکی نداری خجالت میکشی؟هاان؟کوک لبخنده کوچیکی زد و گفت
+تو چی هاان؟؟ نکنه چون هیچ چیزی بنام سینه نداری خجالت میکشی جلو من لباساتو در بیاری؟؟هاان؟جیا که از عصبانیت گوشاش قرمز شده بود مشتشو به در کوبید و گفت
°هعییی واقعا چ انتظاری داری هاا؟لباسامو جلوی تو عوض کنم واقعا که..اصلا درکت نمیکنم من ی دخترم مثلااابعدم رفت و درو محکم بست کوک هوفی کرد و توی حموم رفت بعد از ده مین دوش گرفتن رو تموم کردو اومد بیرون ومشغول خشک کردنه موهاش شد
نگاهی به شکم خودش انداخت ک یکم حالت پکداره خودشو حفظ کرده بود
+اینهمه رقص و ورزش میکنم خدایاا واقعاا؟؟پیراهنه سفیده بلندی با شلوار طوسی رنگه گشادش پوشید و پایین رفت
به طرفه میز ناهار خوری که مامان و باباش نشسته بودنو داشتن حرف میزدن و مثلا خاطراتشونو واسه ی جیا ک معلوم بود کلا هواسش توی گوشی و فقط سرسو تکون میده رفت
«کوکیی مامان بلاخره بیدارشدی»
لبخندی زد و گفت
+خیلی وقته بیدارم مامان حمام بودم
«جئونه بی ادب سلامت کو»
پدرش با عصبانیت مصنوعی گفت و کوک خندش گرفت و کنارشون روی صندلیش نشست
+صبح همگی بخیرر
«صبح بخیرر»...]]
سلامم..
چطورمطورین؟؟
من اماعم و همینطور که گفتم این اولین بوکی هست که اینجا آپ میکنم
من و ٫آندیا دوستیم و این فیک رو باهم نوشتیم
به هرحال امیدواریم از خوندن این فیک راضی باشید و به بقیه هم معرفیش کنید
بوص روی مژهاتون...]]💜
YOU ARE READING
You inside Me..]]
Fanfiction«تو چیکارشی..پدرشی؟» مرد با طعنه گفته و باعث شد تهیونگم پوزخند بزنه «فکر نمیکنم اینقدر قیافم پیر بزنه که پدرش باشم اما...میشه گفت پدرشم...چون بعضی وقتا ددی صدام میکنه» (¬_¬)ノ وضعیت آپ:۲۳ هرماه(به اونوری) کاپل:ویکوک کاپل فرعی:سپ نویسنده:اما و آندیا ژ...