چپتر چهارم: نزدیک اما دور
از وقتی بیدار شده بود سردرد ازش جدا نمیشد و انقدر آشفته بود که فقط گوشه ای از خونه لم داده بود و دنبال راه چاره میگشت.
به طرز عجیبی گاهی گوشش سوت میکشید و تجربهء مزخرفی رو واسش بوجود آورده بود.
هیونجین که وضعیتش رو میدید و چیزی ازش سر در نمیاورد با خودش گمان کرد که فرد کوچک تر حوصلهش سر رفته و داره کم کم از این اوضاع شاکی میشه.
که البته زیاد هم اشتباه نمیکرد.
از بعد از حملهء کریستفر دیگه از مرداب بیرون نرفته بودن و تنها دلخوشی هر روز فلیکس ، یعنی قدم زدن توی جنگل و جمع کردن اوکالیپتوس ، از بین رفته بود.
هیونجین کمی با خودش فکر کرد و دنبال بهانه ای برای مشغول کردن فلیکس گشت که ناگهان از پرت ترین بخش فکرش، ایده ای به سرش زد:
"فلیکس.. بنظرت توی این مدتی که اینجایی چقدر قد کشیدی؟"
نگاه فلیکس از زمین گرفته شد و بهش دوخته شد:
"آمم.. نمیدونم"
هیونجین دستاش رو بهم زد و به آشپز خونه رفت:
"برو کنار دیوار بایست تا جواب رو بگیریم"
بنظر فلیکس ایدهء جذابی میومد.
از وقتی هیونجین رو دیده بود استاندارد های زیبایی توی ذهنش زیر سوال رفته بود و به طرز کودکانه ای دوست داشت از هر نظر، جذابیت اون رو داشته باشه.
سریع خودش رو به دیوار رسوند.
فلیکس با هیجان به دیوار چوبی کلبه که قسمت کنار راه پله رو تشکیل میداد ، چسبیده بود و هیونجین رو صدا میزد:
"داری چکار میکنی؟ لطفا عجله کن"
چاقو رو از توی آشپز خونه برداشت و به سمت پسر کوچک تر رفت.
روی زانو هاش نشست تا باهاش هم قد شه.
به صورت زیبای فلیکس و پوست روشنش نگاهی انداخت و لبخند زد:
"اوه خدای من، حتی بدون انجام اینکارم میتونم بهت جوابی که میخوای رو بدم"
فلیکس دستاش رو گرفت و تکون داد:
"نه نه ، لطفا دقیق تر بهم بگو"
پسر بزرگ تر نتونست مخالفت کنه.
پس نوک بینی پسر ستاره ای رو فشار داد و از جاش بلند شد:
"پس صاف بایست کوچولو"
فلیکس به کوچولو خطاب شدن عادت کرده بود، همونطور که به بغل کردن هیونجین و خوابیدن کنارش عادت کرده بود.
شونه ها و کمرش رو صاف تر از قبل به دیوار چسبوند.
هیونجین روی زانو هاش بلند شد و چاقو رو بالای موهای فلیکس تنظیم کرد:
"آماده ای؟"
پسر هیجان زده ، سریع جواب داد:
"آره"
هیونجین دستاش رو بالا آورد و خط افقی ای درست بالای سر فلیکس و روی دیوار چوبی کشید:
"خب میتونی ببینیش"
تکیه اش رو از دیوار گرفت و کنار پسری که هنوز روی زانو هاش بود ایستاد.
به خط های افقی روی دیوار نگاه کرد و با گیجی پرسید:
"کدومشون جدیدتره؟"
هیونجین پوزخندی زد و دستش رو روی بالا ترین خط گذاشت:
"معلومه که این یکی، چهار سانتی متر بلند تر شدی"
بلافاصله جسم کناریش شروع به بالا و پایین پریدن کرد:
"چهار سانتی متر توی شش ماه"
هیونجین دستاش رو گرفت و سعی کرد ثابت نگهش داره:
"چرا انقدر هیجان زدت میکنه؟"
فلیکس خبیثانه بهش نگاه کرد:
"شاید اگه همینطوری پیش بره توی شونزده سالگیم ازت قدبلند تر شم"
پسر بزرگ تر لبهاش رو توی دهنش کشید و سرش رو پایین انداخت.
سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه اما در اون حالت هم صدای کمی از بین لبهاش خارج میشد.
فلیکس دستهاش رو از دستهای هیونجین آزاد کرد و روی صورت بی نقص پسر روبه روش گذاشت.
سرش رو بالا آورد تا بتونه اون چشم های خندون رو ببینه:
"بهم نخند هیونگ. فکر میکنی نمیشه؟"
هیونجین از جاش بلند شد و همونطور که می ایستاد دستهای پسر کوچک تر از روی صورتش پایین افتاد.
موهای فلیکس رو نوازش کرد اینبار با صدای بلند و بدون کنترل کردنش خندید:
"معلومه که نمیشه"
فلیکس دستش رو پس زد و با لبهای آویزون به طرف کاناپه رفت:
"اصلا ولش کن"
خودش رو روی کاناپه پرت کرد و زانو هاش رو توی بغلش کشید.
خندیدن گرگینهء جوان بعد از دیدن پسر ناراحت به اتمام رسید.
به طرفش قدم برداشت پرسید:
"چیشده فلیکس؟ بنظر میاد ناراحتی"
فلیکس سرش رو روی زانوهاش گذاشت تا چهرهء غم زدش رو از دید محافظش مخفی کنه:
"انگار قرار نیست چیزی واسم خوب پیش بره"
صداش بخاطر دیواری که از پاها و بازوهاش دور سرش پیچیده بود گنگ به گوش فرد مقابلش میرسید.
هیونجین کنارش نشست و به کاناپه تکیه داد:
"من داشتم باهات شوخی میکردم"
کمی فکر کرد و چیز های دیگه ای اضافه کرد:
"شاید قدت از من کوتاه تر بشه ولی کارهایی رو ذاتا بلدی که من نمیتونم انجام بدم، مثلا کل یه کتاب رو حفظ میکنی ، میتونی خودت و بقیه رو درمان کنی ، به خوبی میدوی ، همه چیز رو زود تر از من حس میکنی و حتی توی بافتن اون عروسک های بافتنی هم استادی، هوم؟"
کوچولوی نیمه گرگ ، بیشتر پاهاش رو توی بغلش کشید:
"مشکل این نیست ، من حتی نتونستم هنوز تغییر شکل بدم"
مشت های کوچولوش رو با حسرت گره زد:
"انگار کلا نباید به چیزی دل خوش کنم"
تازه موضوع اصلی برای هیونجین مشخص شد و فهمید دل دورگهء کیوتش از چی گرفته و دلیل این بی تابی و گاهی غصه خوردنش چیه.
فلیکس نا امید بود و همین داشت تموم رویاهاش رو تار میکرد.
پس پسر بزرگتر دستاش رو دورش پیچید و ازش خواست از لونهء غمش بیرون بیاد:
"هی ، ببین کی اینجا نا امید شده"
هیونجین رو همراهی کرد و سریع از مخفی گاه کوچیکش بیرون اومد و بهش نگاه کرد.
هنوز هم لبهاش رو جلو داده بود و چشماش بخاطر بلور های جمع شد از نارحتی، برق میزد.
دست های بزرگ هیونجین روی شونه هاش حرکت کرد و سعی کرد بهش آرامش بده:
"هنوز چهارده سالت هم نشده فلیکس ، اصلا مگه ما چند بار برای تغییر شکلت تلاش کردیم؟"
پسر کوچیک تر اومم کشیده ای گفت و دنبال جواب دقیق گشت:
"بیست و هشت بار"
هومی از طرف هیونجین شنید و منتظر ادامهء حرفاش بود.
با دقت بهش نگاه میکرد و حرکاتش رو توی ذهنش ذخیره میکرد تا مثل هر شب بهش فکر کنه و راحت بخوابه.
هیونجین بعد از کمی فکر کردن ، جوری که انگار دنبال قسمتی از خاطراتش توی ذهنش میگشت:
"میدونی من کی تونستم تغییر حالت بدم؟"
سوالش برای فلیکس خیلی جالب بود.
جوری که باعث شد از بغلش بیرون بیاد و رو بهش بچرخه تا خوب به جوابش گوش کنه:
"کی؟"
هیونجین متقابلا چرخید و لبخندی به هیجان فلیکس زد:
"حدودا یک هفته قبل از اینکه پیدات کنم"
ابروهای پسر مو قهوه ای بالا پرید و کمی عقب رفت:
"واو"
اما یهو اخم کرد و یه تای ابروش رو بالا داد:
"صبر کن ببینم، تو که گفتی یکسال دنبالم میگشتی"
چشمهای هیونجین به نشونهء تائید حرف فلیکس باز و بسته شد و سرش رو تکون داد:
"اوهوم"
دو رگه دستاش رو به سینش زد و پرسید:
"چرا نمیفهمم؟"
هیونجین پاهاش رو روی کاناپه کشید و چهار زانو نشست:
"وقتی که بهم وظیفهء پیدا کردنت محول شد من تازه پونزده ساله شده بودم."
