Chapter 3"

121 24 2
                                    

چپتر سوم: قدرت یک دورگه

روز ها به ترتیب میگذشتن و رابطهء بین دو پسر نوجوان کمی رو به صمیمیت رفته بود.
بخاطر حساسیت فلیکس ، صبح ها به کل خبری از بیرون رفتن نبود.
البته لازم به ذکره با استفاده از ایدهء شنل سیاه رنگه هیونجین ، میشد از دور بودن آفتاب از پوست فلیکس اطمینان حاصل کرد اما بازم هیونجین حاضر به کوچک ترین ریسکی دربارهء فلیکس نبود.
پس بعد از غروب آفتاب بلافاصله هیونجین دست های پسر کوچک تر رو میگرفت و به مرداب میرفت تا جلوی کلبه با هم برای حفاظت از خودشون و هم دیگه، چیزای جدیدی یاد بگیرن.
چیزهای مثل درگیری های فیزیکی و زور آزمایی و کمی از مهارت های نبرد گرگ ها.
فلیکس به خوبی تمام حرکات رو یاد میگرفت و پیاده میکرد.
اما با وجود داشتن ژن هر دو گونه، قدرتش در برابر هیونجین ، به شدت ناچیز بود.
هیونجین پسر بچه ای که به قصد ضربه زدن به طرفش میدوید رو در عین یک چشم بهم زدن نقش زمین کرد و روی شکمش نشست:
"هی گرفتمت لیکسی"
با وجود ضربهء محکمی که به فلیکس وارد کرده بود حتی کوچک ترین دردی توی چهرهء اش حس نمیشد ، پس از اینکه توی تمرین‌هاشون آسیب نمیبینه خیالش راحت بود:
"میبینی چه گرگ قدرتمندی محافظته؟"
فلیکس دست و پا میزد تا هیونجین رو کنار بزنه:
"نخیرم من خیلی قوی ترم"
هیونجین پوزخندی زد و یک تای ابروش رو بالا برد:
"جدی؟"
دستهاش رو نزدیک پهلوی فلیکس برد:
"پس اینو بگیر"
و شروع به قلقلک دادنش کرد.
صدای خنده هاش شیرین فلیکس کل مرداب رو در بر گرفته بود.
فلیکس انقدر زیبا میخندید که هیونجین هیچوقت ازش خسته نمیشد.
فلیکس دستهاش رو بالا برد:
"باشه باشههه هیونگ ،من تسلیمم، بیا تمومش کنیم"
هیونجین عقب کشید و دستش رو طرف دورگهء کوچیک دراز کرد:
"بیا بریم سمت جنگل ، باید برگ جمع کنیم"
فلیکس غر زد:
"نهه دوباره نههه"
چند دقیقه بعد برای جمع کردن برگ های اوکالیپتوس وارد منطقهء آزاد شده بودن.
گاهی اوقات برای چیدن میوه و یا پیدا کردن گیاهان درمانی وارد جنگل میشدند.
فلیکس به درخت تنومندی که همون اطراف و البته نزدیک و در تیرس هیونجین بود تکیه داده بود و هر ده دقیقه صفحات کتاب همیشگیش رو ورق میزد.
اما گاهی هم حواسش بخاطر هیونجین پرت میشد و نگاهش رو بهش میدوخت.
در حالی که پسر بزرگ تر به شاخه ها چنگ میزد تا برگ ها رو بگیره چند باری سر خورده بود و نشیمنگاهش با شدت به زمین برخورد کرده بود.
همین کافی بود تا فلیکس قهقه بزنه و با تمام وجود بهش بخنده.
اما هیونجین اهمیتی نمیداد و مشغول کارش میشد ، بنظرش خندیدن فلیکس ارزشش رو داشت که چندباری زمین بخوره.
هیونجین و فلیکس هرگز فکر نمیکردن که در عرض دو ماه بتونن با هم کنار بیان و حتی تبدیل به تنها دوستهای هم دیگه بشن.
فلیکس تکیه اش رو از درخت گرفت ، کتابش رو زیر بغلش زد و اون قسمت رو ترک کرد.
خودش رو به هیونجینی که روی زمین نشسته بود رسوند و دست‌های کوچیکش رو طرفش گرفت:
"پاشو هیونجین ، جمع کردن برگ ها کافیه"
هیونجین دستهای کشیدهء پسر رو کشید و فلیکسی که انتظارش رو نداشت ، از پشت توی بغلش پرت شد.
هیونجین پسر کوچک تر رو بین پاهاش نشوند و و کتاب رو ازش گرفت.
همونجوری که سرش رو از روی شونهء فلیکس رد کرد ، کتاب رو باز کرد و روی پاهای فلیکس گذاشت:
"بگو ببینم ، کدوم بخش رو میخوندی که این همه روش تمرکز کردی؟"
فلیکس به سینهء هیونجین تکیه داد.
جسم کوچیکش به راحتی توی آغوش هیونجین جا میشد و هر دفعه که اینطوری میشنستن، احساس خوبی که حاکی از امنیت و تنها نبودن بود، وجودش رو پر میکرد.
