Chapter 6"

95 20 2
                                    

چپتر ششم : بوسهء ماه

از اومدن ماریا به اون کلبه یکسال گذشته بود.
کلبه ای که پسر های جوان حاضر در اون ، الان دوست و راهنمای پیری رو کنار خودشون داشتن که حتی باعث شده بود روزهای خوش تر، غذاهای خوشمزه تر ، کلبهء مرتب تر و امنیت بیشتری داشته باشن.
ماریا خطر رو از دور حس میکرد.
خیلی دور ، درست مثل فلیکس.
اما با این تفاوت که اون پیرزن ، روشون کنترل داشت و میتونست تصمیم درست و به موقعی بگیره.
تنها چیزی که هیچ کدوم از اون سه نفر نمیتونستن بفهمنش ، دلیل غیبت طولانی کریستفر بود.

هرچند که خطر هم همراهش دفع و گم و گور نشده بود.
به قول ماریا:
"اون توی یک سوراخ قایم شده و خدمه هاش رو طرفتون میفرسته ، اون منتظره چیزیه که حتی منم ایده ای درموردش ندارم."
حق با اون بود.
تمام این مدت اونا با هر خونخواری به جز کریستفر مواجه شده بودن.
خون آشام های وحشی اما ضعیفی که حتی ده دقیقه ام در برابر هیونجین دوام نیاورده بودن.
هیونجین روی کاناپه کنار فلیکس نشست و تکیه داد:
"نمیدونم چی تو سرشه که خودش رو نشون نمیده ، از آخرین باری که دیدمش خیلی گذشته ، فکر کنم همون زمانی بود که بازوش رو کندم"
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
"حتی نمیدونم برای چی اون موجودات ضعیف رو میفرسته.. به هر حال که حریف های تمرینی خوبی ان"
درست میگفت، با اینکه ضعیف بودن اما به گرگ محافظ اجازه داده بودن حین مبارزه با اون ها نقطه ضعف هاشون رو پیدا کنه و احتمالا اگه روزی مجبور شد دوباره با کریستفر مواجه شه ، از چیز هایی که یاد گرفته در برابرش استفاده کنه.
فلیکس لب گشود و همونطور که دستاش رو توی هم گره داده بود و روی زانو هاش خم شده بود به ماریا نگاه کرد:
"اون داره زمان میخره"
صدای دورگه اش باعث شد هیونجین لبخندی بهش بزنه.
دیپ بودن صدای پسری با اون زیبایی و کیوتی از عجیب ترین چیز هایی بود که هیونجین توی زندگیش دیده بود.
و البته که عاشقش بود.
ماریا خواست از فلیکس بپرسه که چرا این فکر رو میکنه؟ اما بعد از کمی مکث جواب دستش اومد:
"ترمیم کردن اون بازو خیلی زمان بره و از قدرتش کم میکنه ، اون اصیله اما درمانگر نیست ، قدرتش توی کنترل ذهن خلاصه شده"
چیز دیگه ای اضافه کرد:
"و البته هدفش رو تغییر داده"
هیونجین پرسید:
"چرا؟"
پیرزن اهی کشید:
"معلومه دیگه! تو از قبل خیلی قوی تر شدی ، فلیکس بالغ تر شده و میتونه تا حدودی مهارت هاش رو کنترل کنه ، و منم کنارتونم ، این دلایل برای کشیدن یه نقشهء دیگه کافی نیست؟"
گرگ سیاه ، هوفی کشید و از جاش بلند شد:
"باشه ماریا قانع شدم"
وارد آشپز خونه شد و سبد حصیری خریدشون رو بدست گرفت.
به فلیکس اشاره کرد:
"بیا بریم"
و با چشم به در خروجی اشاره کرد.
پسر کوچکتر با گیجی بهش نگاه کرد:
"کجا؟"
هیونجین دستش رو گرفت و بلندش کرد:
"جنگل ، بریم میوه بچینیم ، میخوام امشب سوپرایزت کنم"
دورگهء کوچولو با خنده پرسید:
"با میوه میخوای سوپرایزم کنی؟"
هیونجین چشم هاش رو تو کاسه چرخوند:
"فقط بیا بریم ، باشه؟"
اینبار فلیکس نگران شده بود ، چیزی از درون باهاش مخالفت میکرد:
"اما هیونجین ، غروب شده ، ممکنه دوباره توی جنگل.."