اهی با ناله کشید:
"آه ، وقتی قبیله رو ترک کردم تنها چیزی که داشتم قدرت بدنیم بود که میتونست از دست شکارچیا نجاتم بده"
دوباره به حالت قبل برگشت:
"اما شانسی که آوردم این بود که قبل از پیدا کردن تو تونستم یاد بگیرم تغییر شکل بدم ، و باهم از دست کریس فرار کنیم"
فلیکس سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید:
"پس وقتی داشتیم فرار میکردیم تو بدن ضعیفی داشتی؟"
هیونجین با تکون دادن سرش تائید کرد:
"خیلی ضعیف"
اضافه کرد:
"برای همین باید فقط فراریت میدادم و از قبیله خواستم گرگینه های نزدیک مرداب رو به کمکم بفرستن"
سوال دیگه ای برای خوناشام کوچولوی گرگ نما پیش اومد:
"وقتی چند ماه پیش جلوی کریس ازم محافظت کردی چطور؟"
چند لحظه ای سکوت بینشون ساکن شد.
خود هیونجین هم دنبال جوابش میگشت و سرش رو پایین انداخته بود.
حتی همون روز هم با خودش فکر کرده بود که این نیرو از کجا اومد و چیشد که یهو یه خوناشام رو اون هم از نوع اصیل زادش ناقص کرد!
شاید بخاطر این دورگهء چشم طوسی بوده؟
شاید بخاطر سالم نگه داشتن جسم کوچولوش و انجام وظیفش بوده؟
اما خودش هم میدونست این فرضیه ها صحت نداره و جواب درست کمی از منطقش دوری میکنه.
فلیکس براش معنی یه وظیفه رو نداشت.
فلیکس چیزی بود که بخاطرش میتونست حتی کرهء ماه رو هم آتیش بزنه.
از جا کندن بازوی خوناشام مو البالویی که سهل بود.
اصلا برای همین بود که قسم خورد قدرتش رو بالا ببره.
نه بخاطر اینکه قرار بود قبیلهء شمالی رو بدست بگیره، فقط بخاطر زنده موندن فلیکس.
فلیکس جلو تر اومد و خم شد و از زیر چشمهای ابی رنگ پسر بزرگتر رو رصد کرد:
"هی ، چی شد؟"
هیونجین به خودش اومد و با ذهن خالی شده جواب داد:
"بخاطر تو"
فلیکس سر جاش برگشت و حیرت زده به چشمهای صادق هیونجین خیره شد:
"من؟"
دهنش باز مونده بود:
"چرا؟"
دروغی در کار نبود چون هیونجین نمیتونست حقیقت رو مخفی کنه:
"نمیدونم ، فقط یه چیزی مجبورم میکنه حتی اگه رو به مرگ هم باشم بلند شم و تو رو از خطر دور کنم"
جوابی دور از حقیقت گرفت:
"وظیفت؟"
سریع سرش رو به چپ و راست تکون داد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پسر منتظر رو به روش دزدید.
چیزی که میخواست بگه ، حتی وقتی از فکرش هم میگذشت دوباره قلب مریضش رو به درد میکشید:
"فقط نمیتونم ببینم زجر میکشی ، نمیخوام آسیب ببینی فلیکس"
دوباره به چشمهای زیبای فلیکس چشم دوخت:
"من خیلی دوستت دارم کوچولو ، نمیتونم اجازه بدم بمیری"
اولین بار بود.
به یقین اولین بار بود که این جمله رو میشنید.
تاحالا هیچکس بهش همچین حرفی نزده بود.
هیچ کس حتی اعضای خانوادش درباره دوست داشتنش چیزی به زبون نیاورده بودن و همیشه کمبود این جمله رو توی خاطراتش احساس میکرد.
فلیکس حس میکرد یه نفرینه.
یه بدشومی که روی عشق دو عاشق با عشق غیر مجاز سایه انداخته.
درسته همیشه حضور پدر و مادرش رو کنارش حس میکرد و با تموم وجودش عاشقشون بود.
اما هیچوقت بازتابی به این صورت نداشت و فقط کنار پدر بزرگش بود که حس میکرد نحس و اضافی نیست.
اما الان هیونجین با تموم دردسر هاش، با غصه هاش و نگرانی هاش دربارهء خطری که تهدیدشون میکنه ، با وجود از دست دادن دوستاش وقتی که از فلیکس محافظت میکردن و با اینکه فلیکس براش یه وظیفهء سخته آینده سازه ، بهش دربارهء احساسی که شکی توی حقیقتش نیست گفته بود.
جا خورده بود و متعجب تر از قبل به هیونجین نگاه میکرد.
حتی نمیتونست باور کنه که شخص دوست داشتنی ای باشه.
بزاق دهنش رو پایین فرستاد و بعد از خیس کردم لبهای خشک شدش اسمش رو زمزمه کرد:
"هیونجین"
اما صاحب اسم ، تازه به خودش اومده بود و کلماتش رو موشکافی کرده بود.
پسر کوچک تر رو سریع توی بغلش کشید و سعی کرد از سوالات احتمالی دوباره اش که اینبار یقینا باعث خجالتش میشه فرار کنه:
"بسه دیگه بیا بریم ، میخوام یه چیزی رو بهت نشون بدم"
هرچند فایده نداشت و اون بچه هیچ وقت از پرسیدن دربارهء هر چیزی دست برنمیداشت.
و هیونجین عاشق این عادت و تک تک عادت های دیگه اش بود:
"کجا؟"
دو کلمه جواب گرفت:
"فقط بیا"
دست های فلیکس رو گرفت و با خودش کشید.
راه پله ها رو به سمت بالا طی کردن و وارد اتاقی که به فلیکس داده بود شد:
"نگو منظورت اتاق خودم بوده!"
پسر قد بلند همونطور که به سقف نگاه میکرد به عجولی فلیکس خندید:
"نخیر ، یکم صبر داشته باش"
با دیدن چیزی که دنبالش میگشت به سمت میز چوبی ای که فلیکس به دیوار تکیه داده بود و روش وسایلش رو میذاشت رفت:
"باید اون میز رو بکشیم وسط"
ابروهای فلیکس بالا پرید:
"برای چی؟"
هیونجین بدون جواب دادن بهش ، به طرف میز رفت و خواست وسایل روش رو برداره تا وقتی روش می ایسته ، سرگرمی های کوچیکی که فلیکس توی این مرداب داره رو خراب نکنه.
چشمش به جسم سیاهی افتاد که توسط نخی همرنگش به توپی از کاموا وصل بود.
چیزی شبیه دو تا پای مشکی رنگ.
ناخواسته دستش رو طرفش برد تا برش داره اما قبل از اینکه اون اقدامی کنه ، دورگهء چشم طوسی اون رو از روی میز قاپید:
"بذار کمکت کنم"
سریع از جلوی چشم هیونجین دورش کرد و در عرض چند ثانیه روی میز رو مرتب کرد.
هیونجین میز رو وسط اتاق کشید و روش ایستاد.
دستهاش رو بالا برد و به راحتی به سقف چوبی اتاق رسوند.
جوری که انگار روی سقف دنبال چیزی میگرده ، انگشتهای باریک و بلندش رو بین برش های چوب میکشید:
"اینجاست ، پیداش کردم"
فلیکس منتظر و با کنجکاوی غیر قابل تحملی بهش خیره شد.
هیونجین با ضربه ای به سقف باعث شد قسمتی که مثل یک مربع بزرگ برش خورده ، چند سانتی پایین بیاد و از کنار درزش فرو رفتگی ای برای باز کردنش پیدا بشه.
چشمهای گرد شدهء شخص کوچک تر اون کلبه ، نشون میداد چقدر از این اتفاق شوکه شده و دل توی دلش نیست که بفهمه هیونجین داره چکار میکنه:
"اون چیه؟"
هیونجین فرو رفتگی رو گرفت و با یک حرکت ساده باعث شد در پوشی که توی سقف هست باز بشه و بلافاصله ، طنابی که با استفاده از چوب ، یک پلهء محکم تشکیل داده ازش بیرون بیاد و از سقف تا روی میز آویزون بشه.
هیونجین با نگاه پیروز مندانه ای به در باز شده و پله ، دستش رو طرف فلیکس دراز کرد تا به بالای میز دعوتش کنه:
"بیا بالا"
بدون هیچ بحثی و همونطور که به سقف خیره بود دستی که انتطار دست های سفید و سردش رو میکشید ، گرفت و بالای میز ایستاد.
هیونجین پله رو گرفت و چندبار کشیدش تا از محکم بودنش مطمئن بشه:
"محکمه ، ازش برو بالا"
فلیکس پاش رو روی اولین پله گذاشت و با خنده اطراف طناب رو گرفت:
"یجوری امتحانش میکنی انگار یادت رفته اگه از یه ساختمونم پرت شم پایین چیزیم نمیشه"
هیونجین لبخند خجالت زده ای زد و دستش رو پشت گردنش گذاشت:
"آ..آره .. راست میگی"
دست خودش نبود.
انقدر به فکر اون بچه بود که حتی گاهی یادش میرفت اون نسبت به بیشتر چیزهایی که به صورت طبیعی برای هم سن و سالاش خطر محسوب میشه ، ضد ضربه است و کوچک ترین دردی رو حس نمیکنه.
بلافاصله پشت سر فلیکس حرکت کرد و اتاق زیر شیروونی رو ترک کرد.
بالای اون کلبهء کوچیک چوبی ، روی شیروونی چوبی و قدیمی ، جایی برای ساختن شب های پر ارامش بود.
ستاره ها آسمون رو پر کرده بودن و ماه بود که بینشون میدرخشید.
از طرفی مرداب و جنگل زیر پاشون قرار داشت و همین کافی بود که هر دو رو جذب زیبایی بی مثال اون منظره کنه.
لبهای درشت پسر کوچک تر از هم فاصله گرفت:
"این منظره خیلی زیباست"
بازتاب ستاره ها توی چشمهای مشکیش ، جلای بیشتری به صورت بی نقصش بخشیده بود و دوباره کاری کرد که هیونجین بدون نفس کشیدن بهش خیره بشه و زیباییش رو تحسین خنده.
چشمهاش رو بین مرداب ، جنگل و آسمون پر از نور های کوچیک میچرخوند و بلند بلند میخندید:
"هیونجین چرا تاحالا منو اینجا نیاورده بودی؟"
هیونجین نگاهش رو از پسر کوچکتر گرفت و با دقت از شیروونی بالا رفت:
"دنبالم بیا فلیکس"
فلیکس با همون ذوقی که نمیتونست توی کنترل کردنش نقشی ایفا کنه ، سقف شیروونی رو به دنبال هیونجین بالا رفت و کنار هیونجینی که جایی برای راحت نشستن پیدا کرده بود ، نشست.
جا کم بود پس هیونجین کمی جا به جا شد و بازو هاش رو برای فلیکس باز کرد:
"بیا اینجا ، بهم تکیه بده"
پسر دورگه سوالی بهش نگاه کرد:
"آمم، باشه"
به سینهء پهن هیونجین نگاه کرد و بعد از اینکه پشتش رو بهش کرد، کمرش رو توی آغوش هیونجین جا داد و به سینش تکیه داد.
دوباره آسمون رو رصد کرد:
"این مکان خیلی ارومم میکنه"
دستهای بزرگ هیونجین دورش حلقه شد و چونه اش رو روی سرش گذاشت:
"پس اینجا برای تو"
بی اراده بین موهای فلیکس نفس کشید و بوی خوب خامه و بلوبری ریه اش رو پر کرد:
"ولی حق نداری تنها بیای ، با هم دیگه از این مکان لذت میبریم"
فلیکس انگشت کوچیکش رو جلو اورد و به دست هیونجین ، که دور کمرش چرخیده بود و الان روی شکمش قرار داشت رسوند.
انگشت کوچیک پسر بزرگ تر رو گرفت:
"قول میدم"
لبخندی که پسر بزرگ تر بعد از دیدن اندازهء انگشت فلیکس نسبت به انگشت خودش دید با حرکت بعدی فلیکس پررنگ تر شد.
فلیکس هم با تعجب دست هیونجین رو باز کرد و دست خودش رو توش گذاشت و اندازه هاشون رو مقایسه کرد.
با تعجب شیرینی زیر لب زمزمه میکرد:
"واو هیونگ ، دستات چقدر بزرگه ، تاحالا بهش دقت نکرده بودم"
خواست چیز دیگه ای بگه که صدایی توی سرش شنید:
"رهاش کن"
فلیکس جا خورد و واکنشی که به صدا داد باعث دست هیونجین رو رها کنه و همین توجه پسر بزرگ تر رو با دلخوری از ترک کردن دستش جلب کرد:
"فلیکس؟"
فلیکس به سقف زیر پاش خیره بود و به صدای توی سرش گوش سپره بود:
"رهاش کن وگر نه اون میمیره"
"رهاش کن ، وگر نه میکشمش"
"هیونجین رو رها کن ، اون توله سگ رو میبرم و میکشم"
صدا های بلند و بلند تر میشد و به اندازه ی صاحبشون آزار دهنده بودند.
در حدی که به پسر کوچک تر ترس رو انتقال داده بود و باعث میشد به نفس زدن بیوفته و چرت و پرت بگه:
"نه ، بهش نزدیک نشو ، نکشش ، نکشش"
با بغض داد زد:
"هیونجینو جایی نبر ، نبرششش"
از آغوش هیونجین بیرون پرید و اطرافش رو با پریشونی نگاه میکرد تا صاحب صدا رو پیدا کنه.
گرگ جوان از واکنش ناگهانی فلیکس ، که بیقرار بود و دلیلش رو نمیدونست ، تعجب کرده بود و نگران شده بود.
چند باری صداش زد:
"کوچولو؟ هی فلیکس؟ با توام! چیشدههه؟ صدام رو میشنوی؟"
و وقتی جوابی ازش نگرفت دستش رو گرفت و مجبورش کرد رو به روش زانو بزنه.
بلافاصله بعد از زمین خوردنش تونست چشمهاش رو یک جا ثابت نگه داره و به چشم های آبی هیونجین بدوزه.
دستهای هیونجین دور صورتش قاب شد و سعی کرد آرومش کنه.
گونه هاش رو نوازش میکرد و با صدای ارومی لب میزد:
"ببین من اینجام ، کنارتم ، بهم بگو چیشده ، باشه کوچولو؟"
سر پسر کوچیک توی دستهاش تکون خورد و زمزمه وار و درحالی که میخواست نفس هاش رو مرتب کنه لب زد:
"باشه ، باشه"
هیونجین دستهاش رو از روی صورت فلیکس پایین اورد و منتظرش موند:
"خب؟"
هنوز کلمه کامل از بین لبهای خوش حالتش خارج نشده بود که دستهای پسر دیگه دور گردنش پیچیده شد.
با تعجبی که هر لحظه بخاطر واکنش های فلیکس بیشتر میشد ، بغلش کرد و منتظر موند.
فلیکس بیشتر اون رو به خودش میفشرد و با اینکار به خودش یادآوری میکرد که هیونجین هنوز کنارش حضور داره و اتفاقی براش نیوفتاده:
"صدای اون بود ، داشت باهام حرف میزد ، اون کریستفر بود"
اخم های هیونجین به سختی در هم فرو رفت.
شنیدن اون اسم برای عصبانی کردنش کفایت میکرد:
"اون باهات حرف میزد؟"
فلیکس کمی حلقهء دستهاش رو شل کرد:
"آره ، نمیدونم چطور اما داشت باهام حرف میزد و من صداش رو توی سرم میشنیدم"
دنبال مثالی گشت تا بتونه بهتر منظورش رو برسونه:
"حسش میکردم ، میدونستم ازم دوره ، اما در عین حال خیلی بهم نزدیک بود"
گرگینهء مو مشکی به خوبی اتفاقی که در عرض چندثانیه افتاده بود رو درک میکرد.
دردسر غیر قابل کنترل و بزرگی پیش اومده بود که مهار کردنش نیاز به تمرکز بالا و غلبه بر احساسات داره ، کریستفر راهی به ذهن فلیکس باز کرده بود و با در هم ریختن افکارش و تهدید کردن به قتل هیونجین میخواست اون رو به سمت خودش بکشه.
دست های فلیکس دوباره دور گردن هیونجین محکم شد:
"گفت رهات کنم ، وگر نه تو رو میکشه"
لبهاش رو بهم فشار میداد تا جلوی گریه اش رو بگیره.
این رو قبلا هیونجین ازش خواسته بود و نمیخواست ناراحتش کنه:
"قبلا هم شنیده بودم.. اولین باری که من رو با خودت به مرداب آوردی..اون بهم گفت من برمیگردم دورگهء شیرین.. درست همینو گفت"
بدنش به لرزه افتاده بود و حتی توی حرف زدنش هم اختلال ایجاد شده بود:
"فکر میکردم یه توهم از روی ترسه اما بازم شنیدمش.. من.."
پسر بزرگتر فلیکس رو از بغلش بیرون کشید و شونه هاش رو گرفت:
"لی فلیکس!"
آهی کشید و ادامه داد:
"تو نباید بهش گوش کنی ، اصلا و ابدا"
تکون کوچیکی به شونه های کوچیکش داد و نگاهش رو عمیق تر کرد:
"نادیده اش بگیر کوچولو ، باشه؟ اون نمیتونه با من کاری کنه"
جملهء بعدیش رو محکم تر بیان کرد:
"فلیکس اگه نتونی مقابل این حمله بایستی ، همه چیز از دست میره ، همه چیز"
درد نسبی ای توی سر فلیکس جا گرفته بود.
سری تکون داد و باشه ای گفت.
هیونجین که درد فلیکس رو حس میکرد با فرستادن لعنتی به هیولای پشت جنگل از جاش بلند شد:
"بیا برگردیم توی کلبه ، باید استراحت کنی"
فلیکس بدون ذره ای مخالفت تا پایین همراهیش کرد.
پسر عصبی ای که توی ذهنش نقشهء قتل کریستفر رو میچید از فلیکس خواست به اتاق مشترکشون برگرده و در حالی که همه چیز رو به جای قبلی بر میگردوند با خودش فکر میکرد.
به جرات میشه گفت کمی ترسیده بود.
قبلا در بارهء نیروی کنترل ذهن و تلپاتی خونآشام ها زیاد شنیده بود و میدونست چقدر میتونه خطر ناک باشه.
تنها چیزی که این وسط براش جای شکر داشت این بود که ذهن فلیکس برای کریستفر غیر قابل کنترله پس از شیوهء تهدید تلپاتی استفاده کرده.
و فعلا همین امیدوارش میکرد که میتونه با جمع کردن تمرکز فلیکس از اون دورش کنه.
در اتاق نیمه گرگینه رو بست و به اتاق خودش برگشت.
فلیکس باز هم روی تخت نشسته بود و همونطور که جسم نا مفهوم توی دستش رو میبافت توی دنیای فکرش فرو رفته بود.
قدم هاش رو تند کرد و خودش رو بهش رسوند و روی تخت نشست:
"انقدر بهش فکر نکن"
جواب فلیکس ، اروم و پر از حسرت بود:
"نمیتونم"
ناگهان دست از بافتن کشید و کاموا رو روی میز کناری رها کرد.
با اخمی که داشت به طرف هیونجین برگشت:
"فکر کنم همونطور که قبلا گفتم.."
اینبار التماس کرد:
"باید بذاری برم"
هر جمله رو با بغض بیشتری به زبون میاورد.
انگار که از ته قلبش نمیخواست و مجبور بود این راه رو انتخاب کنه:
"میدونم ممکنه قبیله رهات کنه ، میدونم ، فقط بهشون بگو خودم رفتم ، شاید.."
دیگه امونش بریده بود.
اگه اینبار گریه نمیکرد کریستال های شکسته شدهء چشمهاش حتی حنجره اش رو هم پاره میکرد:
"شاید کاری باهات نداشتن ، اصلا اگه داشته باشن هم فقط ترکت میکنن"
بین گریه هاش داد زد:
"اینجوری کشته نمیشی"
هیونجین دستهاش رو طرف فلیکس برد.
این دفعه حتی با گریه کردنش باعث شده بود طرف مقابلش هم بغض کنه و دست و پاش رو گم کنه:
"فلیکس ، اروم باش من"
فلیکس از جاش بلند شد و نذاشت دستهای پسر ، صورت نرم و زیباش رو لمس کنه:
"فقط بذار برم ،نمیتونم مرگت رو ببینم.. نمیخوام به کشتنت بدم.."
قامت بلند هیونجین به سرعت جلوش قرار گرفت و داد زد:
"بهت گفتم تمومش کن فلیکس ، فهمیدی؟"
خشم توی چشم هاش روشن و واضح بود.
عصبانیت قفسهء سینش رو بالا و پایین میکرد و چیزی نمونده بود از کلش بخار بلند شه.
با فریاد هیونجین صدای دورگهء کوچولو قطع شد و با نفس حبس شده و چشمهای گشاد ، بهش زل زد.
سر جاش میخکوب شده بود.
پسر مو مشکی و دوست داشتنی ای که مرگش مسلما میتونست تلخ ترین و دردناک ترین اتفاق تو زندگیش باشه الان با فریادی از خشم ، دهنش رو بسته بود.
دستهای فلیکس رو گرفت و عقب رفت و روی تخت نشست:
"ببین من.."
لبش رو توی دهنش کشید و سرش رو پایین انداخت ، اما باز هم دستهای لرزون اون بچه رو رها نکرد:
"آه..من .. متاسفم کوچولو"
پشیمون بود، با اینکه هیچ اشتباهی ازش سر نزده بود:
"یه لحظه عصبی شدم"
همین که برای چند ثانیه قلب کوچیک فلیکس رو لرزونده بود باعث شده بود از خودش متنفر شه و چشماش رو محکم با ذکر لعنت بهم فشار بده:
"واقعا منظوری نداشتم.. متاسفم که ترسوندمت"
سرش رو بالا اورد و به پسری با گونه های ستاره ای نگاه کرد:
"نمیشه بری نمیذارم بری فلیکس، نه بخاطر اینکه ممکنه ترد بشم ، نه بخاطر اینکه احتمال کشته شدنم کم میشه"
دستهاش رو بیشتر کشید و به سمت تخت هدایتش کرد.
اون هم بدون حرفی انجامش داد و دوباره سر جاش نشست:
"فلیکس من با خودم عهد بستم ، عهد بستم که ازت محافظت کنم و این چیزیه که خودم خواستم و تمام عواقبش رو با کمال میل به جون خریدم و هیچ وقتم ازش برنمیگردم ، فهمیدی؟"
اشک های بلوریش بدون صدا از روی کک و مک هاش پایین میریخت و بینیش رو بالا میکشید.
خواست چیزی بگه که دستهای هیونجین روی دهنش نشست:
"هیچی نگو، نمیخوام دوباره هیچ چیزی راجب اون هیولا و تموم استرسی که بهمون میده بشنوم"
ابروهاش رو بالا انداخت:
"دستم و از روی دهنت بر میدارم و دیگه هیچ کدوممون چیزی درمورد اتفاق اون بالا نمیگیم باشه؟"
سر کوچیکش رو بالا و پایین کرد و دستهایی که جلوی حرف زدنش رو گرفته بودن ، به سختی لبهای زیبای مجذوب کنندش رو ترک کردن.
هیونجین خم شد و بالشتی رو براش مرتب کرد:
"بخواب و ذهنت رو آزاد بذار"
باشه ای گفت و سرش رو روی بالشت گذاشت و همونطور که به هیونجینی که دست هاش رو کلافه بین موهاش کشیده بود بخاطر داد زدن سر اون احساس پشیمونی میکرد ، خیره شده بود ، کم کم پلکهاش سنگین شد و به خواب رفت.
وقتی هیونجین بهش نگاه کرد و چشم های بسته و نفس های مرتبش رو دید پتو رو روش کشید.
کنارش خزید و بعد از ستون کردن دستش زیر سرش شروع به کنار زدن موهای قهوه ای مواجش از توی صورتش کرد.
همون لحظه بود که دوباره تک تک اجزای صورت معصومش رو از زیر نظر گذروند.
از مژه های قهوه ای و بلند فلیکس که همیشه روی گونه هاش سایه مینداخت و چشم های گربه ایش رو بیشتر به چشم میاورد گرفته تا لکه های کوچیک قهوه ای ای که اطراف دو چشمش و روی پوست روشنش پخش شده بودن و بینی کوچیک خوش تراش و لبهای درشت صورتیش.
نسبت به تموم اونا احساس مسئولیت داشت و دلیلش رو توی قلبش مخفی کرده بود.
نمیخواست قبول کنه که چقدر اون رو دوست داره اما جوری باهاش برخود میکرد که اگر کسی به جز اون دو نفر در طول روز میدیدشون ، گمانی به جز اینکه عاشق اون بچه شده نمیزد.
هیچیزی نمیتونست باعث بشه اون بچه رو رها کنه یا دست از محافظت ازش برداره.
سرش رو پایین تر آورد و با احتیاط لب هاش رو به پیشونی فلیکس نزدیک کرد:
"آروم بخواب کوچولو. من همیشه مراقبتم"
بوسهء گرم و پر از معذرت خواهی و اطمینان به مدت چند ثانیهء طولانی به فلیکس بخشید.
انگار که لب هاش قصد جدا شدن از پیشونیش رو نداشتن ، دلش نمیخواست تمومش کنه.
اما با تکون ارومی که فلیکس خورد ، عقب رفت و سرش رو روی بالشت گذاشت:
"بیا دیگه به اتفاقای بد فکر نکنیم"
دست هاش رو دور بدن فلیکس کشید و اون هم طبق عادت ، توی خواب ، خودش رو توی بغلش جا داد.
حالا سرش رو دوباره توی موهاش فرو برده بود:
"هر چیز و هر کسی رو که بخواد بهت اسیب بزنه از بین میبرم"
YOU ARE READING
Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪
Fanfictionمیدونی چیه فلیکس؟ من از ماه قدرت میگیرم. از وقتی که به دنیا اومدم اون بهم توان بخشیده. اونه که من رو کامل میکنه. با درخششی که داره ، با شگفتی هاش ، با انرژی و زیباییش. ولی تو حتی از اون هم زیبا تری. از اون بیشتر میدرخشی و چیزی داری که من نمیدون...