هیونجین منتظر فلیکس موند و فلیکس با آرامش صفحه ها رو ورق زد:
"یه موضوع جالب"
گرگ جوان کمی بیشتر خم شد تا صفحه هارو از کنار سر فلیکس ببینه:
"مثلا چی؟"
فلیکس صفحهء مورد نظرش رو از کتاب کهنه پیدا کرد و انگشت اشارش رو روی نوشته هاش گذاشت:
"یه بخش جدید که دربارهء دورگه هاست"
برای لحظه ای هیونجین اخمی کرد و با دقت متن رو خوند.
همونطور که فلیکس میگفت ، تیتر این بخش از کتاب به دورگه ها اشاره داشت:
"افسانهء دورگه ها و قدرت های ترکیبی"
زیر لب زمزمه کرد:
"این غیر ممکنه ، تاحالا کسی هیچ دورگه ای ندیده"
فلیکس سری تکون داد و حرف هیونجین رو نقض کرد:
"نه هیونگ اشتباه میکنی"
چند صفحهء دیگه رو رد کرد و بعد دوباره ایستاد:
"اینجا نوشته اولین دورگه، دختری زاده شده از مادر گرگینه و پدر خوناشام بوده، تقریبا یک قرن پیش زندگی میکرده و وقتی پدرش مرده ، مادرش تبدیلش رو انجام داده"
فلیکس سرش رو چرخوند و صورتش در برابر صورت هیونجین قرار گرفت.
به جزئیات صورت محافظش خیره شد و مثل همیشه وقتی غرقش بود توضیح داد:
"اون دختر قدرت هر دو گونه رو به طور کامل داشته و به مرور یاد میگرفته که ازشون استفاده و کنترلشون کنه"
فلیکس سرش رو چرخوند و به کتاب نگاه کرد و اینبار هیونجین بود که از همون فاصلهء کمی ، نیم رخ زیباش رو تماشا میکرد:
"مثلا چی؟"
فلیکس ادامه داد:
"ذهن خوانی و کنترل ذهن، تبدیل کردن انسان به خوناشام ، تغییر شکل گرگینه ها ، قدرت درمان زخم‌ها ، حواس قوی ، قدرت بدنی فراطبیعی و حتی جادوگری"
هیونجین با تعجب فلیکس رو تکون داد:
"هی ، این یعنی تو؟"
فلیکس خندید:
"یعنی من قدرت هر دوگونه رو دارم"
هیونجین دوباره پرسید:
"از کجا مطمئنی ، تاحالا نشونه ای داشتی؟"
فلیکس بعد از چندثانیه فکر کردن جواب داد:
"اولین باری که کریس رو دیدم ذهنش رو خوندم ، اول فکر کردم توهمه اما اون صدا خیلی واضح توی سرم بود"
از توی بغل هیونجین بلند شد:
"اصلا بخاطر همینه که کریستفر دنبالمه ، اون این ها رو میخواد"
کتاب رو بست و روی زمین پرت کرد:
"توی این کتاب نوشته که دورگه ها پرقدرت ترین موجودات تاریخ ان"
با خوشحالی بالا و پایین پرید:
"از اولشم میدونستم از تو قوی ترم"
هیونجین به ذوق کودکانهء و فلیکس خندید و از جاش بلند شد:
"احتمالا توی کتاب نوشته شده که این موجودات باید استفاده از هر دو قدرت رو یاد بگیرن و بهشون مسلط شن تا به این جایگاه دست پیدا کنن"
فلیکس با لبخند خشک شده سر جاش ایستاد و کمی فکر کرد.
آهی کشید و با حرص پاشو به زمین کوبید:
"حق با توعه"
هیونجین دستش رو روی شونهء پسر کوچیک تر گذاشت و سعی کرد دلداریش بده.
اما لحنش بیشتر لج پسر کوچیکتر رو در میاورد:
"نگران نباش شاید یه روزی تو ام تونستی به اندازهء من قوی بشی"
فلیکس دست های پسر خود خواه رو از روی شونش انداخت و چشماش رو توی کاسه چرخوند:
"اوکی ، تو قوی تری میدونم"
اما چیزی رو تاکید کرد:
"البته فعلا"
پوزخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت:
"خب هر چی باشه من یه افسانه ام و افسانه ها با تلاش و گذشت زمان ساخته میشن"
هیونجین از دست فلیکس اهی کشید و کتاب و سبد رو از روی زمین برداشت:
"اخه کدوم احمقی گفته تو افسانه ای؟"
فلیکس لب‌هاش رو اویزون کرد و بهش جواب کوتاهی داد:
"خودت هیونگ"
سوالی بهش نگاه کرد:
"یادت نیست؟"
یادش اومد.
روزی که دیده بودش و براش کتاب خریده بود این رو بهش گفته بود.
انقدر تحت تاثیر فلیکس قرار گرفته بود که روی کلماتش کنترل نداشت و چیزی که به ذهنش رسیده بود رو همینجوری بیرون پرونده بود.
فکر میکرد فلیکس فراموشش کرده باشه اما اشتباه میکرد.
روشو برگردوند و مسیر کلبه رو پیش گرفت:
"بیا بریم ، داره گرسنم میشه"
سعی کرده بود بحث رو بپیچونه:
"اگه بیشتر از این گرسنه بشم تضمینی نمیدم که نخورمت"
اما خوب حس میکرد که فلیکس دنبالش نمیاد.
سمتش چرخید تا ببینه چه مشکلی براش پیش اومده که با چیز عجیبی رو به رو شد.
فلیکس به سمت دیگه ای از جنگل خیره شده بود و هیچی نمیگفت.
چهره اش ترسیده بنظر میرسید ، انگار خطری حس میکنه. اگه جلوتر میرفت حتی تار‌های موی سیخ شده روی دست‌هاش رو هم میتونسته به راحتی ببینه.
هیونجین فاصله ای که تازه ازش گرفته بود رو کم کرد و دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت تا هم قد فلیکس بشه:
"هی پسر شوخی کردم ، بیا برگردیم"
فلیکس هنوز به اونطرف جنگل خیره بود:
"هیونجین"
هیونجین بهش خیره موند:
"چیشده فلیکس؟ داری کم کم نگرانم میکنی"
پسر کوچک تر توی یه حرکت یهویی دست‌های هیونجین رو گرفت و دنبال خودش کشید:
"اون اینجاست ، خیلی وقته اینجاست"
هیونجین با تعجب داد زد و پرسید:
"امکان نداره ، پس چرا من حسش نکردم؟"
فلیکس متقابلا داد زد:
"فاصلش خیلی زیاده ، اما دیگه چیزی نمونده"
با فعال شدن شاخک‌های حسی هیونجین و حس کردن خطر بعد از چندثانیه تازه به خودش اومد و فهمید حق کاملا با دورگهء کوچولوعه.
دست فلیکس رو محکم تر گرفت و سرعتش رو بیشتر کرد:
"لعنت بهش ، نباید بهمون برسه"
فلیکس با صدای لرزونی که انگار از لابه لای کلی اشک بیرون کشیده شده بود صداش زد:
"هیونجین، دیگه دیر شده"
همون لحظه بود که جسم مشکی ای از بین دو درخت تنومند جلوشون با سرعت رد شد و متوقفشون کرد.
بلافاصله دوباره ناپدید شد.
هیونجین فلیکس رو پشت سرش قایم کرده بود و اطراف رو به سرعت نگاه میکرد و دنبال خونخوار معروف میگشت.
دستهای لرزون فلیکس کمرش رو گرفته بودن و التماس میکرد:
"خواهش میکنم کاری بهمون نداشته باش"
صدایی از جای نامعلومی جواب میداد:
"با اون توله سگ کاری ندارم"
یهو از بالای سرشون پرید و با شتاب روی زمین ایستاد و گردو خاکی ایجاد کرد و از بینش ظاهر شد.
قد متوسط ، چشمهای قرمز ، پوستی به روشنی پوست فلیکس و موهای البالویی.
تموم چیزهایی که از همون بار اول به عنوان مشخصات قاتل آیندش ، توی ذهن فلیکس هک شده بود.
قدمی به جلو برداشت و با پوزخند فلیکس رو نگاه کرد:
"من تو رو میخوام دورگه"
هیونجین فلیکس رو بیشتر به خودش چسبوند و در همون حالت غرش کرد:
"این توله سگ نمیذاره حتی تو لمسش کنی کریس"
با اینکه خودش هم ترسیده بود ، اما نمیتونست خشم درونش رو کنترل کنه.
مثل روز روشن بود که نمیتونه فعلا جلوش بایسته.
و این چیزی بود که کریستفر میخواست ازش استفاده کنه.
پس بعد از قهقه زدن، شروع به طی کردن دایره ای فرضی ، دورشون کرد.
دستهاش رو پشت کمرش بهم قفل کرده بود و به اطراف نگاه میکرد:
"یه گرگ جوان داره یه خوناشام چندصد ساله رو به چالش میکشه؟"
برای بار دوم خندید:
"زیادی خنده داره"
جملاتش رو جوری که مطمئن بشه هیونجین رو تحقیر میکنن کنار هم میچید.
در عرض یک چشم بهم زدن از جلوی چشم‌های هر دو نفر محو شد.
و در طرف دیگه ای ، نزدیک به هیونجین ایستاد.
هیونجین فلیکس رو عقب تر کشید و دوباره خودش رو سپر کرد و با چشم های ذوب کننده اش بهش زل زد:
"بهش نزدیک نشو "
کریس قدم دیگه ای به سمتش برداشت:
"از سر راهم برو کنار"
یک تای ابروش رو بالا داد:
"تو که نمیخوای بلایی که سر دوستات اومد رو تجربه کنی؟"
با همین چند کلمه تونست زخمی رو توی قلب گرگینهء زیبای رو به روش تازه کنه.
مگه میشد اونروز نحسی که دو تا از افراد دسته اش رو از دست داد رو فراموش کنه؟
کریس وحشیانه و جلوی چشمهای هیونجین و فلیکس اون ها رو کشت.
دو گرگی که صرفا بخاطر حفاظت از دو پسر متعلق به قبیلشون جون باختن.
هیونجین بیشتر به چشمهاش خیره شد و مشتش رو گره کرد.
انقدر محکم که صدای استخون هاش توجه فلیکس رو جلب کرد.
کریس با لحن قبلی ادامه داد:
"اوه ، اسمت هیونجین بود دیگه درسته؟"
لحن طعنه امیزش رو حفظ کرد:
"تنها پسر رئیس گلهء سگ ها! تو هم مثل بقیشون توی چندثانیه میمیری"
هیونجین کنترلش رو از دست داد و توی صورت کریس ، جوری نعره کشید که حتی فلیکس هم ازش ترسید:.
"ما گرگیم عوضی ، گرگ های قبیلهء شمالی"
مشتش رو بالا آورد و تا توی صورت رنگ پریدهء اون خالی کنه.
ولی هنوز مشتش توی هوا بود که دست‌های سرد کریس گرفتش و به سمت دیگه ای پرتش کرد.
هیونجین محکم به درخت قطوری خورد و بیحال روی زمین خاکی افتاد.
چشمهای فلیکس پر از اشک شد.
دقیقا ترس هاش به حقیقت پیوسته بود و جلوی چشمش اتفاق می افتاد.
کریس با نگاه ترسناک همیشگیش رعشه تو تنش انداخته بود و بهش نزدیک میشد.
در عین حال به گردن سفید پسر کوچکتر نگاه میکرد و با فاصله دادن لبهاش از هم نیش های کشندش رو نمایش میداد.
از طرفی هیونجین ، از درد به خودش میپیچید و فریاد میزد:
"بهش نزدیک نشو هیولا"
فلیکس از ترس به خودش میلرزید و قلب کوچکیش حتی از یه گنجشک هم سریع تر میزد.
و این چیزی بود که هیونجین حتی از اون فاصله هم حسش میکرد و عذاب میکشید.
فلیکس قدم های کوتاهش رو رو به عقب بر میداشت و گریه میکرد:
"بهش آسیب نزن"
کریس حالت ناراحت صورت فلیکس رو کپی کرد:
"نگرانش نباش ، نمیذارم به اندازهء مامان و بابات درد بکشه"
کلمات بیرحمانش، به راحتی باعث جاری شدن اشکاش شدن.
خاطرهء بدی رو که به سختی ازش دور مونده بود ، دوباره یادآوری کرد و قلبش جوری شکست که حتی توی سینش هم درد پیچید.
اینبار پسر دورگه بود که با مخلوطی از غم و ترس و عصبانیت ، تند تند نفس میکشید و فریاد میزد:
"چرا باهام اینکارو میکنی؟ چرا انقدر قدرت طلبی؟"
کریس کمی خم شد تا مستقیم توی چشمهای پسر نگاه کنه:
"بیا مثل یه رویا در نظر بگیریمش"
اما فلیکس چشم هاش رو بست و سرش رو طرف دیگه ای چرخوند.
هیونجین بار ها این موضوع رو بهش گوشزد کرده بود و ازش خواسته بود قبل از اینکه محسورش بشه ، چشمهاش رو ببنده و ذهنش رو خالی کنه.
چون کریس قدرت کنترل کرد ذهن تمام موجودات گونهء خونخوار رو داشت.
فلیکس با شجاعتی که نمیدونست از کجا سر چشمه گرفته بود، چشم هاش رو بست و داد زد:
"توی خواب میبینیش"
گستاخیش باعث شد کریس از حالت نرماله روی مخش خارج بشه و رو به خشم بیاره.
خواست دستش رو دور گردنش بپیچه پسر رنگ پریده رو از روی زمین جدا کنه.
اما قبل از اینکه پوست گردن فلیکس توسط دست‌های قدرتمندش لمس بشه ، بازوش با آروارهء محکم گرگ بزرگ و سیاه رنگ از جا کنده شد و بعد از اون با تنهء محکمی به سمتی پرت شد.
هیونجین دور فلیکس چرخید و خوب چکش کرد.
ترسیده بود و سر تا پاش رو برانداز میکرد.
فلیکس با دیدن هیونجین نفس عمیقی کشید و بهش چسبید و دوباره پشتش مخفی شد.
وقتی گرگینه ی چشم آبی از سالم بودنش مطمئن شد ، زانو زد و با نگاهش به پسر کوچکتر فهموند که عجله کنه.
فلیکس به سرعت پشتش سوار شد و بعد با هر نیرویی که توی بدنش مونده بود جنگل رو ترک کرد.
با این وجود سایهء پر سرعتی دنبالشون میکرد.
فلیکس دستهاش رو دور گردن گرگ سیاه رنگ حلقه کرد:
"هیونجین حالت خوبه؟"
سعی کرد مثل همیشه به آغوش بکشتش:
"من.. من خیلی ترسیدم.. فکر کردم.."
قبل از تموم شدن حرفش وارد منطقهء امنشون شدن و هیونجین سریعا روی زمین پهن شد.
فلیکس حرفش رو نیمه تموم گذاشت و از پشتش پایین اومد.
جلوش نشست و پوزش رو توی دستش گرفت:
"هیونجین"
انگار ضربه ای که از کریس خورده بود انقدری سنگین بوده که حداقل چندتا از استخون هاش رو بشکنه.
فلیکس پوزه اش رو نوازش کرد و دست‌هاش رو دور گردنش گذاشت:
"تو اسیب دیدی، ولی نمیتونم توی این حالتت تشخیصش بدم"
به پشت سرش نگاه کرد و درست اونطرف جنگل کریس رو دید که با عصبانیت دوباره ، از شکست دیگه اش ، بهشون نگاه میکنه.
هیونجین توی آغوشش به حالت انسانیش برگشت و با چشم‌های خسته و بدنی که از درد ، امونش رو بریده بود طرف کریس برگشت و متقابلا بهش نگاه کرد.
با اینکه با هر حرکت ، حتی بیشتر از قبل ، درد عذابش میداد بلند بلند خندید و جوری فریاد زد که کریس صداش رو بشنوه:
"بهت که گفتم حتی نمیذارم لمسش کنی"
به زور روی پاهاش ایستاد و لنگ زد.
فلیکس سریع زیر بازوش رو گرفت و دور گردنش انداخت.
اما نگاه هیونجین هنوز هم به پسری که اونطرف باتلاق ایستاده بود ، زوم بود:
"هی کریس میبینم که یه توله سگ بازوتو کنده انداخته جلوی گربه ها"
هیستریک بهش خندید و بعد از نادیده گرفتن فریاد کریس ،همراه فلیکس به سختی به سمت کلبه اشون قدم برداشت.
توی راه با خودش عهد بست.
عهد بست که دیگه توی چشم هیچ کس مثل یه توله سگ نباشه و تبدیل به گرگی بشه که توی تاریخ گرگینه ها عامل قتل بزرگ ترین خوانخوار ثبت بشه.
به کمک دورگهء شیرین ، وارد کلبه شد و به سختی پله ها رو روبه بالا طی کرد.
فلیکس بهش کمک کرد روی تختش جا بگیره و بعد همونطور که کنارش نشسته بود و گریه میکرد ، دکمه های پیراهن پسر بزرگ تر رو یکی یکی باز کرد:
"دقیقا کجات درد میکنه؟"
از هیونجین پرسید و منتظر موند.
اما هیونجین با وجود دردش ، تعجب کرده بود و سوالی بهش نگاه میکرد:
"داری چکار میکنی کوچولو؟"
فلیکس اشکاش رو کنار زد و بغضش رو به سختی قورت داد.
حس و حالش دقیقا مثل روزی بود که مرگ پدرو مادرش رو دیده بود.
ترس اتفاقی چند دقیقهء پیش هنوز از بدنش خارج نشده بود و تک تک سلول هاش میلرزید:
"میخوام بهت کمک کنم خوب شی"
هیونجین دستش رو گرفت و سعی کرد منصرفش کنه:
"نگران نباش چیزی نیست ، به مرور خوب میشه"
فلیکس دوباره به گریه افتاد و صداش رو روی سرش گذاشت:
"مگه میشه نگران نباشم؟ تو بخاطر من اسیب دیدی و فقط باید صبر کنم تا درد بکشی؟"
هیونجین با چشم‌هایی که حتی از قبل هم بیشتر گرد شده بود بهش نگاه کرد:
"فلیکس.."
فلیکس جواب نداد و لباس رو کامل باز کرد.
جای ناخن های کریس ، وقتی که اون رو به طرف درخت پرت کرده بود ، روی سینش مونده بود و درست مثل سه شکاف بزرگ ، نقش بسته بود.
فلیکس دستهای کوچیکش رو روی زخم ها گذاشت و با فاصله نگه داشت:
"دنده هات شکسته و پوستت شکافته شده"
لب‌هاش رو گاز گرفت تا گریه نکنه اما وقتی به زخم ها نگاه میکرد نمیتونست طاقت بیاره.
چشم‌هاش میبارید و دست های کوچیکش رو روی زخم ها میذاشت.
کمی مکث کرد.
انگار ناخواسته چیزی از درونش در حال جوش و خروش و سر باز کردن بود.
انگار توی گوشش آوایی زمزمه میشد:
"چشمهات رو ببیند فلیکس. تو میتونی درمانش کنی"
درجا از صدای لرزون و ضعیف زنی که توی گوشش میپیچید اطاعت کرد.
پلک هاش رو روی هم گذاشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد و دستش رو عقب کشید.
بعد از اون به زخم ها خیره شد و بقدری ادامش داد تا دیگه هیچ ردی ازش نموند.
زخم ها به ترتیب بسته شدن و پوست سفید هیونجین دوباره به حالت اول برگشت.
هیونجین که انگار درد از بدنش پرواز کرده بود و ترکش کرده بود ، سر جاش صاف نشست ، بدنش رو برنداز کرد:
"خدای من"
با خوشحالی لب زد:
"فلیکس تو میتونی بقیه رو درمان کنی؟"
فلیکس سرش گیج میرفت و هیونجین رو دوتا میدید:
"آره، البته همین الان راجبش فهمیدم"
سرش رو بین دستاش گرفت و از جاش بلند شد:
"و فکر کنم قراره هر بار مغزم رو منفجر کنه"
هیونجین دست فلیکس رو گرفت و به سمت تخت هدایتش کرد:
"بیا بشین اینجا"
فلیکس حرفش رو گوش کرد و کنارش نشست.
هیونجین سر پسر کوچک تر رو توی دستاش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه هاش:
"فلیکس میخوام چندتا چیز رو بهت بگم"
فلیکس منتظر بهش گوش سپرد:
"هوم؟"
هیونجین به ارومی دستهاش رو روی سر فلیکس حرکت میداد و به چشمهای طوسی رنگش نگاه میکرد:
"اول از همه بخاطر شجاعتت و رو به رو شدنت با کریس تحسینت میکنم"
لبخندی زد:
"دومیش اینه که بخاطر درمانم و اینکه همیشه نگرانمی ازت ممنونم"
دست نوازش واری روی موهای کشید و شقیقه هاش رو بیخیال شد:
"و سوم ..اینکه لطفا دیگه هیچوقت گریه نکن"
دست‌هاش رو به صورت فلیکس رسوند و جادهء خیس روی گونه هاش رو خشک کرد.
هیونجین میتونست قسم بخوره که هر وقت اشک اون بچه رو میبینه قلبش به آتیش کشیده میشه و آرزوی مرگ میکنه:
"باشه پسر؟"
فلیکس سری تکون داد و مثل قبل خندید:
"باشه"
هیونجین روی تخت دراز کشید:
"خب بگو ببینم ، قراره دستش دوباره ترمیم بشه؟"
از فلیکس پرسید و جواب نه چندان کاملی گرفت:
"مطمئن نیستم ، اما زخم عمیقیه ، اگه هم بشه خیلی زمان میبره"
هیونجین سری تکون و توی فکر فرو رفت.
اون تونسته بود یه صدمهء عمیق به کریس بزنه و همین بهش احساس قدرت میداد.
انقدر درگیر تخیلاتش شده بود که رفت و امد فلیکس به اتاق بغلی رو حس نکرد.
فلیکس اینبار ، کاموای مشکی ای که قبلا توی بازار خریده بود رو با خودش به تخت آورده بود و همونجور که کنار هیونجین دراز کشید، به صدای آشنایی که چندلحظهء پیش توی سرش شنید فکر کرد و مشغول ایجاد گره هایی توی کاموا شد.
هیونجین از فکر بیرون اومد و به دستهای فلیکس که کاموا بینشون به حرکت در میاد نگاه کرد:
"باز داری چکار میکنی؟"
فلیکس به کارش ادامه داد:
"میخوام برای خودم یه قهرمان بسازم"
پسر بزرگتر دوباره نشست و به فلیکس زل زد:
"میخوای عروسک بافتنی درست کنی؟"
دستش رو روی موهای قهوه ای فلیکس کشید:
"هی تو دیگه داری بزرگ میشی ، دیگه باید مبارزهء تن به تن و تبدیل شدن رو یاد بگیری"
فلیکس هنوز به کاموا ها خیره بود و درگیر بافتنشون بود.
حالت صورتش وقتی که به کاموا نگاه میکرد و با دستهای کوچیکش حالتش میداد از دید هیونجین بامزه ترین صحنهء دنیا بود.
اما ایگنور شدن توسط اون بچه رو اصلا دوست نداشت:
"کوچولو؟ نمیخوای بهم توجه کنی؟"
فلیکس دست از بافتن برداشت و سرش رو طرفش چرخوند.
از لا به لای چتی های قهوه ایش که به تازگی بلند شده بود و دیدش رو کمی تار میکرد به هیونجین نگاه کرد:
"حرفات با هم همخونی نداره"
هیونجین چتری های دورگهء رو به روش رو کنار زد و بهش خندید:
"چطور؟"
فلیکس متقابلا بهش لبخند زد:
"ازم میخوای بالغانه رفتار کنم و روی قدرتم تمرکز کنم ، اما هنوز کوچولو صدام میکنی"
یک تای ابروش رو بالا انداخت:
"بنظرت اینا با هم تضاد ندارن؟"
دست های زیبای هیونجین روی سر فلیکس خشک شد. چرا هر لحظه اون بچه با هر حرف و هر عملش پسر بزرگ تر رو تحت تاثیر قرار میداد؟
بعضی وقتا فلیکس جوری باهاش صحبت و حتی بحث میکرد که باور سیزده ساله بودنش براش سخت میشد.
هیونجین لبخند دیگه ای زد و سرش رو بالا و پایین کرد:
"حق با توعه "
دستش رو دور گردنش انداخت و شونش رو نوازش کرد:
"میدونی پسر.. من و تو سن کمی داریم ، اما وظایفمون خیلی بزرگه"
دورگه ای که توی بغلش بود به شونهش تکیه داد و موافقت کرد:
"خیلی ناعادلانست هیونجین"
واقعا باهاش موافق بود:
"کل این زندگی ناعادلانست ، ولی ما فقط باید پیش بریم و باهاش کنار بیایم"
فلیکس دوباره مشغول شکل دادن به کاموا شد:
"پس من یه قهرمان عادل میسازم ، کسی که باهام هم نظر باشه"
هیونجین جا خورد.
اون بچه برای زندگیش فقط دنبال عدالت میگشت؟:
"فقط همین رو ازش میخوای؟"
فلیکس سرش رو به چپو راست تکون داد و دست‌های کوچیکش بافت دیگه ای به کاموا زد:
"اون باید قوی و شجاع باشه و سالم بمونه"
هیونجین با دهن باز به پسری که بهش تکیه داده بود نگاه میکرد. گاهی اوقات نمیفهمید منظور اون دورگهء زیبا چیه:
"فلیکس ، فکر کنم نتونم منظورت رو درک کنم"
روز سختی برای هر دوی اونا بود و انرژیشون به قدر کافی تحلیلی رفته بود.
پسر کوچک تر با خودش فکر کرد که چرا باید زمان استراحتشون رو بخاطر بحث و تحلیل مشکلات زندگیشون تلفت کنن!
تکیه اش رو از هیونجین گرفت و از روی تخت بلند شد.
کاموایی که توی دستش بود و شکل نامفهومی بهش داده بود رو روی میز کوچک کنار تخت رها کرد و به سمت تخت برگشت:
"برای امروز کافیه ، بیا استراحت کنیم"
هیونجین باشه ای گفت و روی تخت دراز کشید.
طبق عادت هر شبشون دست‌هاش رو باز کرد تا فلیکس بینشون جا بگیره و بعد از اینکه سرش رو روی سینش گذاشت هر دو اون روز رو تموم کنن و به خواب برن.
فلیکس خودش رو بین بازوهای ناجی سیاه جا داد و چشم‌هاش رو بست.
اما اینبار هیونجین بود که قبل از خواب ، همونطور که پلک‌هاش رو روی هم گذاشته بود سوالی ازش پرسید:
"چی باعث میشه قهرمانت واقعا تبدیل به یه قهرمان بشه؟"
فلیکس بین خواب و بیداری بود و به زور حرف میزد.
پس کلمهء ناواضحی ای قبل از خوابش از بین لب‌هاش بیرون پرید:
"من"
چشم های پسر بزرگ تر باز شد و به فلیکس خیره شد.
فلیکس مرتب نفس میکشید و این خبری از عمیق بودن خوابش میداد.
تک تک اجزای صورتش رو از زیر نظر گذروند و به ستاره های روی صورتش رسید.
دست آزادش رو روشون کشید و وقتی متوجه شد چقدر زیبا و عمیق خوابید با خودش زمزمه کرد:
"من میتونم قهرمان باشم کوچولو"
فلیکس رو در آغوش کشید و ادامه داد:
"به شرطی که پای تو وسط باشه"
تا خود صبح چشم روی هم نذاشت.
تمام مدت به وظیفه ای که داشت فکر میکرد.
به فلیکس فکر میکرد.
به کریستفر فکر میکرد.
به روزایی که باید بگذرن و بعد از کلی حفاظت از اون بچه ، فلیکس شونزده ساله رو به قبیله تحویل بده فکر میکرد.
پیش خودش فکر میکرد اگه یه روز فلیکس مراحل تبدیل رو بگذرونه و به یه گرگ خالص تبدیل بشه چه ظاهری در حالت گرگینه اش پیدا میکنه.
دربارهء روزهای خوبی که اون بچه میتونست بعد از مردن کریستفر داشته باشه خیال بافی میکرد.
و هر ثانیه برای کشتن کریس مشتاق تر از از روزهای قبل میشد.
با حس کردن گرگ و میش شب به ارومی به پنجرهء اتاقش نگاه کرد.
دیشب فراموش کرده بود پرده ها رو بکشه تا پنجره پوشیده بشه.
لعنتی به حواس پرتش فرستاد و طرف فلیکس چرخید. پسر کوچک تر هنوز خواب بود و سرش رو روی بازوی هیونجین گذاشته بود.
با اینکه دلش نمیومد راحتی اون رو بهم بزنه اما به سوختنش ترجیحش داد و با احتیاط جا به جاش کرد.
فلیکس تکونی خورد و با اخمی روش رو برگردوند و دوباره به خواب عمیقش برگشت.
هیونجین به واکنشش لخندی زد و بدون اینکه بدون چرا ، خم شد و روی موهاش رو بوسید.
از روی تخت بیدار شد و سعی کرد سرو صدا یا تکونی ایجاد نکنه که باعث بشه فلیکس با ترس و وحشت از خواب بپره.
به طرف پنجره رفت و به سرعت پرده رو کشید و خوب پوشش داد.
وقتی خیالش از بابت غیر قابل نفوز بودن نور راحت شد اتاق زیر شیروونی رو ترک کرد و به طبقهء پایین کلبه رفت.
روی یکی از کاناپه ها نشت و اتفاق دیروز رو از سر گذروند.
چیزی نمونده بود فلیکس بخاطر بی احتیاطی اون جون بده و همین تا استخونش رو میلرزوند:
"من باید بیشتر مراقب بودم"
دستاش رو توی موهای بلند و مشکی رنگش کشید:
"چیزی نمونده بود. اگه خودش حس نمیکرد چی؟"
آه پر حسرتی کشید و به سرزنش کردن خودش پایان داد:
"نمیذارم دیگه تکرار شه، نباید دستش به فلیکس بخوره حتی اگه صد نفر دیگه هم قربانی شن"
به راه پله نگاه کرد:
"پسری که اون بالاست ، برای من چیه؟"
اخمی از روی فکر بین ابروهاش جا گرفت:
"یه امتحان؟"
سرش رو کمی کج کرد:
"یه دردسر؟"
نگاهش رو از راه پله گرفت:
"یه وظیفه؟"
با کلافگی از جاش بلند شد:
"چرا نمیفهممش؟"
صدایی از بالای پله ها توجهش رو جلب کرد:
"چیو نمیفهمی؟"
فلیکس در حالی که صورتش پف کرده بود و موهاش پریشون شده بود، چشم های نیمه بازش رو با پشت دستش میمالید و پایین میومد.
هیونجین به اون کوچولوی کیوت نگاه کرد و لبخند زد:
"چرا بیدار شدی؟"
فلیکس خودش رو به پایین پله ها رسوند و بهش نزدیک شد:
"حس کردم تنهام"
چندبار پلک زد تا دیدش رو واضح کنه، اینبار با دلخوری جواب داد:
"و وقتی بیدار شدم ، دیدم واقعا همینطوره"
هیونجین با کنجکاوی سوال توی فکرش رو مطرح کرد:
"از تنهایی میترسی؟"
دورگهء کوچولو بدون تامل جواب داد:
"از اینکه تو تنهام بذاری میترسم"
دوباره و دوباره و دوباره.
برای بار هزارم شگفت زده شد و قلبش لحظه ای با فکر ترک کردن فلیکس فشرده شد:
"چرا باید تنهات بذارم؟"
فلیکس چهرهء خواب آلودش رو به رخش کشید:
"چون من باعث میشم کلافه شی و آسیب ببینی"
پسر مو مشکی حتی یکبار هم به این موضوع فکر نکرده بود.
اصلا هیچ مشکلی هم با این موضوع نداشت.
فدا کردن خودش و هر کس دیگه ای برای زنده موندن فلیکس از دو ماه پیش براش تبدیل به اولویت شده بود:
"اینطور نیست، دیگه بهش فکر نکن"
فلیکس باشه ای گفت و ادامه داد:
"نگفتی؟"
هیونجین کنارش نشست و تکیه داد:
"چی رو؟"
فلیکس که تازه مغزش به کار کردن افتاده بود ، برای بار دوم پرسید:
"چیو نمیفهمی؟"
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و آهی کشید.
توی ذهنش به این فکر میکرد که چطور میتونه چیزی رو از فلیکس مخفی کنه.
اون دورگه علاوه بر قدرت های بیشمارش ، حافظهء خوبی داشت که نمیشد ازش فرار کرد.
چراغ یک ایده توی سرش روشن شد و درجا به فلیکس منتقلش کرد:
"به اینکه چرا یه خون آشام باید بخوابه فکر میکردم و نمیتونم دلیلش رو بفهمم"
فلیکس بهش خندید و جوابی حاضر کرد:
"به این فکر کن که خون آشامی که باهاش طرفی یه دورگست و این عادت رو از ژن پدریش گرفته"
هیونجین دستش رو سمت موهای فلیکس برد و مرتبشون کرد:
"خب .. حالا که فکر میکنم قانع کنندست."
فلیکس سری تکون داد و بعد از کمی خیره شدن بهش چیزی پرسید:
"حالا که زود بیدار شدیم باید چه کار کنیم؟"
پیشنهاد های هیونجین یهو شروع به فوران کردن:
"میتونیم با هم کتاب بخونیم"
اوم کشیده ای گفت و با سقف خیره شد:
"وسایل خونه رو تعمیر کنیم"
فلیکس اخم کرد و مخالفت کرد.
این کار براش واقعا حوصله سر بر بود:
"همین؟"
هوفی کشید و لبهاش رو آویزون کرد:
"یعنی کار دیگه ای نیست که انجام بدیم؟"
هیونجین بلا فاصله جواب داد:
"چرا.. یه کار دیگه هم هست"
فلیکس منتظر بهش نگاه کرد و به امید اینکه ایده اش بهتر از قبلیا باشه لبخند زد:
"و اون چیه؟"
هیونجین از جاش بلند شد و مقابل فلیکس قرار گرفت.
دست‌های کوچیک پسر بچه رو گرفت و از روی کاناپه بلندش کرد.
همونطور که فلیکس رو به وسط کلبهء کوچیکشون میکشید جوابی به ذهن پر سوالش داد:
"بیا بفهمیم"
فلیکس گیج بهش نگاه میکرد:
"چی رو هیونجین؟"
پسر بزرگ تر دستهاش رو رها کرد:
"اینکه چطوری باید تغییر شکلت رو فعال کنی"
فلیکس با چشمهای براقش بهش نگاه میکرد و از این پیشنهاد واقعا راضی بود.
هیونجین با جمله بعدی قلب پسر کوچک تر رو به طرز عجیبی پریشون کرد:
"میخوام ببینم وقتی یه گرگینه بشی، چه شکلی ای"
پسر کوچک تر بلند بلند خندید و دوباره دست‌های هیونجین رو گرفت:
"باشه هیونگ"
دست‌هاش رو تکون داد و بالا و پایین پرید:
"بیا با هم ببینیم چی شکلی میشم"

Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz