Chapter 7"

87 16 2
                                    

چپتر هفتم : جنگل زوزه کش

همونطور که روی کاناپهء قدیمی تکیه داده بود ، سر پسر کوچک تر رو روی سینش قرار داده بود و دستهاش رو توی موهای نقره ای رنگش که این اواخر بهشون حسابی علاقه مند شده بود  نوازش وار حرکت میداد.
از زاویه ای که داشت ، به صورت بی نقص دورگه نگاه میکرد و توی افکارش دنبال جواب سوال های ذهن درگیرش میگشت.
انگار همه چیز یک رویا بود و از اونجایی که همیشه از خستگی گیج به تخت خواب میرفت و اتفاقات اطرافش رو به خوبی تشخیص نمیداد ، احتمال میداد جسم نرم و خیسی که هر نیمه شب لبهاش رو میمکه و ازشون مینوشه ، فقط تخیل ذهنشه.
نه ، نمیخواست قبول کنه فلیکس شب ها بعد از اینکه متوجهء مرتب شدن نفس هاش و خوابیدنش میشه ، لبهاش رو شکار میکنه و تا وقتی که نفس کم بیاره با ولع میبوسه.
نمیخواست قبول کنه رویایی که ازش سر در نمیاره ، واسش لذت بخشه و دوست داره که حقیقت داشته باشه.
پس تصمیم گرفت یک شب رو بیدار بمونه تا از واقعیت سر در بیاره.
شاید که جوابی برای تخیلاتش پیدا میکرد ، اما اول باید به مسائل حساس اخیر رسیدگی میکرد.
ماریا از توی آشپز خونه بیرون پرید و با چهرهء حیرت زده و گوش های تیز شده خبر داد:
"دوباره"
سرش رو چرخوند و به دورگهء مسن نگاه کرد و منتظر بود.
درست همون لحظه و با صدای ماریا ، فلیکس به خودش لرزید و از چرت کوتاهی که روی سینهء پهن محافظش و بین نوازش دستهای زیباش سراغش اومده بود خارج شد.
با هراس به پنجره خیره شد و بدون هیچ حرکتی لب زد:
"دارن زوزه میکشن"
تازه اون صدا ها برای هیونجین شفاف شده بود و به اتفاق حاضر پی برده بود.
غر زد:
"شما دوتا خیلی توی این مورد سریع اید"
اما فلیکس هیچی نشنید و جوابی نداد.
انقدر از اون زوزه های پی در پی و طولانی میترسید که بدنش به لرزه می افتاد.
یک هفته ای بود که جنگل زوزه میکشید و اونا نمیدونستن دلیلش چیه.
تنها چیزی که ماریا و فلیکس فهمیده بودن ، کشته شدن گرگ های قبیلهء جنوبیه.
البته فقط صورت حادثه رو متوجه شده بودن و نمیتونستن ایده ای دربارهء مضنونش بدن.
اونم از روی درد های پیاپی قفسهء سینهء هیونجین ، بعد از هر بار تمام شدن اون زوزه ها بود.
اصلا همین بود که فلیکس رو از زوزه ها میترسوند ، حال بد قلب هیونجین که غم قبیله اش رو به دوش میکشید.
از هر چیزی که بخواد به معشوقش آسیب بزنه به شدت متنفر بود.
حتی اگه اون خودش باشه
هیونجین اخم هاش رو در هم کشید و با کلافگی دست رو توی موهاش برد و به پشت سرش هدایت کرد.
عصبی از روی کاناپه بلند شد و همونطور که رگ های پیشونیش هر لحظه بیشتر نمایان میشدن با خشم فریاد زد:
"چی داره توی اون جنگل خراب شده میگذره"
فقط یک ماه به شانزده سالگیش فلیکس مونده بود.
اونا با هم یک مسیر چند ساله رو بعد از گذشتن از اونهمه سختی و مشقت طی کرده بودن و حالا که تا پایانش چیزی نمونده بود ، همه چیز داشت بهم میریخت.
اون زوزه ها و مرگ های بی دلیل اصلا خوشایند و منطقی نبودن.
تا به خودش اومد ، متوجه شد فلیکس زانو هاش رو توی آغوشش جمع کرده و سرش رو بینشون گذاشته.
معلوم بود چه خبره.
پسری که همهء زیبایی های زندگیش رو تشکیل میداد این اواخر حسابی کلافه و سر در گم به نظر میرسید.
از ماریا پرسید:
"ماریا ، تو چیزی حس نمیکنی؟"
به بیرون اشاره کرد:
"اون بیرون چه خبره؟ چرا نمیفهمم چی شده؟"
بار دیگه فریاد زد:
"اون کریسه درسته؟ دوباره داره ..."
ماریا به سرعت از جلوش رد شد و خودش به پنجره ای که مرداب تاریک رو نشون میداد رسوند.
اخم کرد و جنگل رو از زیر نظر گذروند.
حرف هیونجین رو با جمله ای سریع ، قطع کرد:
"آره گرگ جوان ، اون کریسه"
همین کافی بود تا هیونجین واکنش نشون بده و به سمت در چوبی کهنه خیز برداره:
"قسم میخورم اینبار نذارم زنده بمونه"
اما قبل از اینکه از چهار چوب در خارج بشه دستش توسط ماریا کشیده شد.
از طرفی فلیکس از لاکش بیرون اومد و با شنیدن تصمیم هیونجین از زبون خودش از جا پرید و طرفش رفت تا جلوش رو بگیره:
"هیونجین نه.."
اما اون مصمم و بیقرار بود.
نمیخواست تعداد کشته شده ها بالا تر بره.
نمیخواست قلبش بازم اون درد رو تحمل کنه.
ماریا هیونجین رو عقب کشید و در رو محکم بست و بهش تکیه داد.
دستاش رو باز کرد و به در تکیه داد تا مانعی در برابر اون پسر قد بلند و مو مشکیه وحشی شده بشه.
جوری که خشم ، ترس و نگرانی درونش مخلوط شده بود ، تارهای صوتی فرسوده اش رو بیشتر تحت تاثیر قرار داده بود و صداش از هر زمان بیشتر بی ثبات بود و میلرزید:
"اون قدرتمندترین در نوع خودشه"
سری به چپ و راست تکون داد و با تاکید ادامه داد:
"اما نمیتونه تنها باشه و اون همه گرگ رو یک تنه از پا در بیاره"
قبل از اینکه جملهء بعدیش رو توی صورت پسر متعجب رو به روش بکوبه ، فلیکس پیش دستی کرد:
"حدود یک دسته ان ، توی کل جنگل پخش شدن"
هیونجین با تعجب سمت صدای دیپ دورگهء مورد علاقش برگشت.
سرش رو پایین انداخته بود و زمزمه وار چیزی رو از بین لب هاش بیرون میداد: 
"کریس همراهشونه ، اما کاری نمیکنه ، اونا خیلی ماهر و سریعن"
هیونجین شونه های نیمه خوناشام رو توی دستاش گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه:
"اینا رو از کجا میدونی لی فلیکس؟ حتی اگه دورگه هم باشی هیچوقت نمیتونی انقدر دقیق آمار بدی"
حق با اون بود.
فلیکس با چشم های پر شده از قطره های با ارزش اشک هاش به هیونجین نگاه کرد و بلاخره چیزی که چندروزی مخفی کرده بود به زبون آورد:
"کریس بهم میگه"
دستش رو روی سرش گذاشت و کمی داد زد:
"همش اینجاست ، از وقتی اون زوزه ها شروع شده ، به ذهنم برگشته"
ماریا که شرایط حال حاضر رو نامسائد و در حال جوش و خروش دید ، سعی کرد برای آروم کردن هیونجین ، قبل از اینکه دوباره تصمیم احمقانه ای به سرش بزنه ، کاری کنه:
"هدفش معلومه ، میخواد با استفاده از اینا به جنگلی که خالی از محافظ کرده بکشتت و وقتی کارت رو تموم کرد ، به فلیکس برسه"
از جلوی در کنار رفت:
"حالا اگه میخوای با اینکار فلیکس رو دو دستی تقدیمش کنی تا سلاخیش کنه ، برو ، من جلوت رو نمیگیرم"
هر کاری که میکرد باختشون ختم میشد.
اگر همین الان هم در امان بودن ، فقط بخاطر قانون مرز دو قبیله بود.
هیونجین قوی بود ، اونقدر قوی و بالغ که ماریا قسم میخورد هیچ گرگ نوزده ساله ای رو با این نیرو و سرعت ندیده‌.
تمامش رو مدیون فلیکس بود ، اگه اون نبود هیچ دلیلی برای تمرین و بهتر شدن نداشت.
تنها چیزی که میخواست نفس کشیدن اون پسر زیبا و قدم زدنش زیر آفتاب بود.
پس چرا باید اجازه میداد بخاطر یه عصبانیت خرابش کنه؟
حتی  با وجود اون توانمندی ، پا گذاشتن به جنگل و مواجه شدن با یک دسته خوناشام ، احمقانه ترین کار ممکن بود.
درد هر لحظه بیشتر توی سینش میپیچید ، میدونست دیگه چیزی تا تموم شدن محافظای جنگل نمونده.
دستش رو روی سینش گذاشت و به سمت کاناپه برگشت تا دراز بکشه.
به فلیکس اشاره کرد تا بیاد و سر جای قبلیش برگرده.
یعنی توی آغوش پسر بزرگ تر ، در حالی که سرش رو روی سینش گذاشته.
هیونجین فکر میکرد اینکار میتونه آرومش کنه.
مهم نیست چند نفر دیگه نابود شن ، مهم اینه فلیکس سالم باشه و توی بغلش به خواب بره.
جو آروم شده بود.
فلیکس هنوز باورش نمیشد هیونجین با این سادگی قانع شده.
با فشار دست ماریا پشت کمرش به خودش اومد و سمت هیونجین رفت.
ماریا به سمت در خروجی رفت:
"میرم توی مرداب یه سرو گوشی آب بدم"
هیونجی لب زد:
"مواظب خودت باش ، میدونی که هر لحظه ممکنه قانون رو بشکنن"
باشه ای گفت و کلبه رو ترک کرد.
فلیکس به هیونجین رسید و موازی روی بدنش قرار گرفت و سرش رو روی سینهء پسر بزرگتر گذاشت.
نفس هاش رو دنبال کرد و به صدای قلبش گوش داد.
معلوم بود چقدر ناراحته ، فلیکس حتی میتونست از روی نبض های نا منظمش این رو بفهمه.
ناراحت بودن کسی که عاشقش بود ، آخرین چیزی بود که میخواست توی این دنیا ببینه.
با آخرین زوزه و بعد قطع شدنش ، فشار درد توی سینهء پسر بزرگ تر بیشتر شد.
اشک از دو طرف چشم هاش جاری شد و به قدری مشتش رو در هم فشار داد که صدای استخون هاش فلیکس رو متوجه حالتش کرد.
خواست از روی سینهء هیونجین سرش رو بلند که که با مخالفت شدیدی مواجه شد:
"نه کوچولو ، همونجا بمون"
لبهاش رو خیس کرد و گازی از سر درد گرفت:
"تو نباشی نمیتونم تحملش کنم"
دورگه باشه ای گفت و با غصه چشم هاش رو بست تا روی درمان درد سینهء هیونجین تمرکز کنه.
اما هیچ درمانی براش وجود نداشت و اون فقط تونسته بود دردش رو قابل کنترل کنه.
صدایی توی سرش پخش شد.
صدایی که خوب میدونست متعلق به اون مرد مو آلبالوییه:
"درمانگری که نمیتونه عشقش رو درمان کنه"
بعد از خنده ای ادامه داد:
"عشق داره تواناییتو ازت میگیره فلیکس ، دلیلش اونه"
برای اولین بار دورگه میخواست ازش سوال بپرسه.
پس در حالی که از حضور کریس تو ذهنش احساس رضایت نداشت سوالش رو توی سرش مطرح کرد:
"چطور ممکنه؟"
کریس درجا جواب داد:
"بلاخره به حرف اومدی؟"
مکثی کرد و ادامه داد:
"اینم یه بازی دیگه برای دورگه هاست"
چیزی رو از قلم انداخته بود ، پس اضافه کرد: 
"هر روز بیشتر از روز قبل بهش نردیک شدی و عشقت شدت گرفت ، وقتی رو به روی من قرار بگیره حتی نمیتونی نجاتش بدی و توی دستات جون میده"
کلافه و عصبی شد.
حتی نمیخواست بهش فکر کنه:
"کافیه"
گفت و چشم هاش رو باز کرد.
و صدای زمزمه وار دیگه ای شنید که از طرف پسر بزرگتر بود:
"متاسفم که نتونستم کاری کنم"
میدونست منظورش کیه.
پس لب زد:
"متاسفم که من باعثشم"
سرش رو از روی سینهء هیونجین برداشت و روی کاناپه نشست.
همین باعث شد پسر بزرگتر با دلگیری چشمهاش رو با کنه و بپرسه:
"چی؟"
فلیکس شروع به بیرون ریختن احساسات بدش کرد:
"تموم این سه سال برای تو مثل یه عذاب بوده ، شاید اگه قبیله رو ترک میکردی آسون تر از این بود که هر روز چند نفر از گله ات رو از دست بدی ، هر بار توی نبردت با کریس آسیب ببینی و همیشه درد رو احساس کنی ..."
تکیه اش رو از مبل گرفت و حرف فلیکس رو با اخمی غلیظ قطع کرد:
"تو هیچی از احساسات من نمیدونی فلیکس ، برای خودت الکی داستان پردازی نکن ، من از شرایطی که دارم راضیم حتی اگه طاقت فرسا باشه"
پسر کوچیک تر صداش رو بالا برد:
"نه ، تو فقط نمیخوای قبولش کنی، تنها چیزی که این وضعیت کذایی رو تموم میکنه تحویل دادن من به کریستفره ، چرا فقط انجامش نمیدی؟"
اون داشت برای اولین بار سر هیونجین فریاد میزد؟
خدای من کریس بیش از اندازه افکارش رو بهم ریخته بود.
هیونجین با چهره ای که خشم و غم درش ترکیب شده بود بهش نگاه کرد و آروم جواب داد:
"اگه اینکارو کنم چه بلایی سر قلبم میاد؟"
با اتمام هر جمله ، صداش برای گفتن جملهء بعدی بالا تر میرفت و به فلیکس نزدیک تر میشد:
"بدون تو باید چکار کنم؟"
توی صورت حیرت زدهء فلیکس داد زد:
"فکر کردی بعد از رفتنت میتونم زندگی کنم؟"
از جاش بلند شد و بهش پشت کرد و سمت پنجره رفت:
"این مرداب بدون تو و خنده هات برام تبدیل به جهنم میشه ، این خونه بوی تو رو میده اما تو دیگه نیستی"
بغضش توی گلوش جا گرفت و صداش رو لرزوند:
"تا اخرین لحظه ازت محافظت میکنم ، من بخاطر تو اینجام فلیکس"
حتی نفهمیده بود فلیکس بهش نزدیک شده و پشت سرشه.
در احساساتی که به زبون آورده بود غرق شده بود.
اما اسمی براشون پیدا نمیکرد:
"و حتی فکرشم نکن که بخوام ترکت کنم"
برگشت و باهاش چشم تو چشم شد.
یک قدم عقب رفت و با خجالت دستش رو پشت سرش گذاشت.
کمی صداش رو پایین آورد و نگاهش رو از چشم های طوسی رنگ فلیکس دزدید:
"یا ترکم کنی"
فلیکس چونهء هیونجین رو گرفت و سرش رو به سمت خودش چرخوند.
دوباره اتصال شدیدی بین دو جفت قرنیه رنگی برقرار شد.
همونطور که نگاهش رو به چشم ها و لبهای هیونجین میچرخوند پرسید:
"چرا انقدر بهم وابسته ایم؟"
هیونجین جوابی براش نداشت.
خودش هم دنبال دلیلش میگشت.
فلیکس سوال بعدیش رو پرسید:
"چرا از روز اولی که دیدمت تونستم بهت امیدوار شم و زود تنهاییمو فراموش کنم؟"
لبهای درشت و تشنه اش رو خیس کرد:
"چرا عاشقت شدم محافظ؟"
چشمهای گرد شدهء هیونجین نشون میداد چقدر تعجب کرده و شوکه شده.
قلبش به دیواره های سینش میکوبید و نمیتونست یک جا نگهش داره.
حرکت دست فلیکس  روی فک و گونش ، ذهنش رو بیشتر مختل میکرد و قدرت تفکرش رو ازش گرفته بود.
با گیجی سری تکون داد و چشمهاش رو بهم فشار داد.
دست فلیکس رو از روی صورتش برداشت و توی دستش نگه داشت:
"صبر کن ببینم ، تو چی گفتی کوچولو؟"
فلیکس نزدیکتر شد و همونطور که جملهء:
"گفتم.. من عاشقتم هیونجین"
رو به زبون میاورد لبهاش رو به لب های هیونجین رسوند و اولین بوسهء بیداری رو رقم زد.
مک کوتاه و ساده ای به لبهای هیونجین زد و ازش کمی فاصله گرفت:
"عاشقتم"
و دوباره شروع به بوسیدن لبهای خوشتراشی که هر شب بی اجازه بهشونه حمله ور میشد ، کرد.
در حالی که پسر بزرگتر داشت اتفاق رو ارزیابی میکرد و سعی میکرد درکش کنه ، فلیکس شدت بوسه رو بیشتر میکرد و به تنهایی انجامش میداد.
انقدر اون لحظه براش رویایی و لذت بخش ، و البته غیر قابل درک و باور نکردنی بود ، که بیخیال فکر کردن به درست بودن یا نبودنش شد و دستاش رو دور صورت کوچولوی دورگه قاب کرد.
حالا داشت توی بوسیدن بهش کمک میکرد و همین باعث شد فلیکس با تعجب چشمهاش رو باز کنه.
فکر نمیکرد این ریسکی که به خرج داده نتیجهء خوبی به همراه داشته باشه و از وقتی که شروعش کرده بود دعا میکرد اون پسر پسش نزنه.
اما حالا ، هیونجین خودش تسلط رو به دست گرفته بود و داشت با تموم وجودش اون رو میبوسید.
فقط به چیزی قلبش میگفت عمل میکرد.
با کم آوردن نفس ، لبهای پسر کوچک تر رو به سختی ترک کرد و با چشم های نیمه باز ، به صورتی که توی دستهاش گرفته بود خیره شد.
کک و مک هایی که دور چشمهای طوسی رنگش نقش بسته بودن ، اون لبهای درشت و صورتی و بینی قلمیش.
تک تکشون لایق بوسیدن بودن و هیونجین عاشقشون بود.
اما خود محافظچی؟
میتونست بگه عاشقشه؟:
"فلیکس من.."
دورگه اجازهء حرف زدن نداد:
"بیا بریم توی اتاقمون ، ممکنه ماریا برگرده"
گیج و سوالی بهش نگاه کرد ، اما وقتی به خودش اومد توی اتاقشون کشیده شده بود و در حالی که در رو بسته بود ، به طرف فلیکس میرفت.
اینبار بدون درنگ خودش بوسه رو از سر گرفت.
دستش رو توی موهای نقره ای پسر کوچیک تر حرکت میدادو به سمت تخت هدایتش میکرد.
بدون جدا کردن لبهاش ازش ، با احتیاط رو تخت خوابوندش و روش خیمه زد.
دست هاش رو دو طرف صورتش ستون کرده بود و لبهای خیس فلیکس رو به بازی میگرفت.
این درست زمانی بود که نمیدونست ، اون کسی که به بازی گرفته شده ، در واقع خودش و قلبشه.
فلیکس با باز کردن دهنش اجازهء عمیق تر شدن بوسه رو صادر کرد.
زبون هیونجین وارد دهنش شد و تموم قسمت های داخل رو بوسه زد.
بدنشون گرم شده بود و نمیتونستن دل از هم بکنن.
اگه اینجور ادامه پیدا میکرد ، قطعا یکی از کم آوردن نفس ، جون میباخت.
فلیکس دستهاش رو زیر لباس هیونجین برد و پوست سفیدش رو نوازش کرد.
اما همین کار باعث شد پسر بزرگتر عقب بکشه:
"فلیکس"
با نگاه خیره ای پرسید:
"بله هیونجین"
میدونست باید همینجا این کار رو تموم کنن و گرنه نمیتونه دیگه جلوی خودش رو دربرابر اون پسر و زیبایی هاش بگیره.
پس لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت:
"فکر کنم کافیه ، نباید بیشتر پیش بریم"
کنارش دراز کشید و با خجالتی که حالا سراغش اومده بود ، جسم فلیکس رو در آغوش گرفت.
سرش رو توی موهاش برد و بدون اینکه چیزی بگه میبوسید و بینشون نفس میکشید.
بازم بوی خامه و بولوبری.
حالا که حس پسر کوچک تر رو فهمیده بود ، تونسته بود به حقیقت پشت خواب هاش پی ببره.
اون بوسه ها دقیقا همین طمع رو میدادن و به همین لذت بخشی بودن.
لب زد:
"هر شب اینکارو میکردی"
با تعجب سرش رو بالا اورد و با چشم های گشاد بهش خیره شد:
"تو بیدار بودی؟"
هیونجین خندید و سری به چپ و راست تکون داد:
"نه ، اما حسش میکردم"
تصمیمش رو با فلیکس درمیون گذاشت:
"اما میخواستم امشب رو بیدار بمونم تا بفهمم توهمه یا واقعیت"
فلیکس با لبخندی که رضایتش رو نشون میداد و چشمهای شیطونش رو جمع میکرد ، سرش رو دوباره روی سینش گذاشت:
"فکر کنم دیگه لازم نیست ، میتونی راحت بخوابی"
اروم خندید و چشمهاش رو بست.
صدای هیونجین توی گوشش پیچید:
"آره ، همینطوره ، امشب خیلی سوپرایزم کردی کوچولو"
فلیکس با لبخند پرسید:
"میخوام در مورد احساست بدونم"
تاکید کرد:
"اما نه الان"
انگار که از جواب ترسیده بود و پشیمون شده یود.
میدونست هیونجین هم دوستش داره ،اما دوست داشتن به عنوان یه دورگه کافی نبود.
نمیخواست تهش به این نتیجه برسه که این بوسهء آتشین فقط بخاطر غریزه بوده.
هیونجین ابروهاش رو بالا داده بود و منتظر ادامه حرف فلیکس بود.
پسر کوچک تر چشم هاش رو بست و لب زد:
"اول بهش فکر کن و بعد که به نتیجه رسیدی راجبش بهم بگو"
موافقت کرد:
"باشه کوچولو ، هرطور تو بخوای"
هیونجین اگه میدونست چی بعد از بستن چشمهاش انتظارش رو میکشه ، هرگز نمیخوابید.
هرگز به زبون آوردن احساسش رو به روز دیگه ای واگذار نمیکرد و حسرت رو برای خودش رقم نمیزد.
با اینکه هیجان چند دقیقهء پیش امونش رو بریده بود و فکر کردن در مورد فلیکس و حسی که به اون کوچولوی نیمه خوناشام داره  لحظه ای تنهاش نمیذاشت ، با آرامشی که از اون پسر میگرفت چشم رو هم گذاشت و بلاخره خوابید.
اما باز هم فلیکس بیدار بود.
باز هم بیدار بود و به پسر بزرگ تر عاشقانه خیره شده بود و با صدای توی سرش میجنگید.
همونطور که دستش رو با ظرافت تمام روی گردن هیونجین میکشید به کریس گوش میداد:
"وقتشه بیای دورگه"
فلیکس دسته های مشکی موهای ابریشمی هیونجین رو از توی صورتش کنار زد و جواب داد:
"نمیتونم ترکش کنم"
جواب کریس وحشیانه و ترسناک بود:
"میخوای مرگش رو جلوی چشمات ببینی؟"
اشک از گوشهء چشم پسر کوچک تر جاری شد.
کریس بیشتر وسوسه اش کرد:
"قبل از اینکه به من برسه توسط افرادم ‌کشته میشه ، تو فقط همه چیز رو برای خودت سخت تر میکنی"
لب زیرینش رو با فشار زیادی گزید:
"باید کجا بیام؟"
کریس خندید.
رضایتمند بود و میدونست نقشش به خوبی عملی شده:
"به جنگل بیا دورگه ، همین امشب"
فلیکس جولب داد:
"امشب؟ اما محافظای توی جنگل..."
مکث کرد.
محافظ ها؟ دیگه هیچ گرگ محافظی باقی نمونده بود.
تازه داشت همه چیز رو میفهمید.
کریس با خندهء دیگه ای ادامه داد:
"من کل جنگل رو برای تو پاک کردم دورگه ، هیچ کس نمونده که بخواد مزاحممون بشه"
جدی شد و ادامه داد:
"راه برات بازه فلیکس ، خودت رو به من برسون"
و ارتباط رو با ذهن اون بچه قطع کرد.
فرصت زیای نداشت و باید میرفت.
اما چطور میتونیست از اون گرگینهء سیاه دل بکنه؟
چطور میتونست رهاش کنه و فقط خاطره ای از خودش براش به جا بذاره.
دستاش رو دور کمر هیونجین کشید و محکم به خودش چسبوندش.
میخواست گرماش رو برای اخرین بار حس کنه.
برای آخرین با توی گردنش نفس بکشه و بوش رو به خاطرش بسپاره.
چشمهاش مثل ابر های بهاری میباریدن و هق هق هاش رو خفه میکرد تا پسر بزرگتر رو بیدار نکنه.
هیونجین اون رو میبخشید؟
هیونجین فراموشش میکرد؟
اشکهاش رو با مشت دستش پاک کرد و از آغوش هیونجین دل کند.
به محض جدا شدن بدن هاشون از هم ، هیونجین با بیقراری توی جاش تکون خورد و با اخم به خوابش ادامه داد.
رنجش قلب فلیکس بعد از دیدن این صحنه بیشتر از قبل شد.
ولی دیگه راهی وجود نداشت که بتونه زندگی بهتری واسشون رقم بزنه.
کاش همه چیز یه جور دیگه شروع میشد‌.
درسته که عجله داشت و باید میرفت ، اما به خودش اجازه نداد بعد از این همه مدت همینجوری ول کنه و بره.
کاغذی رو پر از نوشته کرد و همراه عروسک گرگ بافتنی ، روی تخت گذاشت.
روی هیونجین خم شد و اروم بوسیدش.
برای اخرین بار ، قبل از رها کردنش.
اتاقش مشترکشون رو با تموم خاطره هایی که توش ساخته بودن ترک کرد و سمت اتاق خودش رفت.
تنها راه خروج اونجا بود ، البته اگه نمیخواست ماریا رو از رفتنش آگاه کنه.
از دریچهء توی سقف خارج شد و از شیروونی پایین پرید.
راه جنگل رو پیش گرفت و با سرعت مردابی که زیر نور ماه میدرخشید رو برای همیشه ترک کرد.
بدون ترس.
دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.
هر چیزی که برای ادامه دادن زندگیش بهش نیاز داشت و از از دست دادنش میترسید رو همین الان توی کلبه برای همیشه جا گذاشته بود.
پس فقط با چشمهای خیس میدوید و فاصلش رو بیشتر میکرد تا مبادا فکر احمقانه ای برای برگشتن به سرش بزنه.
اون باید هر چه زود تر به جنگل و کریس میرسید تا این نفرین رو تموم کنه.
هیونجین رو از نحسی دور کنه و خودش هم از این وضعیت خلاص بشه.
دم ورودی جنگل کمی صبر کرد.
نباید برمیگشت ، اما رفتنش هم بنظر درست نمیرسید.
همین الانشم دلش برای هیونجین تنگ شد بود.
راستش از وقتی که بهش پیوسته اولین بار بود که انقدر ازش دور شده.
برگشتنش فقط همه چیزو بدتر میکرد.
اون که نمی خواست مرگ هیونجین رو با چشمهای خودش و وقتی خودش مقصرشه ببینه؟
میخواست؟
البته که نه.
نفس عمیقی رو توی سینش جمع کرد و هنگام گرگ و میش وارد جنگل شد.
مثل همیشه سوت و کور بود.
به جز درخت های سر به فلک کشیده و صدای بادی که لا به لای برگ ها میپیچید ، چیز دیگه ای به گوش نمیرسید.
سنگینی فضا ، قلبش رو هم سنگین کرده بود.
نمیترسید اما دلشوره داشت.
یه جایی اطراف اون جنگل یه مرداب وجود داشت.
توی تک کلبهء چوبی و کهنه ای که توی مرداب بود ، یک پسر زیبای جوان در رویاهاش غرق شده بود و نمیدونست کوچولوی دورگه اش دل به دریا زده و راه مرگ رو پیش گرفته.
نمیدونست به جای خودش روی تخت صبح با یه نامهء خداحافظی رو به رو میشه.
هیونجین توی جاش چرخید و به یدنش کش و قوص داد.
انقدر راحت و آسوده به خواب رفته بود که میتونست برای یک هفته بدون استراحت بیدار بمونه.
فلیکس واقعا درمانگر بود.
یه افسانهء زیبای جادویی.
فکر میکرد بلاخره از دست درد قلبش رها شده.
لبخندی زد و طرف پنجره چرخید.
چشم هاش رو باز کرد و با دیدن آسمون از جاش بلند شد.
گرگ و میش بود.
یکم دیگه خورشید طلوع میکرد و پوست فلیکس رو میسوزوند.
مثل هر روز به سمت پنجره هجوم برد و با احتیاط پرده رو کشید.
از اینکه نور هیچ جوره وارد اتاق نمیشه مطمئن شد و با کشیدن دستش توی موهاش طرف تخت چرخید.
میخواست لبخندش رو به پسری که روی تخت خوابیده بتابونه.
ولی چرا جاش خالی بود و لبخند از چشمهاش پر کشید؟
نزدیک تخت شد و با گیجی سرش رو خاروند:
"کجا رفتی کوچولو؟"
پیش خودش فکر کرد:
"شاید زودتر بیدار شده"
با دیدن نامه روی تختش جا خورد.
حس خوبی به اون کاغذ و اون عروسک نداشت.
نه ، اصلا حس خوبی نداشت و کم کم ضربان قلبش افت کرد.
دستهاش رو سمت کاغذ کشید و از زیر بدن مشکی عروسک بیرون کشید.
در حالی که چشمهاش رو برای واضح تر شدن دیدش میمالید ، کاغذ رو به خودش نزدیک تر کرد تا محتواش رو ببینه.
با صدای ارومی شروع به خوندنش کرد:
"وقتی که این نامه رو میخونی ، احتمالا من دیگه اینجا نیستم هیونجین"
اخم کرد:
"شاید توی جنگل باشم و کریس آمادهء کشتنم باشه ، شاید هم اینکار رو زود از چیزی که فکرش رو میکنم انجام بده"
نفس توی سینش حبس شد.
چیزی که میخوند رو باور نمیکرد:
"خدای من"
از جاش بلند شد و همونطور که نامه رو میخوند از اتاق بیرون رفت:
"به هر حال باید بگم ، این انتخاب من بود ،بخاطر تموم این سالها و دردسری که بعدش واست پیش میاد متاسفم"
از پله ها با سرعت پایین میرفت:
"ممکنه از طرف قبیله تنبیه بشی ، اما میدونی چیه؟ شاید خودخواهی بنظر بیاد ولی من ترجیح دادم اینطور پیش بره به جای اینکه جونت رو از دست بدی"
وسط خونه رسید و با جملهء بعدی ای که خوند متوقف شد:
"من متاسفم که نتونستم  زمان بیشتری رو عاشقت باشم ، من رو ببخش و بیا توی دنیای بعدی باز هم همو ببینیم ، اما نه به عنوان یه دورگه و یه محافظ ‌.. شاید بتونیم عادی زندگی کنیم"
بی اختیار سینش تیر کشید و گریه کرد:
"فراموشم نکن محافظ زیبای من"
قدرت ایستادن روی پاهاش رو نداشت.
با شدت زیادی زانوهاش به زمین کوبیده شد و به در خیره موند.
صدایی که از برخوردش به زمین ایجاد شد ، به قدری بلند بود که ماریا رو بیدار کنه.
تا ماریا بلند شد و با هیونجین رو به رو شد ، بدون پرسیدن همه چیز رو فهمید.
همین که الان فلیکس تا پایین دنبالش نیومده و بهش نچسبیده ، کاملا گویای همه چیز بود.
تمام چیزی که ماریا انتظارش رو از پسر کوچک تر و عشق شدیدش داشت.
هیونجین بیشتر گریه کرد.
خم شد و سرش رو هم به زمین رسوند.
با چهرهء سرخ شده از عصبانیت و رگ های بیرون زدهء گردن و صورتش ، مشتهاش رو به زمین کوبید.
به گریه هاش بیشتر شدت میداد و فریاد میزد:
"تو چکار کردی"
دوباره تکرار کرد و نامه رو توی دستش مچاله کرد:
"تو چکار کردی فلیکس؟؟؟"
ماریا جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت.
هم میخواست ارومش کنه و هم میترسید اون پسر وحشی شده ، تکه تکه اش کنه.
اما در نهایت دل رو به دریا زد و بهش نزدیک شد.
پیرزن روی زانوهاش نشست و دستش رو روی کمر هیونجین کشید:
"هیونجین"
به جز ناله صدایی ازش در نمیومد.
ترک شدن از طرف عزیزترین آدم زندگیت ، میتونه بدترین دردی باشه که توی زندگی تجربه میکنی.
و این اتفاق اون رو از پا در آورده بود و بد تر از اون نمیدونست باید چکار کنه‌.
ماریا با بغض ادامه داد:
"هیونجین باید بلند شی"
انگار نمیشنید.
کر شده بود و فقط گریه میکرد و هر از گاهی فریاد میزد.
ماریا شونه هاش رو گرفت و به سختی با دستهای کم توانش بلندش کرد و در آغوش کشیدش:
"هیونجین ، تمومش کن ، میدونم چه اتفاقی افتاده ، اما میشه جلوش رو گرفت"
با گریه از بغل ماریا بیرون اومد و لهش خیره شد.
با معصومیت و درد ، مثل یک بچه توضیح داد:
"همه چیز.. همه چیز تموم شد ماریا..نتونستم تا آخرش مواظبش باشم"
به سختی میتونست حرف بزنه:
"ماریا اون.. اون دیگه نیست.. اون.."
پیرزن صورتش رو توی دستهاش گرفت و موهای چسبیده به گونه های خیسش رو کنار زد:
"آروم باش ، آروم باش خواهش میکنم ، هنوز زمان داریم"
اشک های پسر متعجب رو پاک کرد و بیشتر از این جملش رو کش نداد:
"اون هنوز زندست ، توی جنگله ، حسش میکنم"
اطمینان داد:
"داره نفس میکشه و نگرانه اما نمیترسه ، من ضربان قلبش رو حس میکنم"
جمله ای که برای سرپا شدن هیونجین کفایت میکرد رو گفت و پسر از لابه لای دستاش فرار کرد.
سمت در خروجی رفت و ماریا برای بار اخر قبل از رفتنش ، هر چیزی که حس میکرد رو گفت:
"کریستفر اونجاست ، فقط اون نیست ، تعدادشون بیشتره ، دارن سمت مرز ممنوعهء گرگینه ها میرن ، باید زودتر برسی"
بلافاصله هیونجین کلبه رو ترک کرد و سمت کوچولوی در خطرش رفت.
و پیرزن رو با دلهره و نگرانیش تنها گذاشت.
ماریا طرف در رفت و دویدنش مثل دیوونه ها رو تماشا کرد:
"لطفا قوی بمون و سالم برگردید"

Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora