Chapter 2"

128 27 1
                                    

چپتر دوم: ناجی زیبا

وقتی هیونجین اتاق نه چندان بزرگ و ترو تمیز زیر شیرونی رو که کنار اتاق متقابلا زیر شیرونی دیگه بود رو به فلیکس نشون داد ، نتونست از لبخند دندون نما و چشم‌های خط شدهء فلیکس هیجان زده، نگاهش رو برداره.
فلیکس به زیبایی همون خورشیدی که ازش فرار میکرد میخندید و انگار صاحب دنیا شده بود.
توی ذهن هیونجین غوقا شده بود، مگه اون اتاق کهنه و درب و داغون چی داره که انقدر فلیکس بخاطرش خوشحاله؟ 
این چیز ساده چطور تونسته بود همچین خنده های قشنگی رو بسازه، آخه به همین سادگی؟
فلیکس رشتهء افکار هیونجین رو پاره کرد، درست وقتی که چرخید و دستهاش رو گرفت و بالا و پایین پرید.
با ذوق غیر قابل وصفی چشمهای براقش رو به چشم های متعجب هیونجین دوخت:
"اینجا خیلی باحاله هیونگ ، ممنونم که بهم این اتاق رو دادی"
دوباره به فصای اتاق کوچیک و خالی نگاه کرد و با ذدق قبلی ادامه داد: 
"من اینجا رو دوست دارم ،خیلی زیاد حتی بیشتر از اتاق قبلی خودم"
هیونجین با دهن باز بهش نگاه میکرد.
اون بچهء گستاخ و زبون نفهم که از ترس نزدیک بود توی جنگل خودش رو خیس کنه کجا رفته بود؟
از اون گذشته، حالا داشت هیونجین رو هیونگ صدا میکرد؟ 
فقط بخاطر این که یه اتاق بهش داده بود تصمیم گرفته بود به جای احمق، هیونگ صداش بزنه؟
گرگینهء زیبا و متجعب هیچ حرف و هیچ ری اکشنی نداشت.
فقط یک لحظه بدون فکر پرسید: 
"چرا؟"
فلیکس دست‌های هیونجین رو رها کرد و به اتاق بغلی سرک کشید.
توی عالم خیالات خودش بود و توی ذهنش چیدمان اتاق ها رو تصور میکرد: 
"چون احساس آرامش و امنیت بهم میده"
هیونجین با لبخندی که روی لب‌هاش نشسته بود به فلیکس نگاه کرد و خودش رو به سمت اتاق کناری قدم زد.
فلیکس تغییری توی اتاق بغلی حس نمیکرد.
دقیقا مثل همون قبلی بود.
اتاق ها یک اندازه بودند، پنجره پوشیده شده بود و زیاد تمیز بنظر نمیرسید.
فلیکس ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
"تو که به آفتاب حساس نیستی، پس چرا اینجا رو پوشوندی؟"
هیونجین خودش رو به طی کردن دو قدم کشیده ، به فلیکس رسوند و وارد اتاق شد.
دست به سینه به چهار چوب در تکیه داد و همونطور که برنامهء تمیز کردن اتاق رو توی ذهنش میچید جواب سوال فلیکس رو داد:
"نه حساس نیستم ، اتفاقا خیلی دوسش دارم ، ولی نمیخوام وقتی صبح از خواب بیدار میشم یه تپه خاکستر کنارم باشه"
فلیکس سری کج کرد و با اخمی که بخاطر نفهمیدن حرف هیونجین بین ابروهاش شکل گرفته بود بهش نگاهی انداخت:
"منظورت چیه؟"
هیونجین تکیه اش رو از چهار چوب گرفت و رو به پسر اخمو کرد:
"واضحه ، اون اتاق مال تو میشه ، اما باید پیش من بخوابی"
فلیکس آمادهء انفجار بود. 
هیچ دلیلی برای همچین چیزی پیدا نمیکرد.
چرا باید کنار اون میخوابید؟
خواست چیزی بگه که هیونجین چرخوندش و از پشت سر دهنش رو گرفت.
توی همین دو سه ساعت اخلاق پسر کوچک تر رو به خوبی فهمیده بود و میدونست درمورد هر چیزی زود کنجکاو میشه و کلی سوال میپرسه.
پس تصمیم گرفت قبل از اینکه سوال همراه با غر زدن فلیکس در این باره رو بشنوه خودش بهش جواب بده. دست دیگش رو روی شونهء فلیکس گذاشت و به جلو هلش داد تا از اتاق خارج بشن و به سمت پله ها برن:
"اره کوچولو پیش من میخوابی چون ممکنه یه وقت اون اقاعه که موهای خوشکل قرمز داشت ، فکر قانون شکنی به سرش بزنه و بیاد اینجا یه لقمهء چرب و نرمت کنه"
فلیکس که به ناچار پله ها رو به پایین طی میکرد.
بیخیال مخالفت با هیونجین شد و سرش رو پایین انداخت.
هیونجین که اروم شدن پسر کوچولو رو دید دستش رو از روی دهنش برداشت و به سمت مبل های کهنه برگشت و خودش رو روشون پرت کرد.
قیافه ای که فلیکس به خودش گرفته بود نشون میداد دوباره نگرانی ها بهش حمله کردن و اینبار موضوع دیگه ای برای ترسیدن از کریس پیدا کرده.
همونطور که فلیکس داشت توی دنیای وحشت زدش شنا میکرد و حسرت یه زندگی بدون دلهره رو میخورد ، هیونجین لب زد:
"بیخیال نگران نباش تا من پیشتم اتفاقی واست نمیوفته"
سرش رو به مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست.
اندوه دوباره به فلیکس هجوم اورده بود و انگار خوشحالیش دوام نداشت. 
اون خوناشام به کابوس جدیدش تبدیل شده بود و هیونجین حسش میکرد.
بدون باز کردن چشم هاش چیزی رو زمزمه کرد:
"بعد از غروب خورشید ، برای خرید چیزایی که نیاز داریم میریم بیرون ، چون امروز روز اولیه که اینجایی میتونی هر چی خواستی بخری"
زیر چشمی به پسری که روی مبل رو به روییش نشسته بود نگاه کرد و وقتی دوباره لبخند درخشانش رو خیالش راحت شد و به ارومی لبخند زد.
اما لبخدش چندان دوامی نداشت و محو شد.
وقتی که حضور پسر کرچولوی تازه وارد رو، رو به روش حفظ کرد.
سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد.
منتظر موند تا ببینه اون بچه چی ازش میخواد.
فلیکس یکی از دستهای کوچیکش رو بی مقدمه جلو آورد و روبه روی هیونجین گرفت. 
در حالی که کوچک ترین انگشتش رو بالا گرفته بود و بقیه رو جمع کرده بود، به هیونجین با خواهش نگاه میکرد:
"بهم قول بده"
ابروهای هیونجین بالا رفت و منتظر بهش نگاه کرد. اینبار فلیکس هجوم بغض رو توی چشم‌ها و گلوش احساس میکرد، اما با وجود اون غرور مسخرش نتونست دوباره شکستش بده.
و بلاخره، طاقتش به سر رسید و بی صدا قطرهء اشکی که مدت‌ها توی چشمهای شیشه ای طوسی رنگش حبس شده بود ، آزاد شد و روی گونه های ستاره بارونش سر خورد:
"من دیگه هیچکس رو ندارم و از الان فقط تویی که بهم امید و اجازه ی زندگی میدی."
هیونجین نگاهش رو بین قطرهء بلوری اشک و دست فلیکس چرخوند و با خودش فکر کرد که جمله بعدی این پسر چی میتونه باشه؟ 
مثلا میگه قول بده ازم مراقبت کنی و نذاری بمیرم؟
قطعا همینطور بود.
اما فلیکس با درخواستش تموم اون افکار رو دود کرد و هیونجین رو به سمت ذهنیت دیگه ای کشوند:
"قول بده تنهام نمیذاری؟ من از از دست دادن تنها کسی که الان دارم میترسم هیونگ"
چرا هر چقدر میگذشت این پسر دو رگه عجیب تر میشد؟
هیونجین چه جوابی میتونست داشته باشه؟ 
خودش هم نفهمید به چه علت کوفتی ای مغزش قفل شد و انگشتش رو دور انگشت فلیکس حلقه کرد.
نفهمید چرا وقتی برق چشم‌های فلیکس رو دوباره دید نتونست مخالفتی کنه.
دست آزادش روی گونهء فلیکس نشست و اشک‌های شفافش رو که از سر نا امیدی و تنهایی به بیرون چشم‌هاش راه پیدا کرده بودن ، شکار کرد.
هیونجین با اطمینانی که نمیدونست از کجا پیدا شده به فلیکس جواب داد:
"قول میدم هیچوقت تنهات نذارم کوچولو"

Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora