_چپتر اول: دنبال کننده
مچ دستش کشیده میشد و دنبال تنها عضوی که از خانواده اش باقی مونده بود میدوید.
هیچ ایده ای نداشت که قراره از کجا سر در بیاره ، اما به خوبی متوجه بود که پدربزرگش نجاتش داده و اجازه نداده مثل پدر و مادرش اول تیکه تیکه و بعد سوزونده بشه.
پدر بزرگی که با سی صد سال سن ، هنوزم مثل زمان تبدیلش میان سال بنظر میرسید ، مرتب پشت سرش رو نگاه میکرد و به پاهاش سرعتی فراتر از حالت طبیعی میبخشید و فلیکس به ناچار همراهیش میکرد.
گونه هاش آروم آروم خیس میشد و از همین الان دلتنگی رو حس میکرد.
قلب کوچیکش بعد از دیدن اون صحنه ها ، انقدر اسیب دیده بود که حتی فکر میکرد زنده نگه داشتنش یه کار بیفایدست.
همونطور که دنبال پدربزرگش میدوید به این فکر میکرد که گناه پدر و مادرش چی بوده!
چرا باید بخاطر عشق آتشین و ثمرهء عجیب و غریبشون به این شکل مجازات بشن؟
با خودش خیال میکرد که شاید اگر به دنیا پا نداشته بود ، هنوز هم اون دو نفر اجازهء زندگی راحت و دور از دقدقه رو داشتن.
با صدای پدر بزرگش به خودش اومد و از دنیای فکر خارج شد:
"فلیکس سوار شو، عجله کن"
بدون درنگ اطاعت کرد و بعد از چک کردن گاراژ بزرگی که نمیدونست کی و چرا از داخلش سر در اورده ، به ماشین بزرگی که پدر بزرگش بهش اشاره میکرد نزدیک شد.
از پشت کامیون بزرگ راهی به داخل پیدا کرد.
به پدر بزرگش که هنوز بیرون کامیون ایستاده بود خیره شد و پرسید:
"چرا سوار نمیشی؟"
مرد مقابلش با ترس به در گاراژ خیره بود.
چشمهاش قرمز شده بودن و با حرص فکش رو بهم میسابید.
سرش رو طرف فلیکس چرخوند و دستش رو گرفت:
"باید تنها بری، نمیدونم از کجا سر در میاری اما به کل از این منطقه دور شو"
فلیکس با خودش فکر کرد.
چرا این حرفا رو میشنید؟ اونا قرار بود با هم فرار کنن.
چرا تنها کسی که براش مونده باید یهو رهاش کنه؟:
"پدر بزرگ نه ، لطفا باهام بیا ، اون میکشتت"
اون.. همه چیز تقصیر اون بود.
کسی از جنس مادرش اما با ذاتی پلید تر از شیطان.
پسری که مثل سایه دنبالش میکرد.
با ردای سیاه ، چشمهای قرمز و تشنه ، دندون های نیش بلند و اسمی عجیب.
کریستفر.
کسی که تموم خانوادش رو ازش گرفت و هنوز دست بردارش نیست.
ماشین روشن شد و فلیکس بیشتر از قبل هول کرد.
کمی به بیرون ماشین خم شد تا دستهای پدربزرگش رو به قصد کشیدنش به داخل کامیون بگیره.
اما توسط همون شخص پس زده شد.
اینبار پدربزرگ بود که گریه میکرد.
جملاتی رو به عنوان نصیحت در اخرین مکالمه به نوهء در خطرش که با تک تک سلول های قلبش عاشقش بود، گوشزد کرد:
"باید بری فلیکس ، مراقب خودت باش و نذار آسیب ببینی ، تنها چیزی که دنبالشه خون توعه ، اگه زخمی بشی به راحتی پیدات میکنه"
نگاهش رو توی چشمهای ترسیدهء فلیکس نگه داشت و در حالی که کامیون شروع به حرکت کرد ادامه داد:
"خداحافظ پسرم"
کامیون از گاراژ خارج شد و فلیکس حتی نتونست جوابی به جملهء اخر بده.
به دیواره های کامیون تکیه داد و زانوهاش رو بغل کرد، سرش رو روشون گذاشت و بدون صدا و با خفه کردن هق هق هاش گریه کرد.
چرا باید زندگی جوری براش رقم میخورد که حتی یک لحظه هم آرامش نداشته باشه.
بدون اینکه دلیلش رو بدونه از بدو تولد دستور قتلش صادر شده بود؛ سیزده سال فرار ، سیزده سال ترس، سیزده سال تنش و سیزده سال پیر تر از سن واقعیش.
.
بنظر میرسید موقع گرگ و میش باشه.
هنوز نخوابیده بود و چهار ساعت یکجا نشستن داخل کامیونی که دم به دقیقه تکون میخوره باعث خشک شدن بدنش شده بود.
با کج شدن ماشین و بعد شنیدن صدای ترکیدن لاستیک قلب کوچیکش فرو ریخت.
ماشین از حرکت ایستاد و چند دقیقه ای متوقف شد.
صدای راننده رو از پشت سرش میشنید:
"لعنت بهش پنچر کردم"
مرد آهی کشید و درحالی که با خودش بلند بلند فکر میکرد، دوباره سمت در راننده حرکت کرد:
"همینجا میمونم، احتمالا صبح یکی پیدا میشه کمکم کنه"
فلیکس زیر لب زمزمه کرد:
"صبح؟"
نگران شد:
"نه من نمیتونم صبح جایی برم"
پس در لحظه تصمیم گرفت سرش رو از پشت کامیون بیرون بکشه تا خوب اطرافش رو چک کنه.
چک کردن هوایی که هنوز گرگ و میشه ، چک کردن راننده ای که حواسش نیست ، چک کردن خطری که تهدیدش میکنه و اکثر مواقع دنبالشه و چک کردن محیطی که بتونه مدت کمی توش پناه بگیره.
همهء گزینه ها به جز آخرین مورد با شرایطش سازگار بودن.
تنها چیزی که اطرافش میدید یه جاده و یه جنگل بیکران بود که نمیدونست چی داخلش انتظارش رو میکشه.
اما وقتی نداشت، باید تا قبل از طلوع خورشید سرپناه پیدا میکرد.
پس از کامیون با احتیاط پیاده شد و وارد جنگل شد.
جنگلی ساکت و سرد و در کمال ناباوری خالی از هر گونه جونوری.
بزاق دهانش رو از سر ترس فرو برد و بیشتر وارد جنگل شد.
به اطراف نگاه میکرد و سعی میکرد از حس های قوی ای که توی ژنتیک دوگانهش وجود داشت ، برای پیدا کردن مسیر درست کمک بگیره.
انقدر تمرکز و حواسش رو به اطراف داده بود که نفهمید کی وسط جنگل رسیده و پاش رو توی تلهء بزرگ شکارچی گذاشته.
بسته شدن تلهء فولادی دور مچ پاهای برهنش ، باعث شد فریادش سکوت جنگل رو بشکونه.
با وجود زخم های عمیقش در اثر گیر کردن توی تلهء شکارچی و خونریزی ساق پاهاش ،بدنش کاملا حالت عادیش رو حفظ کرده بود.
فقط براش عجیب بود که چرا اون فلز انقدر پوستش رو میسوزونه.
تله ای که توش گیر کرده بود مسلما یک تلهء ساده که برای شکار آهو ، روباه یا هر حیوون بخت برگشتهء دیگه استفاده میشه نبود.
انگار شکارچی اون رو برای موجودی فراتر از این چیزها ساخته بود و توی جنگل مخفی کرده بود.
هم تعجب کرده بود و هم گیج شده بود.
پاش به شدت میسوخت و درد میکرد اما نمیتونست درکش کنه.
با قدرتی که توی بازوهاش داشت ، به اسونی تله رو از دور پاهاش خارج کرده بود ، اما چیزی مانع رفتنش از اونجا میشد.
فلیکس هنوز راهی پیدا نکرده بود و نمیدونست کجا باید بره و هیچ کدوم از حس های فرا طبیعیش توی این مورد باهاش یار نبودن.
دردی به جز تنهایی و ترس بی کس بودن رو حس نمیکرد و فقط منتظر بود که جایی رو برای موندن پیدا کنه.
اون موقع بدون درنگ محلی که توش قرار داشت رو ترک میکرد.
با حرکت حاله های نور روی زمین ، متوجهء طلوع خورشید شد.
درخت های اون جنگل به قدری پر بار و بلند بودن که آسمون رو به خوبی مخفی کنن و فلیکس نمیدونست کی خورشید قراره شرایطش رو بدتر کنه و اینبار با اشعه هاش به پوست سفت و سختش حمله کنه و وقتی مثل بلور شروع به درخشیدن کرد ، ذره ذره از بین ببرتش.
حالهء نور بهش نزدیک تر میشد و اون فقط خودش رو روی زمین به عقب میکشید تا ازش فرار کنه.
وقتی از پشت سر به جسم پشمالویی برخورد کرد ، چشمهاش رو بهم فشار داد و سر جاش خشک شد.
میدونست اون چه موجودیه، افسانه از از نژاد پدرش و طبق گفته های مادرش اون بزرگ ترین دشمن قشر مادریشه و اگه بهش دست پیدا کنه، یقینا فلیکس رو ذره ذره میکنه.
فلیکس با ترس به طرف گرگ عظیم الجثه چرخید و سعی کرد توی ذهن پریشونش راه فراری برای این وضعیت پیدا کنه.
هر چند جسم ضعیف شدش یاری نمیکرد و میدونست چیزی که رو به روشه تنها خطری نیست که اون رو تهدید میکنه.
از بخت بدش هر دو قبیله در تلاش برای پیدا کردنش بودن و اون هنوز دلیلش رو نمیدوست. حتی علت فراری دادنش از محل زندگیش توسط پدربزرگش هم همین بود.
اما چشم تو چشم شدن با اون گرگ سیاه ، نشون میداد این همه تلاش بی فایده بوده.
جسم سیاه روبه روش دورش به حرکت در اومده بود و میچرخید.
ناگهانی به پسر زخمی نزدیک شد و موهاش رو بو کشید.
فلیکس در حالی که رعشه به بدنش افتاده بود و میلرزید لب به التماس گشود:
"بذار برم"
گرگ از حرکت ایستاده بود و در نزدیکی صورتش بهش نگاه میکرد.
حلقه های آبی رنگ چشمهاش رو روی جزئیات صورت بی نقص اون بچه میچرخوند و شناسایی میکرد.
حالا که به دو تیلهء طوسی رسیده بود، مطمئن شده بود سوژه ای که پیدا کرده همون چیزیه که ماه هاست دنبالش میگرده، مفتخرانه و از روی خوشحالی و بدون توجه به اون موجود اشک ریزون کوچولو، دمش رو تکون میداد.
هیجانی که داشت با شنیدن صدای آشنایی درعرض یک صدم ثانیه از بین رفت.
صدای قدم های سنگین یک خونخوار که به سرعت بهشون نزدیک میشد و دشمنی بیش برای اون نبود.
سرش رو بالا کشید و دوباره هوا رو وارد ریه هاش کرد.
بوی خون همه جا رو گرفته بود.
اصلا همین بود که هیونجین رو به اینجا کشیده بود.
پس احتمالا دلیل به اینجا اومدن اون موجود شیطانی هم بوی خون حاصل از زخمی شدن اون بچه بود.
هیونجین از بین آروارهء پر قدرتش ، غرشی کرد که باعث شد فلیکس بیشتر از قبل به خودش بلرزه.
باید از اونجا دور میشد چون هنوز به قدری قوی و بالغ نبود که بتونه از خودش و اون بچه در برابر موجودی به اون قدرتمندی دفاع کنه.
اون میدونست اگه کریستفر گیرشون بندازه قبل از اینکه خودشون بفهمن توی چه شرایطی قرار گرفتن ، هر دو به طرز فجیهی توسط اون به قتل رسیدن.
پس با کمترین اتلاف وقت جلوی فلیکس زانو زد و بهش چشم دوخت.
فلیکسی که گیج بود و بدون هیچ ایده ای بهش خیره شده بود تصمیم گرفت خودش رو دست اون بسپاره.
چون احساسی که از پدرش به ارث برده بود قضاوت و گمان مثبتی که فعلا راجب اون گرگ سیاه، هیونجین کرده بود و تنها راه نجات پیدا کردنش در اون لحظه ، دور شدن از خطری که بهش نزدیک میشد و
اعتماد به اون گرگ بزرگ بود.
پس با وجود ترسی که توی قبلش سنگینی میکرد ، پشت اون حیوون عظیم الجثه سیاه رنگ سوار شد و با مشتهای کوچیکش به موهاش چنگ زد.
چشمهاش رو بست و صورت رو توی موهای مشکی بلند پشت گردن هیونجین فرو کرد.
هیونجین از تمام نیروش برای دویدن استفاده کرد تا اون خوناشام رو جا بذاره و بدون حرکت کردن از مناطقی که نور خورشید روشن کرده ، جنگل شوم رو ترک کنه.
در حالی که شتاب اون گرگینه ، چتری های فلیکس رو توی هوا پخش میکرد و احساس افتادن از پشت اون موجود بزرگ هر ثانیه بهش دست میداد ، نتونست به کنجکاویش غلبه کنه و سرش رو به عقب چرخوند تا دنبال کننده رو ببینه.
چشم هاش به دو چشم وحشی گره خورد و از همون فاصله چهل متری دست و پاهاش از سردی نگاهش یخ زد.
پسری که حدودا بیست ساله میزد و موهای البالویی رنگی داشت و شونه های پهنش رو زیر اون ردای مشکی مخفی کرده بود با سرعت فوق العاده ای دنبالشون میدوید.
به محض چشم تو چشم شدن با فلیکس بهش نیشخند زد و دندون هایی که امکان داره در آینده آلت قتل اون بچه باشن رو به رخش کشید.
فلیکس نتونست دست از نگاه کردن به اون موجود برداره.
اون سعی میکرد تا میتونه تصویری از دشمنش در ذهنش هک کنه و چهره رنگ پریده اش رو به خاطر بسپاره.
اما هیچ چیز بیشتر از اون چشم های وحشی توی ذهنش نقش نبست.
چشمهایی که از طمع و خواستن اون بچه پر شده بودن.
چشمهایی که قرار بود کابوس هاش رو بسازن.
هیونجین بار دیگه غرید تا حواس فلیکس رو از دنبال کننده پرت کنه.
فهمیده بود اگه فلیکس بیشتر از این به کریس خیره بشه ممکنه افسونش کنه و دنبال خودش بکشتش.
فلیکس چشم هاش رو از روی دنبال کننده برداشت و به حالت قبل برگشت.
همونطور که هنوز پشت هیونجین سوار بود ، خودش رو محکم بهش چسبوند و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
"اون خیلی ترسناکه"
هیونجین باز دم محکمی کرد و به پاهاش سرعت بخشید.
تا بلاخره بعد از تموم شدن مرز اون جنگل بزرگ و وارد شدن به منطقهء جدید ، دنبال کننده دست از سرشون برداشت جلو تر نرفت.
با اخم هایی که رسما تک تک سلول های تن رو میلرزوند
به فلیکس خیره شد:
"من برمیگردم ، دو رگهء شیرین"
راهش رو کشید و رفت.
فلیکس فکر کرد اشتباه کرده و صدایی که توی سرش شنیده صرفا توهمی از روی ترسش بوده.
پس بهش توجهی نکرد و با خیال راحت نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو روی موهای سیاه رنگ گردن گرگ بزرگ بست.
پاهای عضلانی هیونجین تقریبا توان دویدن رو از دست داده بود که به کلبه ای در کنار مرداب پشت جنگل ، زیر سایهء ابرهای بارونی رسید.
میدونست اون کلبه خالیه و کسی توش سکونت نمیکنه.
بارها به تنهایی توش استراحت کرده بود یه جورایی دیگه محل زندگی خودش حساب میشد.
اطراف کلبه هم مثل جنگل در سکوت غرق بود و فضای نمورش دلهره اور تر از هر چیزی بود.
اون منطقه به قدری ترسناک و مخوف بود که هیچ آدم عاقلی پاش رو توی اون محوطه نمیذاشت.
برای همین میخواست هر چه زود تر بدونه که این پسر رنگ پریدهء نسبتا ضعیف ، چطور از اینجا سر دراورده.
به کلبه رسید و به بدنش تکونی داد تا فلیکس سرش رو بالا بیاره.
فلیکس رو جلوی کلبه پایین گذاشت و اطراف رو چک کرد و برگشت.
پسرک بدون حرکت جلوی در کلبه ایستاده بود و به هیونجین نگاه میکرد.
گرگ سیاه کمی بهش نزدیک شد تا بتونه بهتر صدای تنفس تندش از روی ترس رو بشنوه.
بنظر نمیرسید به خواسته خودش اینجا اومده باشه.
تیشرت زرد رنگ و شلوارک جین کوتاهش که تا زانوش میرسید نشون میداد که یا از جایی دزدیده شده ، یا اینکه در حال خوشگذورنی بوده که یه اتفاق باعث شده فرار کنه و از اینجا سر در بیاره.
فلیکس با استرس اولین سوالش رو به زبون آورد:
"تو کی هستی؟"
هیونجین مشغول پاک کردن پنجه های بزرگش در بین علفزار ها شد.
فلیکس اینبار ترس رو جایگزین کرد:
"میخوای من رو بکشی؟"
میترسید و این غیر قابل انکار بود ، اما نه نای فرار کردن رو داشت و نه از زنده موندنش مطمئن بود.
چون به خوبی میدونست چیزی که چند لحظهء پیش دنبالش کرده بود خیلی بی رحم تر از این غول تشن سیاه رنگه.
هیونجین پاک کردن گل و لای ، بین پنجه هاش رو به اتمام رسوند و همونطور که به فلیکس نزدیک میشد ، تغییر شکل داد و مقابل چشم های طوسی رنگ اون ، به حالت انسانیش برگشت.
فاصله اش یا پسر بچهء رو به روش رو کم کرد نگاهش رو پایین انداخت و به چشم هاش با خستگی نگاه کرد.
فلیکس یا چشم هایی که دیدن صحنهء رو به روشون رو باور نمیکردن ، به هیونجینی که قد بلند ، شونه های پهن و پوست نه چندان تیره و صورت زیبا و موهای بلند مشکی ، خصوصیات ظاهریش رو تشکیل میدادن ، خیره شده بود.
با اینکه پدرش یه گرگ اصیل بود ، اون هیچوقت تغییر شکلش رو ندیده بود و همیشه در حسرتش بود.
هیونجین سری کج کرد و دستش رو رو به روی پسری که بهش زده بود تکون داد:
"اینجایی؟"
چشم هاش رو توی کاسه چرخوند.
آهی کشید و با زدن ضربهء ارومی بهش ، از کنارش گذشت و وارد کلبه شد.
فلیکس به خودش اومد و دوباره شروع به سوال پیچ کردن اون گرگ خسته کرد:
"هی ، تو ، صبر کن ببینم، نگفتی میخوای منو بکشی یا نه؟"
و به دنبال هیونجین وارد کلبه شد.
"البته که نه"
هیونجین بدون نگاه کردن به پسر کوچیکی که مثل شبح دنبالش میکرد گفت و نگاهش رو روی در رو دیوار کلبه چرخوند و به حرفهاش اضافه کرد:
"میدونی ، بدم نمیاد ولی خب ممکنه اگه اینکارو باهات بکنم از گله بیرونم کنن"
پاهای پسر کوچک تر از حرکت ایستاد.
هیونجین که توقف اون رو حس کرد زیر لب خندید و خوشحال از ترسوندن پسر به طرفش برگشت:
"ترسیدی؟"
فلیکس به سختی بزاق دهنش رو قورت داد و قدمی به عقب برداشت.
بعد از شنیدن این حرف فقط ترس بود که کنترلش میکرد.
بدون گفتن چیزی و توجه به پاهای زخمیش و البته شرایط آب و هوایی ، خواست پا به فرار بذاره که شونه هاش قبل از هر اقدامی اسیر دست های هیونجین شد:
"فکر کردی داری کجا میری؟"
فلیکس رو به طرف خودش چرخوند و ابروهای پهنش رو در هم گره داد:
"اگه از اینجا بیرون بری زنده نمیمونی"
فلیکس در حالی که تقلا میکرد و سعی داشت شونه هاش رو از بین دست های پرتوان هیونجین بیرون بکشه دادی کشید:
"اگه اینجا بمونم هم میمیرم"
هیونجین فلیکس رو ول کرد و پسر ترسیدهء لرزون متعجب بهش خیره شد.
هیونجین دستی به موهای بهم ریختش بخاطر تلاش برای ثابت نگه داشتن اون بچهء لجباز کشید و یک تای ابروش رو بالا داد:
"من فقط باهات شوخی کردم"
دستش رو به طرف خروجی کلبه کشید:
"اما چیزهایی که اون بیرون منتظرتن اصلا شوخی بردار نیستن کوچولو"
فلیکس اخمی کرد و سعی کرد ترسی که بخاطر حرفهای هیونجین دوباره به سراغش اومده رو بین سگرمه هاش مخفی کنه:
"به من نگو کوچولو"
هیونجین سری از روی تاسف برای ذهن کوچیک اون پسر تکون داد و روی کاناپه کهنه ای که همون نزدیکی بود نشست و تکیه داد:
"از وقتی که پات رو از این کلبه بیرون بذاری ، باید با چیز های زیادی دست و پنجه نرم کنی ، اول از همه خورشید تورو میسوزونه و ذره ذره از بین میبره و حتی اگه توش شانس باشی و از نور فرار کنی یا شکار اون خونخوار میشی و یا بین تله های وحشتناکی که اون بیرون برای هم نوع من ساخته شده گیر میوفتی و با زجر میمیری"
فلیکس حالا حسابی بین دو راهی گیر کرده بود. حرف های هیونجین درست بود و تلخی حقیقت رو به دوش میکشید.
ولی چی قرار بود بهش ثابت کنه گرگینهء زیبا بهش آسیبی نمیزنه؟
سعی کرد هر طور شده از صحت حرفهای هیونجین اگاه بشه و چون کسی به جز اون این اطراف نبود ، مجبور بود از خودش جواب رو بگیره:
"از کجا مطمئن بشم که منو-"
هیونجین ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر بهش نگاه کرد.
فلیکس نمیدونست چه جمله ای برای توصیفش درست تره.
پس بیخیالش شد و سعی کرد فقط منظورش رو برسونه:
"منو نمیخوری؟"
هیونجین پوزخند هیستریکی زد رو چشمهاش رو چرخوند:
"من مثل اون هیولا هم نوع خوار نیستم احمق"
فلیکس که حالا جلوتر اومده بود و بیخیال فرارکردن شده بود با پرویی جواب داد:
"من هم نوعت نیستم احمق"
روی کاناپهء دیگه ای نشست و پاهاش رو بالا گرفت تا زخم های روی ساق هاش رو بر انداز کنه.
هیونجین که از جوابی که چند لحظه پیش شنیده بود حسابی شکه شده بود با چشمهای گرد و نیمه عصبیش فلیکس رو نگاه کرد:
"خودم میدونم هم نوع من نیستی، تو یه دورگه ای که متاسفانه مسئولیتت با منه"
فلیکس چپ چپی بهش نگاه کردو روی درمان زخم هاش تمرکز کرد.
کاری که مادرش هر بار اسیب میدید بهش یاد داده بود.
بنظر میرسید هیونجین قراره اوقات سختی رو با این پسر لجباز و گستاخ داشته باشه.
پس چی میشد اگه توی جنگل رهاش میکرد یا با پنجه هاش همینجا کارش رو یک سره میکرد؟
به جز ترد شدن از گله که چیزی نداشت.
اما خب اون یه گرگ بود و برای یه گرگ ترد شدن از گله و قومش از مرگ هم بدتر بود.
پس افکارش رو کنار زد و به زخم های فلیکس که به سرعت در حال ترمیم بودن نگاه کرد:
"فک کنم این تنها ویژگی مثبت داشتن اون ژن وحشیه"
فلیکس سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
حس های هیونجین بهش گوشزد کردن که اون پسر بچه داره با سکوتش سعی میکنه گلوله انباشته شده از دردی که توی گلوش جمع شده رو مخفی کنه.
نمیتونست مستقیم ازش در مورد گریه کردنش و دلیلش بپرسه ، هیونجین هم همین چند وقت پیش و درست زمانی که به عنوان جانشین پدرش انتخاب شد و ماموریت پیدا کردن پسری که الان رو به روش بود بهش سپرده شده بود همچین حسی رو داشت.
نمیدونست برای پیدا کردنش موفق میشه یا نه و حتی اگه تونست اون رو پیدا کنه و پیش خودش بیاره ، آیا میتونه ازش محافظت کنه تا به موقع اش برای تبدیل به قبیله برگرده.
هیونجین خوب درک میکرد ، اون بچه نیاز به زمان برای فکر کردن و حرف زدن در مورد ترس ها یا ایندش داشت و احتمالا کلی سوال توی ذهنش بود.
جاش رو عوض کرد و روی کاناپه ای که فلیکس بود نشست.
پسر کوچیک تر ، سرتق تر از این حرفها بود که بذاره اشکهاش توی دید هیونجین قرار بگیرن ، خودش رو جمع و جور کرد و بغض سختش رو فرو برد که از چشم هیونجین دور نموند.
هیونجین دوباره لبخندی به لجاجت پسر که تا حال بعد از چشمهای طوسی رنگ و کک و مک هاش جالب ترین ویژگیش بودن زد و ازش پرسید:
"قراره مدت زیادی رو کنار هم باشیم ، بهتر نیست اسمت رو بهم بگی؟"
فلیکس مشغول بازی با دستهاش شد و جوابی بهش نداد.
هیونجین حس کرد گاهی لازمه که از روش های دیگه ای برای سر عقل آوردن اون کوچولوی چشم طوسی استفاده کنه:
"اها ، اسمی نداری.. اوووم ، پس دورگه صدات میکنم"
ازش متنفر بود ، فلیکس به معنای واقعی از این کلمه متنفر بود و هیونجین این رو خوب میدونست ، چون همین چند لحظه پیش ری اکشنش نسبت به این واژه رو انالیز کرده بود.
فلیکس مشتش رو گره زد و زیر لب به اجبار جواب داد:
"فلیکس ، لی فلیکس"
هیونجین پیروزمندانه شروع به معرفی خودش کرد:
“من هوانگ هیونجینم ، تنها پسر رئیس قبیلهء گرگ های شمالی"
فلیکس مشتش رو باز کرد و دست به سینه شد:
"بهت میخورد اصیل زاده باشی"
هیونجین لبخندی زد و پرسید:
"چطور؟"
فلیکس فکر کرد اگه راجب شکوهی که موقع بودن توی حالت گرگینه و زیبایی انسانیش داره ، بهش بگه ممکنه که پسر بزرگ تر رو بیشتر از قبل پرو کنه.
چیزی در اون مورد نگفت و به جاش همونطور که نگاهش رو منظره بیرون پنجره دوخته بود پرسید:
"اون چرا دنبالم میکنه؟"
هیونجین اخمی کرد و دندون هاش رو روی هم فشار داد. اون موجودات تنها چیزایی بودن که توی این دنیا ازشون متنفر بود.
به خوبی میدونست فلیکس هم مقداری از خون اون ها رو توی رگ هاش داره اما با این حال ذره ای تنفر نسبت به اون بچه نداشت:
"بخاطر دورگه بودنت خون ارزشمند و کمیابی داری."
از اینکه مجبور بود دوباره اون کلمه رو برای توصیف رگ و ریشهء فلیکس استفاده کنه راضی نبود، ولی جایگزینی هم براش توی ذهنش نداشت:
"با نوشیدن اون خون میتونه به قدری قدرتمند شه که هیچ کس نتونه حتی جرات نگاه کردن توی چشم هاش رو پیدا کنه ، حتی همنوع خودش"
فلیکس سرش رو پایین انداخت و با غصه پرسید:
"پس برای همین خانوادم رو اونجوری کشت؟"
هیونجین سریع سرش رو به طرفش چرخوند.
از جمله ای که پسر کوچولوی زخمی کنارش به زبون آورده بود تعجب کرده بود و داشت کمک کمک دلیل اینجا اومدنش رو میفهمید:
"اون خانوادت رو؟"
فلیکس دوباره بغضش رو فرو برد.
اصلا تصمیم گریه کردن نداشت.
دیگه فقط خودش مونده بود و خودش.
باید قوی میموند و جلوی شکستن همه چیز از جمله بغض هاش رو میگرفت:
"دیشب وقتی از مهمونی برمیگشتیم ، بهمون حمله کرد"
لبهاش رو خیس کرد و دربرابر نگاه آزرده خاطر هیونجین ادامه داد:
"پدرم سعی کرد جلوی رسیدنش به من و مامانم رو بگیره ، اما اون گردنش رو شکوند و با شدت به سمت دیگه پرتش کرد و بعد به سمت مامان حمله کرد"
انگار دوباره توی اون شرایط قرار گرفته بود.
به زمین خیره شده بود و با بدن لرزون تعریف میکرد:
"مامان ازم خواست فرار کنم و منم اینکار رو کردم. اما همونطور که میدویدم دیدم چطور باهاش درگیر شده و داره سعی میکنه برام زمان بخره".
هیونجین مشتاقانه به فلیکس گوش میداد و با هر کلمه ای که اون بچه از دهنش خارج میکرد، بیشتر برای کشتن اون حیوون وسوسه میشد.
فلیکس ادامه داد:
"همون لحظه به جسم محکمی خوردم. پدر پدرم بود که بوی اون رو حس کرده بود و برای نجات دادنمون اومده بود اما دیگه خیلی دیر شده بود"
با یاد اوری صحنهء مرگ مادرش دوباره بغض کرد و صداش لرزید:
"اما خیلی دیر شده بود . اون مامانم رو هم کشت و دنبال ما دوید. من خیلی ترسیده بودم. بابا میگفت مامان قوی ترین خوناشام قبلیه اش بوده و وقتی کشته شد از قاتلش بیشتر ترسیدم. پدر بزرگم منو به یا گاراژ برد و سوار یه کامیون کرد. بعد از اون دیگه ندیدمش و به اینجا رسیدم"
هیونجین دستی روی سر فلیکس کشید:
"متاسفم. میدونم چقدر میتونه سخت باشه".
فلیکس سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
هیونجین حمله ی دیگه ای اضافه کرد:
"بخاطر پدر و مادرت و بی ارزش نبودن زندگیشون باید زنده و قوی بمونی. باید از کریستفر انتقامت رو بگیری فلیکس"
همونطور که به فلیکس نگاه میکرد و سختی هایی که کشیده رو از ذهنش عبور میداد برای قوی تر شدن و کشتن اون خونخوار دلیل جدیدی پیدا کرد.
میخواست از فلیکس محافظت کنه ، نذاره بیشتر از این بترسه و آسیب بمونه.
حالا فهمیده بود که مسئولیتش دقیقا چه معنی ای داره.
از طرفی فلیکس با خودش فکر کرد که اگه دست کریستفر بهش برسه چطور کشته میشه؟ انقدری خونش رو میمکه که جسم خشک شدش روی زمین بیوفته؟
یا یه جایی اویزونش میکنه و بعد سلاخیش میکنه؟
بنظرش دردناک میرسید.
فلیکس هنوز هم سوالهایی داشت.
مثال میخواست بدونه موندن کنار اون گرگ تا چه مدت
جونش رو حفظ میکنه؟
اصلا برای چی مسئولیت فلیکس با اونه.
لبهای خشک شده از ترسش رو زبون زد و بلاخره نگاهش رو توی نگاه هیونجینی که متقابلا به ستاره های زیبای روی صورت فلیکس قفل کرده بود کشوند:
"درباره تو و قبیلت چی؟ چرا مسئولیت من رو بهت سپردن؟"
هیونجین آهی کشید.
راستش انتظار داشت فلیکس زود تر این رو ازش بپرسه.
ابرها به ارومی در حال ترک کردن آسمون بودن و خورشید داشت راهش رو به این طرف جنگل هم باز میکرد.
هیونجین به سمت پنجره حرکت کرد و پرده هاش قهوه ای رنگ و کهنه رو کشید تا مانع تابیدن نور به داخل کلبه بشه.
همونطور که پارچه رو لمس میکرد و توی فکر بود حالا که قراره با فلیکس اینجا مستقر بشه بهتره که برای حفاظت از اون کوچولو و پوست حساس به آفتاب مسخرش پارچهء پرده رو با پارچهء تیره تر و ضخیم تری عوض کنه.
جوابی به فلیکس داد:
"وقتی یه گرگ بالغ میشه باید برای موندن توی قبیله خودش رو ثابت کنه، اگه از بخت بدش جانشین رئیس باشه باید امتحان سختتری پس بده."
رو به فلیکس کرد و ادامه داد:
"از اونجایی که تو فعال دقدقه ما بودی ، به من سپرده شدی و وظیفه پیدا کردنت از تولد پونزده سالگیم بهم سپرده شد."
بقیه کلبه رو برانداز میکرد و قدم زنان ادامه میداد:
"من یکسال رو برای پیدا کردنت صرف کردم و الآن باید تا وقتی که شونزده ساله بشی به وظیفم عمل کنم"
چیزی یادش اومد.
سوال مهمی که کلا فراموشش کرده بود.
پس سریع سمت فلیکس چرخید و پرسید:
"صبر کن ببینم؟ چند سالته؟"
فلیکس که کم کم داشت با شنیدن حرفهای هیونجین دلگرم و
آروم میشد لب زد:
"سیزده"
چشمهای هیونجین گشاد شد و دستش رو با شتاب به پیشونیش کوبید و به دیوار چوبی کلبه تکیه داد:
"لعنتی ، سه سال دیگه"
اما فلیکس توجهی به پسر بزرگ تر نکرد و از جاش بلند شد و سمت راه پله ای رفت که احتمال میداد به اتاق زیر شیروونی ختم شه:
"وقتی شونزده سالم بشه چی؟"
هیونجین حواسش رو از سه سال اینده گرفت و به فلیکس جمع کرد و دنبالش رفت:
"تو با من به گله میای و مراسم تغییر رو انجام میدی"
وقتی متوجه قیافه گیج فلیکس شد ، قبل از اینکه اجازه بده سوالش رو بپرسه ، شروع به توضیح دادن کرد:
"منم زیاد راجبش نمیدونم. فقط میدونم که میتونن بهت کمک کنن که از این وضعیت یکیش رو انتخاب کنی"
فلیکس به خوبی منظور هیونجین رو فهمیده بود.
احتمالا راه حلی که قبیلهء هیونجین داشت میتونست فلیکس رو از نفرینی که بخاطر خودخواهی پدر و مادرش و عمل کردن خلاف عقاید قبیله هاشون گریبان گیرش شده رو از بین ببره.
فرقی نمیکرد به چه موجودی تبدیل بشه.
اون فقط نمیخواست ترکیبی از دو نژاد کاملا متفاوت باقی بمونه.
لب باز کرد تا سوال دیگه ای بپرسه که هیونجین زود تر اقدام کرد:
"بسه دیگه . خیلی سوال میپرسی"
فلیکس کمی لبهاش رو آویزون کرد و به چشم هاش معصومیت داد.
بنظر اون پسر چشمهاش هر کسی رو خام خودش میکرد و خب حق با اون بود.
هیونجین با دهن باز به فلیکس زل زده بود و چشمهاش برق میزد. خبری از کلافگی بخاطر سوال های رو مخ پسر کوچولوی
روبه روش نبود و ذهنش کاملا پرت زیبایی ترکیبات صورت اون بچه شده بود.
فلیکس لب زد:
"قول میدم آخرین سوالم باشه"
هیونجین سعی کرد فک باز مونده اش رو جمع و جور کنه.
قدرت بیان کلمه "نه" رو از دست داده بود:
"بپرس"
فلیکس که از نتیجهء مظلوم نماییش حسابی راضی بود پرسید:
"کی از اینجا میریم؟ حس میکنم هر لحظه ممکنه اون سر برسه"
واقعا نگران بود و خیلی قبل تر میخواست جواب این سوال رو دریافت کنه.
هیونجین طرفش قدم برداشت و دستهاش رو روی شونه های
پسری که قدش حدودا به زور تا سینش میرسید گذاشت:
"ما اینجا میمونیم فلیکس ، تموم این سه سال آینده رو"
ابروهای فلیکس بالا پرید و هیونجین سعی کرد اسودگی خاطر رو بهش منتقل کنه.
پس یکی از دست هاش رو روی موهای پسر کوچیکتر گذاشت و به ارومی نوازش کرد:
"اینطرف جنگل به بعد متعلق به قبیله گرگهاست و خوناشامها حق ندارن واردش بشن. وگرنه گرگ های نگهبان همونجا کلکشون رو میکنن."
صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
"این قانون برای ما هم هست و اگر وارد منطقه اونا بشیم همین اتفاق می افته. جنگل تنها منطقه ی مشترک ماست"
با اخرین جمله هیونجین ، فلیکس به سوالی که وقتی از جنگل خارج شده بودن براش پیش اومده بود هم توی ذهنش پاسخ داد.
اون خوناشام پیشروی نکرده بود چون قانون بهش اجازه رو نمیداد.
هیونجین دستاش رو توی دستهای پسر کوچیک تر قفل کرد و
به نرمی دنبال خودش به بالای پله های چوبی که قژقژشون فضای کلبه رو پر میکرد ، کشید.
همونطور که با پاهای بلند و کشیدش پله ها رو یکی یکی طی میکرد به فلیکس چیزی رو گوشزد کرد:
"اون بالا دوتا اتاق داره ، تو میتونی وسایلی که قراره تهیه کنیم رو توی یکی از اونا بذاری و به عنوان اتاق خودت در نظر بگیریش"
به بالای پله ها رسیده بودن اما هیونجین سعی کرد فلیکس رو بین پله ها نگه داره تا از نبودن نور توی اون طبقه مطمئن بشه.
همونطور که به پنجره هایی که وجودشون زیاد هم اون بالا لازم نبود لعنت میفرستاد ، به فلیکس رو کرد:
"هی کوچولو ، همینجا بمون تا پنجره ها رو بپوشونم"
فلیکس که از لفظ کوچولو زیاد خوشش نیومده بود ، آهی کشید و باشهء سر سری ای گفت و توی راه پله منتظر هیونجین موند.
هیونجین در گذشته حتی فکرش رو هم نمیکرد هیچوقت مجبور بشه برای حفاظت از کسی که خون یک خوناشام توی رگهاش جاری میشه تقلا کنه.
اون به قدری از خونخوارها متنفر بود که زنده زنده سوختنشون زیر نور خورشید براش از لذت بخش ترین صحنه های ممکن بود ، حتی میتونست موقع دیدن تجزیه شدنشون لم بده و پاپ کرن بخوره ، ولی الان داشت خودش رو به آب و آتیش میزد تا با رو تختی های کهنه اما ضخیم به خوبی پنجره ها رو پوشش بده تا تموم درزهای ورود نور به داخل اتاق بسته بشه و به پوست سفید و بدن کوچیک اون دو رگه آسیب نرسه.
بعد از اینکه مطمئن شد تمامی پنجرهء چوبی و متوسط وسط دیوار بسته شده ، به سمت راه پله برگشت و به فلیکس علامت داد که دنبالش کنه.
فلیکس حسابی برای دیدن اتاق جدیدش هیجان زده بود ، به قدری که به کل فراموش کرده بود تا همین چند ساعت پیش توی چه وضعیتی قرار داشت و چه اتفاقایی براش افتاده بود.
DU LIEST GERADE
Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪
Fanfictionمیدونی چیه فلیکس؟ من از ماه قدرت میگیرم. از وقتی که به دنیا اومدم اون بهم توان بخشیده. اونه که من رو کامل میکنه. با درخششی که داره ، با شگفتی هاش ، با انرژی و زیباییش. ولی تو حتی از اون هم زیبا تری. از اون بیشتر میدرخشی و چیزی داری که من نمیدون...