دستهاش رو روی شونهء فلیکس گذاشت.
بهش نگاهی انداخت و توی ذهنش با خودش مرور کرد.
توی یک سال به قدری بلند شده بود که حالا فقط هشت سانتی متر باهاش اختلاف داشت.
اما دلیل بر این نمیشد که اونجوری که همیشه صداش میزنه رو کنار بذاره:
"ماریا اینجاست ، اگه خطری رو حس کرد بهمون خبر میده ، مثل همیشه"
دستش رو روی گونهء فلیکس کشید و دوباره محو زیبایی ای که قلبش رو به تپش مینداخت شد:
"تو ام هستی و حسشون میکنی ، نگران نباش کوچولو"
و دست پسری که غر میزد رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کلبه کشید:
"هیونجین امشب پونزده ساله میشم ، کی میخوای تکرار این کلمه رو تموم کنی؟"
هیونجین با خنده به سوی دیگهء مرداب میدوید و لحظه ای دست دورگه رو رها نمیکرد:
"هرگز"
به سرعت به جنگل رسیدن.
ماریا همیشه از طریق تلپاتی بهشون خطر رو گوشزد میکرد.
پس میتونستن فرار کنن یا برای رو در رویی باهاشون اماده بشن.
فلیکس پشت سر هیونجین قدم میزد و بدون اینکه بذاره اون پسر لبخندش رو که بخاطر دستهای تو هم قفل شدشون بوجود اومده ، ببینه ، پرسید:
"میوه واسهء چیه؟"
هیونجین به درختهای قطور نگاه میکرد و به راهش ادامه میداد:
"میخوام برای تولدت کیک بپزم"
چرخید و بدون رها کردن دست فلیکس هر دو دستش رو بالا آورد و تکون داد:
"با دستهای خودم"
پسر کوچک تر بهش خندید و سوال بعدی رو پرسید:
"باشه ، اما چرا من هیچوقت نباید سوپرایزت کنم؟"
قدم های پسر بزرگ تر متوقف شد و سمت درختی که توجهش رو جلب کرده بود رفت:
"کی گفته نمیتونی؟ هر وقت بخوای میتونی انجامش بدی"
کمی از شاخه ها کمک گرفت تا به میوه ها برسه.
در حالی که فلیکس رو توی دنیای فکرش رها کرده بود ، میوه هایی که لازم داشت رو چید و از درخت پایین پرید:
"دوباره توی فکری؟"
فلیکس به زمین نگاه میکرد:
"آره"
قبل از اینکه هیونجین سوالی بپرسه جواب داد:
"پس امشب منم سوپرایزت میکنم!"
گرگ محافظ جلو رفت و سبد حصیری پر شده رو بهش داد:
"منتظرم کوچولو"
لبخندی که روی لب های نیمه گرگ زیبا نشسته بود حاکی از شوق و هیجانی بود که فقط پنج ثانیه دوام داشت.
صدایی توی سر هر دو نفر ظاهر شد:
"اون برگشته"
پسر ها به هم با تعجب نگاه میکردن.
ماریا با صدای بلند تری اخطار داد:
"نزدیکه جنگله ، همین الان برگردید"
فلیکس سبد رو برداشت و همزمان با هیونجین شروع به دویدن کرد.
فاصلهء زیادی تا مرز مرداب نداشتن ، اما داشت حضور کریستفر رو به خوبی حس میکرد.
بلافاصله وقتی از جنگل خارج شدن ، ظاهر شد و کنار مرز ایستاد.
نمیتونست بهشون نزدیک بشه.
اما انگار قصدش رو هم نداشت.
لبخند کجی زد و عمیق تر به چشمهای هیونجین زل زد:
"دلت واسم تنگ نشده بود توله سگ؟"
هیونجین با عصبانیت زیر لب میغرید و مشتش رو بیشتر گره میکرد.
فلیکس همونطور که نفس نفس میزد به هیونجین نگاه کرد:
"اوه نه بهش توجه نکن ، بیا برگردیم ، الان در امانیم. باشه؟"
بازوی پسر بزرگتر رو گرفت تا از اونجا دورش کنه اما با جملهء بعدی کریس ، نتونست حتی یک قدم هم هیونجین رو جا به جا کنه:
"تو چی دورگه؟ خیلی منتظرم بودی؟"
فلیکس اخمی کرد و بدون نگاه کردن بهش دوباره به تلاشش ادامه داد:
"بیا برگردیم هیونجین ، اون میخواد باهات بازی کنه"
به نیم رخ بی نقص پسر بزرگتر با التماس نگاه میکرد و سعی میکرد حواسش رو از کریس پرت کنه.
دوباره بهش تکونی داد:
"خواهش میکنم"
کریستفر نمیتونست قانون رو بشکنه.
بخاطر دیر رسیدنش ، نتونسته بود قبل از ورودشون به مرداب جلوشون رو بگیره‌.
پس الان باید کاری میکرد که خودشون به جنگل برگردن.
و اون کار فقط با عصبانی کردن هیونجین امکان پذیر بود:
"خدای من امشب اون پونزده ساله میشه"
زبونش رو روی لبهاش کشید و به فلیکس نگاه کرد:
"از آخرین تولدت لذت ببر دورگه ،چون دیگه اتفاق نمی افته"
هیونجین خواست بهش حمله کنه که فلیکس بغلش کرد و جلوش رو گرفت.
پس فقط فریاد زد:
"بهش نگو دورگه"
فلیکس چشمهاش رو بهم فشار داد و اهی کشید:
"بهش گوش نکن"
اما کریس این بازی رو تموم نمیکرد:
"حتی اونم نمیتونه ازت محافظت کنه"
دستش رو از زیر شنلش بیرون آورد و بالا گرفت.
دستی که تا مچش بازسازی شده بود.
بلند بلند میخندید:
"چیزی نمونده تا دوباره با هم به میدون نبرد بریم هیونجین"
لحظه ای ارتباط چشمیش رو با گرگ جوان قطع نمیکرد:
"و بعد از کشتنت ، صاحب اون دورگه و قدرتش بشم"
هیونجین توی آغوش فلیکس بی قراری میکرد.
فقط میخواست دستهای پر توان فلیکس از دورش باز بشه تا بتونه اون خونخوار رو بین آرواره هاش تیکه تیکه کنه‌.
هیچوقت ، هیچکس ، حق نداشت خودش رو صاحب فلیکس و قدرتش بدونه.
اون پسر باید برای خودش زندگی میکرد.
بدون ترس.
بدون پریشونی و نگرانی.
بدون محدودیت و کنترل.
هیونجین در اون لحظه و بعد از شنیدن جملهء آخر کریس توانایی کشتن یک قبیله خونآشام رو داشت.
کریس اینبار فلیکس رو مخاطب قرار داد:
"لی فلیکس رهاش کن ، بذار وارد جنگل بشه"
با پوزخند ادامه داد:
"به هر حال اون باید بخاطر حفاظت از تو جونش رو فدا کنه ، دیر یا زودش فرقی نداره"
قلب پسر کوچکتر رنجیده شد.
همیشه و همیشه و همیشه به همین موضوع فکر میکرد و عذاب میکشید.
نا گفته نماند که بزرگترین دلیلش هم کریستفری بود که هر بار این موضوع رو یاد اوردی میکرد.
"اون بخاطر تو میمیره"
"اون رو رها کن دورگه"
"من میکشمش"
"اون برای محافظت از تو میمیره"
کریستفر همه چیز رو میدونست.
اون از تمام افکار فلیکس و عشقی که توی سینش نسبت به هیونجین پرورش میده خبر داشت و ازش سوء استفاده میکرد.
کریس بعد از گفتن آخرین جملش ، به تاریکی جنگل برگشت و دور شد.
با رفتنش هیونجین آروم تر شده بود اما پسر کوچک تر هنوز هم به بدنش چسبیده بود و نمیتونست جدا شه.
گرگینه نگاهی به فلیکس انداخت و دستش رو دورش حلقه کرد.
چونش رو روی سرش گذاشت و چشمهاش رو بست:
"از بیخ گوشمون رد شد کوچولو"
در واقع فلیکس هنوز هم در افکاری که تنش رو میلرزوند فرو رفته بود.
در حالی که بوسه های پسر بزرگ تر رو روی موهاش میشمرد ، به ترک کردنش فکر میکرد.
قبل از اینکه اون قربانی نجات دادن فلیکس شه.
هیونجین صورت فلیکس رو بین دستاش گرفت و با نگرانی بهش نگاه کرد:
"چیزی شده فلیکس؟"
فلیکس بدون گفتن چیزی چند لحظه بهش خیره شد.
هیونجین ، تنها کسی بود که توی این دنیا دوست داشت و واسش باقی مونده بود.
هیونجین صاحب قلبش بود ، از روز اولی که دیده بودش.
با بغض خم شد و سبدی که از دستش افتاده بود برداشت و میوه های پخش شده روی زمین رو داخلش برگردوند:
"نه چیزی نیست، بیا برگردیم به کلبه"
و بعد بلند شد و جلو تر از هیونجین به سمت کلبه راه افتاد.
وقتی در باز شد ماریا با شتاب به سمتشون اومد.
یکی یکی بررسیشون کرد و وقتی متوجه شد اتفاقی واسشون نیوفتاده دستش رو روی سینش گذاشت و نفس عمیقی کشید:
"خیلی ترسیده بودم"
هیونجین سریع بغلش کرد و فشردش:
"نگران نباش ما خوبیم ماریا"
دنبال فلیکس به سمت آشپز خونه رفت و اون پسر رو مشغول خورد کردن میوه ها دید.
انقدری در فکر غرق بود که فقط میخواست خودش رو با انجام کاری سرگرم کنه.
پس گرگ جوان بدون غر زدن یا گفتن هر چیز دیگه ای در کنارش مشغول انجام دادن بقیه کار ها شد.
با اینکه نیم ساعت گذشته بود اما فلیکس هنوز هم سکوت رو پابرجا نگه داشته بود.
و این داشت پسر بزرگتر رو حسابی کلافه میکرد.
هیونجین نمیتونست به زور اون رو وادار به حرف زدن ، یا گفتن احساس بدی که اون لحظه داره بکنه.
ولی همیشه راه حلی برای خندوندن و به زبون اوردنش توی آستین داشت.
آرد سفید رنگی رو که کنار گذاشته بود ، وسط میز چوبی آشپز خونه کشید و مقدار کمی ازش رو برداشت.
فلیکس رو صدا زد و بلافاصله بعد از اینکه توجهش رو دریافت کرد اون رو توی صورتش پاشید و شروع به خندیدن کرد.
دورگهء کوچولو که گیج بود و کمی بخاطر کار هیونجین حرص خورده بود ، دادی زد و روی میز کوبید:
"یاااا، چکار میکنی هوانگ هیونجین"
با دیدن خنده های هیونجین ناخودآگاه خندید و وقتی چشمش به آرد های روی میز افتاد تصمیم گرفت تلافی کنه:
"بیا از این گرگ مشکی یه سفیدشو بسازیم"
هیونجین خندیدنش رو تمام کرد و با تعجب به فلیکس نگاه کرد.
اون واقعا فکر انتقام گرفتن اون شیطون کوچولو رو نکرده بود:
"وایسا ببینم ، چی؟"
فلیکس بهش فرصتی نداد و شروع به پاشیدن آرد ، توی صورت زیباش کرد.
دنبال هم توی اون کلبهء کوچیک میدویدن و هرکدوم تلاش میکردن هر بار بیشتر از قبل اون یکی رو با رنگ سفید یکسان کنن.
بی توجه به ماریا ، میخندیدن و تا بالای پله ها هم دیگه رو دنبال میکردن.
ماریا شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد.
طرف آشپز خونه رفت و آستیناش رو بالا زد:
"میدونستم اخرش خودم باید کیک بپزم"
در طبقهء بالا ، در حالی که هیونجین فلیکس رو در انتهای راه رو گیر انداخته بود ، با لبخند خبیثانه ای بهش نگاه میکرد و نزدیک تر میشد:
"راه فراری نمونده کوچولو ، همونجا بمون"
پسر کوچک تر بدون گفتن چیزی و با لبخند بزرگی که رو لبهاش داشت منتظرش موند و دیگه برای فرار تقلا نکرد.
شاید اگه هیونجین نزدیک تر میشد ، راه فراری از زیر دستهاش پیدا میکرد.
هیونجین خودش رو به فلیکس رسوند دستش رو بالا آورد تا دوباره ، مقدار اردی رو که با خودش آورده بهش بپاشه.
اما وقتی فهمید فلیکسی که آروم گوشه ای ایستاده و تکون نمیخوره ،اصلا طبیعی بنظر نمیاد ، جا خورد.
اخم ریزی کرد و پرسید:
"هی کوچولو ، میدونم یه نقشه ای داری"
فلیکس خندید و به سمتش شتاب برداشت و خواست از زیر دستش فرار کنه که هیونجین با پیش دستی کردن گرفتش و به دیوار کوبیدش.
دستهاش رو دو طرف صورت دورگه به دیوار ستون کرد و یک تای ابروش رو بالا داره داد:
"واقعا فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟"
فلیکس با لبخند کمرنگی بهش خیره شده بود:
"نمیتونم؟"
پسر بزرگ تر به لبهای فلیکس ناخواسته خیره شد و لب زد:
"هیچوقت اجازش رو نمیدم"
لبهای فلیکس تبدیل به قطب منفی و لبهای هیونجین قطب مثبت اهن ربا شده بود.
هیچ ایده ای نداشت که چرا انقدر دلش میخواد اون فاصلهء ده سانتی متری رو تموم کنه و لبهای دورگه رو بین لبهاش حس کنه.
سرش رو کج کرد و بدون گرفتن نگاهش از لبهای بزرگ و صورتی فلیکس ادامه داد:
"نمیذارم ازم دور شی کوچولو"
قلب اون کوچولو با هر سانتی متری که هیونجین از فاصلشون کم میکرد ، بیشتر به سینش میکوبید و میخواست زمان رو بعد از اون بوسه متوقف کنه.
اما هیونجین به خودش اومد و از انجام کاری که میخواست بکنه منصرف شد.
بوسه اش رو روی گونهء فلیکس گذاشت و عقب رفت:
"میخوای بریم بالای شیروونی؟"
هنوز نفهمیده بود چیشده و چرا اونطوری که میخواسته پیش نرفته.
چرا بوسهء خیس هیونجین به جای لبهاش ، گونش رو هدف قرار گرفتن و الان ازش دور شده‌.
باشه ای گفت و دنبالش راه افتاد.
اول وارد اتاق فلیکس شدن.
مثل همیشه میز چوبی کنار دیوار رو خالی کردن و وسط اتاق گذاشتن تا روش بایستن.
هیونجین بالا رفت و بعد از باز کردن دریچهء کهنهء توی سقف و بیرون افتادن پله ، از فلیکس خواست همراهش به بالای شیروونی بیاد.
چند ثانیهء بعد اون بالا بودن.
دو پسری که با ارد هم دیگه رو کاملا رنگ کاری خرده بودن به استایل سفیدشون نگاهی انداختن و همونطور که با دقت بالای سقف چوبی جا میگرفتن به هم خندیدن.
همون جایی که مدتها مینشستن و با هم ستاره ها رو تماشا میکردن.
هیونجین خودش رو به بالا ترین نقطهء شیروونی رسوند و با باز کردن پاهاش به فلیکس اشاره کرد که جای همیشگیش ، یعنی بین پاهاش روی قسمت تخت شیروونی بشینه.
پسر کوچک تر هم از خدا خواسته ، بدون چون و چرا خودش رو توی بغلش جا داد و به سینش تکیه داد.
گرگینهء سیاه دست هاش رو دور کمر فلیکس کشید و روی شکمش بهم قفل کرد.
بخاطر اینکه فلیکس از قبل بلند تر شده بود ، دیگه نمیتونست توی حالت نشسته ، فکش رو روی سرش بذاره و وقتی حواسش پرت ستاره هاست ، موهاش رو بو بکشه.
ناچارا به شونه های پسر کوچکتر اکتفا میکرد و سرش رو اونجا میذاشت.
اما نمیدونست پخش شدن نفس هاش روی گردن دورگه ، چه بلایی سر احساسات سرکوب شدش میاره.
همونطور که هر دو دوباره به اسمون نگاه میکردن و هیونجین موضوعی رو با اشاره به ماه باز کرد:
"ماه رو ببین فلیکس"
رد نگاه دورگه به دنبال اشارهء پسر بزرگ تر کشیده شد:
"انگار امشب خیلی بیشتر نور رو منعکس میکنه"
هیونجین گرهء دستهاش رو محکم تر کرد و بوسه ای روی شونهء فلیکس گذاشت:
"اره ، مثل تو"
فلیکس سوالی بهش نگاه کرد و پرسید:
"من؟"
هیونجین سری تکون داد:
"اره ، تو و ماه وجه های مشترک زیادی دارید"
ابروهای پسر کوچک تر بالا پرید:
"مثلا؟"
هیونجین فلیکس رو از آغوشش بیرون آورد و با چرخوندن شونه هاش وادارش کرد رو به روش بشینه.
حالا با تموم احساسی که بهش داشت ، به چشمهای طوسی رنگش خیره شد و شونه هاش رو محکم تر گرفت:
"میدونی چیه فلیکس؟ من از ماه قدرت میگیرم. از وقتی که به دنیا اومدم اون بهم توان بخشیده. اونه که من رو کامل میکنه. با درخششی که داره ، با شگفتی هاش ، با انرژی و زیباییش."
انگشتهاش رو بالا آورد و چتری های فلیکس رو کنار زد تا واضح تر اون دو تا تیلهء طوسی رنگ رو ببینه و توشون غرق شه:
"ولی تو حتی از اون هم زیبا تری."
کافی بود فقط هیونجین صداش کنه تا برای هر بخش از اسمش که از زبون اون پسر مو مشکی بیرون میاد بمیره و زنده شه.
چه برسه به اینکه اینجوری توی چشمهاش زل بزنه و جمله هایی که تپش قلبش رو بالا میبره ازش بشنوه.
هیونجین دستهاش رو گرفت و ادامه داد: 
"از اون بیشتر میدرخشی و چیزی داری که من نمیدونم چی باید اسمش رو گذاشت."
سرش رو پایین انداخت و آهی کشید.
میدونست این حرفا از اعماق قلبش به بیرون راه پیدا میکنن.
میدونست حسی که به فلیکس داره بیشتر از قبل شده و حتی نمیتونه کنترلش کنه.
کاش همه چیز ساده تر و زود تر پیش میرفت تا بتونه راحت تر کنار فلیکس زندگی کنه و یه روز جرات به زبون آوردن اون احساساتش رو پیدا کنه:
"فقط میدونم همینه که باعث میشه نتونم بذارم اسیب ببینی و ازم دور بمونی. حتی یک ثانیه. حتی یک قدم."
بلاخره سرش رو بالا آورد:
"فهمیدی دورگه کوچولو؟"
یهو جلوی دهنش رو گرفت:
"اوه ، ببخشید ، نمیخواستم اون کلمه رو بگم"
دورگهء چشم طوسی دستهای هیونجین رو گرفت و از روی لبهاش پایین آورد.
جوری بهش نگاه میکرد که انگار یک اثر هنریه.
جوری که فقط یک عاشق به معشوقش نگاه میکنه:
"مشکلی نیست ، هر چیزی که تو بهم بگی رو دوست دارم"
لبخندی روی لبهای پسر بزرگتر ظاهر شد.
اما طولی نکشید که با بلند شدن فلیکس محو شد:
"کجا میری؟"
فلیکس سعی کرد ازش زمان بگیره:
"صبر کن الان بر میگردم محافظه زوزه کش"
خندید و از پله ها پایین رفت.
درست در کمتر از یک دقیقه ، درحالی که دستهاش رو پشت سرش مخفی کرده بود برگشت و با احتیاط بالای شیروونی قدم برداشت.
به پسر متعجبی که زانوهاش رو نیمه در بغل گرفته بود نگاهی کرد و از لبخند های شیرینش بهش بخشید:
"خب من یه پروژهء طولانی داشتم که خیلی وقته تمومش کردم"
ایستاده بود و از بالا به هیونجین نگاه میکرد:
"اون برای توعه- و امیدوارم که- که ازش خوشت بیاد"
با خجالت گفت و جسم بافتنی پشت سرش رو جلو آورد و رو به هیونجین گرفت:
"یه گرگینهء سیاه ، که قهرمان منه"
چشم های اون محافظ با دیدن عروسک مشکی بافتنی برق زد.
تموم اون مدتی که فلیکس در مورد قهرمانی که میخواست بسازه حرف میزد و گره های پشت سر هم به کاموا میداد ، داشته هیونجین رو میساخته؟
چی میتونست براش از اون قشنگ تر باشه؟
دستش رو بالا آورد و با ذوق عروسک رو از دست فلیکس قاپید:
"این..."
با هیجان خندید و ازش جاش بلند شد.
توی یک حرکت ناگهانی فلیکس رو در آغوش کشید و از روی سقف بلندش کرد:
"این فوق العادست کوچولو ، من عاشقشم"
فلیکس رو زمین گذاشت و به چشم های خندون رضایتمندش که با وجود ستاره های قهوه ای اطرافشون زیبا ترین منظره رو میساختن نگاه کرد.
حسابی خوشحال بود:
"خوشحالم که سوپرایزمو دوست داشتی"
هیونجین به بافتنی توی دستش با ذوق نگاه میکرد و لبخند میزد.
ولی با شنیدن کلمهء سوپرایز ، سرش رو بالا آورد و جوری که انگار تازه چیزی رو یادش اومده باشه ، با دهن باز و حسرت به فلیکس خیره شد.
برای یک لحظه فلیکس نگران شد:
"چیشد؟"
هیونجین سمت دریچه رفت و همونطور که داد میزد پایین پرید:
"کیک رو به کل فراموش کردم"
فلیکس چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و خندید.
صدای ماریا از طبقهء پایین شنیده میشد:
"نمیخواد زحمت بکشی خودم درستش کردم"
یکساعت بعد ، بعد از گرفتن جشن کوچیک سه نفرشون ، هر کس به رخت خواب خودش رفت.
ماریا روی کاناپهء همیشگیش خوابید و با شب بخیر جدی ای ، دو نفر دیگه رو واردار کرد بخوابن.
اما قبل از اینکه از پله ها بالا برن ، همونطور که بهشون پشت کرده بود و چشم هاش رو بسته بود ، چیزی رو بهشون یادآوری کرد:
"فردا یه فصل دیگه از زندگیت رقم میخوره ، پر از تغییر و تحول ، ازشون نترس و بپذیرشون"
فلیکس با ذوق باور نکردنی ای پله ها رو بالا رفت:
"باشه ماریا ، بابت همه چیز ازت ممنونم"
بعد از رسیدن به اتاق هیونجین خودش رو روی تخت پرت کرد و طاق باز دراز کشید:
"بلاخره پونزده سالگی"
هیونجین روی تخت خزید و کنارش دراز کشید:
"چرا انقدر خوشحالی؟"
فلیکس با اشتیاق قبلی طرفش چرخید.
گوشهء لبهاش بالا بود و لحظه ای از لبخند زدن دست بر نمیداشت:
"فقط یک سال دیگه مونده ، یکسال دیگه میتونم مثل تو باشم"
گرگ جوان کنجکاوانه بهش نگاه میکرد:
"من چطوری ام؟"
فلیکس آروم اروم و با حسرتی که توی چشمهاش بود توضیح داد:
"تو گرمی ، قلبت میزنه ، ماهیت ثابتی داری و میتونی زیر افتاب قدم بزنی"
هیونجین کمرش رو گرفت و اون رو به تن خودش چسبوند.
سر پسر کوچک تر رو به سمت سینش هدایت کرد تا همونجا چشم هاش رو ببنده.
دستی توی موهای قهوه ای رنگش کشید و دست دیگش رو زیر لباس فلیکس برد و روی سینش گذاشت.
بدن دورگه بعد از این اتفاق شروع به گر گرفتن کرد ، قلبش با شدت به سینش میکوبید و چشمهاش به گشاد ترین حالت رسیده بود.
اما همه از دید هیونجین دور بود و به آرومی قبل زمزمه میکرد:
"ببین فلیکس .. تو هم گرمی ، هیچ شباهتی به اون هیولا ها نداری ، قلبت میزنه و احساساتت زندست ، و به زودی ماهیتت رو انتخاب میکنی و با هم زیر آفتاب قدم میزنیم"
دستش رو از روی سینهء فلیکس برداشت و دور کمر پیچید:
"چیزی نمونده کوچولو ، فقط یکسال دیگه صبر کن"
زبان شخص دوم قاصر بود.
ترجیح داد چیزی نگه و گرگی که صدای دورگه شدش ، خستگیش رو نشون میداد رو به حال خودش رها کنه تا خوابش ببره.
بعد هم تا خود صبح بهش زل بزنه.
هیونجین جملهء دیگه ای رو قبل از خوابیدنش به زبون آورد و دوباره هیزم به آتش قلب فلیکس اضافه کرد:
"تولدت مبارک ماه من"
نفس پسر کوچک تر توی سینش حبس شده بود.
چطور باید خودش رو در برابر هیونجین کنترل میکرد؟
با خودش فکر کرد که دیگه سنش بهش اجازه میده مرز هایی رو بشکنه.
توی هیچ قانونی نوشته نشده بود یک دورگه نمیتونه عاشق محافظش باشه.
نفسش رو محکم بیرون داد و سرش رو در حالت دراز کشش بالا آورد تا دوباره گرگینه رو ببینه.
هیونجین به خواب عمیقی فرو رفته بود و نفس هاش از هر زمانی منظم تر بود.
امروز علاوه بر قشنگ بودنش ، خسته کننده ، دلهره اور و شوم بود و باعث شده بود محافظ زیبا ، زود تر از بقیه روز ها دنیای بیداری رو ترک کنه.
گردن سفید رنگ هیونجین اولین چیزی بود که چشمهای دورگه روش قفل شد.
به ترتیب روی اجزای صورتش چرخید و وقتی مطمئن شد به اندازهء کافی عاشق تک تکشونه خودش رو بالا تر کشید تا رو به روی صورتش قرار بگیره.
لبهای خوشتراش گرگینهء چشم آبی ، بی نقص و زیبا بود.
و عطشش رو برای بوسیدنش بیشتر میکرد.
سرش رو جلو تر برد و بدون اتلاف وقت لبهاش رو به لبهای هیونجین گره زد.
درست مثل کسی که مدتها از اب دور بوده و الان بهش رسیده ، میبوسیدش و مک های آرومی رو غیر حرفه ای اما پر حس به لبهاش میزد.
قفسهء سینش بالا و پایین میشد و از ترس اینکه هیونجین بیدار نشه ، مجبور شد به سختی از ادامه دادن دست برداره.
اما ته دلش حسابی راضی بود.
با لبخند پیروزمندانه ای دوباره خودش رو پایین کشید.
شیطون کوچولوی دوست داشتنی ، سرش رو روی سینهء هیونجین گذاشت و پسری که از خستگی بیهوش بود و محکم بغل کرد و با آرامش خوابید.
بوسهء یواشکی ای که ماه هیونجین ، در نیمه شبی بهش هدیه داده بود ، براش مثل یه رویا ثبت شد.
بوسه ای که از فردای اون روز فکرش رو درگیر میکرد و نمیتونست فرقش رو از خواب یا بیداری تشخیص بده.

Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz