چپتر هشتم: داوطلب مرگ
هر دو ترسیده و نگران بودن.
هم گرگینهء عاشقی که هر لحظه بیشتر از قبل از خودش بخاطر از دست دادن فلیکس و دور شدنش از مرداب متنفر میشد و با تند کردن پاهاش بیشتر به قعر جنگل میرفت.
و هم فلیکسی که بدون هیچگونه امنیت و محافظی توی چشمهای کریستفر خیره شده بود و با اخم شدیدی روی صورتش ، بهش تنفر میورزید.
ترس اون از کریس نبود.
اون از هیونجین میترسید.
از مردنش ، از آسیب دیدنش.
اگه فلیکس اونجا بود ، فقط بخاطر اون محافظ بود ، دلیل ترک کردن هیونجین با وجود اون همه سختی و عشق فقط محافظت ازش در برابر کریستفر بود.
اما از وقتی حضور اون پسر رو توی جنگل حس کرده بود ، تموم نگرانی ها و ترس هاش به سراغش اومده بودن.
چون اون خوب میدونست چه چیز هایی از بدو ورود به جنگل تا رسیدن به اون و کریستفر ، انتظار هیونجین رو میکشه.
لب پایینش رو به دندون کشید و با حرص گزید.
نگاه برنده اش رو از چشمهای سرد خونخوار گرفت و سرش رو پایین انداخت:
"نه هیونجین تو نباید اینجا باشی"
درسته که فقط توی ذهنش این جمله اش رو بکار برد ، اما حواسش نبود که مهمانی ، مدت هاست باهاش توی سرش همراهی میکنه.
کریس هیستریک خندید و زمزمه کرد:
"اون داره چکار میکنه ، فقط باید رهات میکرد"
آهی کشید:
"میخواد خودشو به کشتن بده؟"
و تاکید کرد:
"فقط بخاطر وظیفش؟"
کلمه وظیفه ، به تنهایی برای فلیکس کافی بود تا بتونه راه بغض رو به گلوش باز کنه.
هیونجین هرگز اون رو به این چشم نمیدید و بارها بهش گفته بود که محافظت از اون پسر رو بخاطر وظیفش انجام نمیده.
اما سوالی که هر بار توی چشمهای فلیکس نقش میبست این بود "پس چی؟ من برای تو چی ام هیونجین؟"
اما بی جواب موند.
چونهء فلیکس رو گرفت و سرش رو بالا اورد تا دوباره چشمهای وحشیش رو بهش بدوزه:
"اگه همین الان بریم ، میتونم بهشون بگم بهش آسیبی نزنن"
یک تای ابروش رو بالا داد و سرش رو کمی تکون داد:
"مکیدن خونت با وجود اون همه درد توی قلبی که داره از نگرانی و غصه له میشه اصلا بهم مزه نمیده"
پسرک اخمی کرد.
واقعا داشت خودش رو قربانی میکرد؟
فلیکسی که همیشه در حال فرار از اون قاتل وحشی بود و هر بار دیدنش تک تک سلول های بدنش رو میلرزوند ، الان داشت باهاش همکاری میکرد و از اون بدتر ، داوطلبانه به سمت مرگ قدم برمیداشت؟
چرا؟
عشق انقدر قویه؟
انقدری که از خودش و احساساتش بگذره تا بخواد اونو نجات بده؟:
"بیا سریع تر بریم کریستفر"
گفت و دست سرد و سفید کریس رو از زیر چونش پس زد.
نگاه مطمئنی بهش انداخت:
"قبل از اینکه افرادت رو از دست بدی"
به قدری محکم و مطمئن دربارهء قدرت هیونجین حرف زد و با نیشخند تمومش کرد که برای چند ثانیه کریستفر بود که به خودش لرزید.
اون هیچوقت نمیتونست نیروی اون محافظ رو انکار کنه.
حداقل پیش خودش.
توی چشمهای اون پسر مو مشکی ، جسارت ، قدرت ، شجاعت و عشق رو از همون روز اول دیده بود.
خوب میدونست گرگینه ای که توله سگ خطابش میکرد چقدر میتونه وحشی باشه و زنده زنده تیکه پارش کنه.
و تموم اون نیرو رو از همون دورگهء چشم طوسی دریافت میکنه.
به فلیکس پشت کرد و به سمت قلمرو خیز برداشت:
"بریم"
و دورگه فقط دنبالش کرد.
اما در اونطرف جنگل ، قبل از اینکه کریس فرمان عقب نشینی و دست برداشتن از کمین رو بده ، هیونجین با دو خونخوار درگیر شده بود و دو نفر دیگه رو به طرز وحشیانه ای سلاخی کرده بود.
به محض اینکه با فشردن آروارهء بزرگ توی گردن اون زن خونخوار ، باعث مرگ شد ، سر دیگری رو زیر پاهاش له کرد.
و بعد متوجه فاصله گرفتن یهویی اونا ، از اون منطقه شد.
با آرواره ای که با خون پر شده بود غرید و دنبالشون کرد.
میدونست که چیزی این وسط عجیب بنظر میرسه.
اما همین که فعلا صدای تپش های قلب کوچیک فلیکس رو میشنید ، برای امیدوار بودن به زنده موندنش کافی بود.
دور شدن فلیکس رو حس میکرد.
با اینکه با تمام نیروش میدوید اما اون پسر داشت کم کم از دایرهء بویاییش خارج میشد.
همین بود که عصبی تر و خشمگین ترش میکرد.
فلیکس از مرز رد شده بود.
این یه فاجعه بود.
فقط خونخوار ها میتونستن توی اون منطقه باشن و قوانین بهشون کاری نداشته باشه.
ورود گرگ ها به اون قلمرو مساوی با مجازاتی بود که قبیلهء مقابل در نظر میگرفت.
البته برای دورگه ها همچین قانونی وزن نشده بود.
لب زد:
"نه فلیکس نه"
اما فلیکس رفته بود.
گرگ زخمی زوزه کشید و عصبانیتش رو به کل جنگل رسوند.
ولی بی وقفه و حتی سریع تر از قبل و با وجود زخم هاش به سمت قلمروی مقابل میدوید.
بحث این جنگ فلیکس بود.
پس هیچ چیزی براش اهمیت نداشت.
حتی قوانین سخت و مزخرف قبیله ها.
به محض تموم شدن جنگل ، درست وقتی میخواست از مرز بگذره ، جسمی به بزرگی خودش باهاش برخورد کرد و با شتاب به سوی دیگه پرتش کرد.
روی زخم های کنار بدنش فرود اومد و چند متری روی خاک سر خورد.
نالید و از جاش بلند شد تا ببینه چه چیزی جلوش رو برای رسیدن به فلیکس گرفته.
قسم میخورد میتونه بکشتش.
اما با دیدن گرگ طوسی رنگ جا خورد و فقط منتظر ایستاد.
تنها گرگی که با اون رنگ دیده بود زنی بود که توی خونش ساکن بود.
ماریا.
ماریا به حالت انسانش در اومد و به سمتش دوید.
آروارهء محافظ مشکی رنگ رو توی دستهاش گرفت:
"هیونجین صبر کن ، نرو ، نباید بری"
گرگ رو به روش به سرعت تغییر شکل داد و همون جوان زیبا رو ، با زخم های پهن نمایان کرد.
دست پیرزن رو پس زد:
"تو اینجا چکار میکنی؟"
اما اون سوال که زیاد مهم نبود؟ بود؟
دوباره به سمت مرز رفت:
"من باید بهش برسم ، فلیکس از مرز رد شده"
ماریا بازوش رو گرفت:
"نباید اینکارو کنی"
با خشونت دستش رو پس زد و فریاد زد:
"میخوای بذارم بمیره؟ دیوونه شدی؟"
بار دیگه دستش اسیر دستهای پیر ماریا شد:
"نه هیونجین ، هرگز ، فقط بهم گوش کن"
با چشم هایی که نمیدونست کی خیس شدن ، ملتمسانه به ماریا زل زد:
"ماریا جلومو نگیر ، فقط بذار برم ، اون همه چیزمه ، میتونی بفهمی؟ نمیخوام از دستش بدم"
ماریا شونه های پهن پسر رو به دست گرفت و تکون داد:
"میدونم هیونجین میدونم چقدر برات اهمیت داره ، پس بذار کمکت کنم و برگرد به کلبه"
مقابل چشم های پسر قد بلند ادامه داد:
"باید یه وسیله از فلیکس بهم بدی ، من میتونم با طلسم اون رو از قربانی شدن دور کنم ، کمی برای خودمون زمان بخرم تا تو درمان شی و بتونی مقابل کریس بایستی"
شونه های هیونجین رو رها کرد و دستش رو با نوازش روی خراش های گونهء سفید پسر کشید:
"من نمیخوام جلوت رو بگیرم"
هیونجین با اشک نالید:
"اما اون الان توی دستای کریسه ، ما وقت نداریم"
ماریا بهش اطمینان داد:
"تا فلیکس آروم تر نشه نمیتونه بلایی سرش بیاره ، خارج از کاخ کریستفر هم همینطور"
اخم کرد:
"داری وقت رو تلف میکنی ، باید قبل از اینکه اونا برسن طلسم رو انجام بدیم"
هیونجین نگران بود و قدرت تمرکز و تصمیم گیریش دچار اختلال شده بود:
"نه.. یعنی.. اگه نشه؟ نباید ریسک کنیم"
پیرزن بین حرف هاش پرید و با جدیت بهش زل زد:
"به من اعتماد داری محافظ؟"
پسر زخمی کمی مکث کرد.
آهی کشید و چشمهاش رو بست:
"بهت اعتماد دارم ماریا"
ماریا لبخند زد:
"پس عجله کن"
و راه مرداب و کلبهء کهنهء چوبی رو پیش گرفت.
در کمتر از نیم ساعت ماریا وسایلش رو آماده کرد.
جلوی در کلبه آتیشی به پا کرد و گرگ زخمی رو کنارش نشوند.
دستهاش رو جلوی چشم های پسر نگران حرکت میداد و روی آتش میرقصوند.
زمزمه های نامفهومش از نگرانی های هیونجین کم کرده بود اما چاره ای برای دلتنگیش نبود.
به خیال خودش اون پیرزن و کارهایی که داره میکنه باعث شده آتیش درونش خاموش بشه و هیچ نظری در مورد دمنوش آرامبخشی که ماریا به زور به خوردش داده بود تا به دلشوره و دیوونگیش خاتمه بده ، نداشت.
ماریا بهش امر کرد:
"چیزی که برای فلیکس باشه رو بهم بده ، چیزی که بهش خیلی علاقه داشته باشه"
سری تکون داد و از جاش بلند شد.
مقصد مشخص بود پس بدون اتلاف وقت طرف اتاقش رفت.
از روی تخت عروسک گرگ بافتنی رو برداشت و به سمت ماریا برگشت.
و توی راه بارها به خودش لعنت فرستاد که چرا نتونسته همون قهرمانی باشه که اون پسر ازش میخواسته.
چشم از عروسک برداشت و اون رو طرف ماریا گرفت:
"بیا ماریا"
تاکید کرد:
"فقط مواظبش باش ، خیلی برام با ارزشه"
ماریا با غصه بهش نگاه کرد:
"متاسفم ، ولی فعلا چیزی از جون فلیکس با ارزش تر نیست"
و بلافاصله عروسک رو به داخل اتیش پرت کرد.
با سوختن عروسک قلب هیونجین هم شعله ور میشد اما وقتی تغییر رنگ های عجیب اتیش رو دید نتونست ری اکشنی نشون بده.
ماریا زمزمه میکرد:
"دورگه از الان برای یک روز به خواب میره"
هیونجین بریده بریده پرسید:
"خو..خواب؟ برای چی؟"
پیرزن با خستگی وارد کلبه شد و بعد از چندثانیه با گیاهان دارویی معجزه گرش برگشت:
"خواب مثل مرگ میمونه ، اما از نوع کوتاهش"
دست محافظ متعجب رو گرفت و مجبورش کرد بشینه:
"لباستو دربیار"
هیونجین سریع اطاعت کرد و لباس پاره و خونی رو از تنش خارج کرد.
پیرزن با حوصله دارو ها رو روی زخم هاش گذاشت:
"و وقتی که قربانی خواب یا مرده باشه ، نمیتونه فایده ای برای طرف مقابل داشته باشه"
دارو رو روی بدن هیونجین ، با حوصله پخش کرد:
"حتی اگه تا اخرین قطرهء خونش هم بیرون کشیده بشه"
هیونجین پرسید:
"این یعنی کریس نمیتونه فعلا بهش آسیب بزنه؟"
تائید کرد:
"به هیچ وجه ، پس تو بیست و چهار ساعت وقت داری"
هیونجین زیر دستش تکون خورد و بعد بلند شد:
"پس باید همین الان برم ، نمیخوام زمان رو هدر بدم"
ماریا دستشو کشید و محکم روی زمین نشوندش.
با مشت ضربه ای به سرش زد و و با اخم غر زد:
"اگه با این وضعیت بری تا وسط جنگل هم نمیرسی"
به باقی قسمت های زخمی بدن محافظ رسیدگی کرد:
"احمق نباش و خودتو به کشتن نده ، الان استراحت کن و دو ساعت دیگه ، حوالی نیمه شب حرکت کن"
هیونجین دستش رو جای ضربهء ماریا گذاشت و آروم مالش داد:
"تا اون موقع زخم ها خوب میشه؟"
ماریا سری به چپ و راست تکون داد:
"نه به طور کامل ، فقط بنیه ات مثل قبل میشه و میتونی بازم مبارزه کنی"
پسر به یک کلمه بسنده کرد و دستش رو روی بازوش گذاشت:
"آها"
پیرزن به آتش خیره شد و لب زد:
"درمان های اون دورگه به طرز شگفت اوری سریع و کاملن"
هیونجین با اندوه سری تکون داد:
"همینطوره"
و بعد به ماریا نگاه کرد:
"میتونم سرم رو روی پات بذارم؟"
ماریا از سوال یهویی پسر جا خورد.
اما دلیلی برای مخالفت نداشت.
قوی ترین و پر ابهت ترین گرگ قبیلهء تبدیل به یه تولهء بی سرپناه شده بود.
انگار قلبش پر از حسرت و درد بود و فقط میخواست یه بالشت گرم برای استراحت پیدا کنه.
پیرزن به پاش اشاره کرد:
"بذار هیونجین"
پسر بی وقفه روی پای ماریا سر گذاشت.
جوری بدن کشیدش دو تنظیم کرد که بتونه دم کلبه ، شاهد ستاره ها باشه.
ستاره هایی که به سختی میدرخشیدن.
اون اسمون چیزی کم داشت.
چیزی که زیباییش رو ازش گرفته بود.
ماه اونجا نبود ، ماه هیونجین با تموم زیبایی هاش رفته بود.
انگار حتی تاثیر دمنوش هم پریده بود.
هر چیزی باعث میشد چشم های محافظ به یاد فلیکس اشک بریزن.
قطره های بلوری از کنار چشمش جاری میشدن و سعی میکرد با بهم فشردن لب هاش ، احتمال هق هق کردنش رو به صفر برسونه.
با حس دست های ماریا لا به لای موهاش ، بهش نیم نگاهی انداخت.
ماریا به مرداب نگاه میکرد و صورت بی نقص هیونجین رو فاکتور گرفته بود:
"گریه کن ، من بهت نگاه نمیکنم"
نوازش موهای هیونجین رو بی وقفه ادامه میداد و دسته های مشکی رنگ رو بین انگشتهای چروکیدش میپیچید:
"فکر میکنی چی باعث شد انقدر آشفته بشی؟"
برای براورد کردن سوال ماریا توی افکارش کمی وقت خرید.
پس بعد از چند ثانیه با بغضی که به همراه داشت جواب داد:
"اینکه نتونستم جلوش رو بگیرم و بعد از این همه سال توی خطر افتاده"
سر پیرزن به چپ و راست حرکت کرد:
"تو نمیخوای قبول کنی؟"
به هیونجین نگاه کرد:
"واقعا نمیخوای به خودت بیای و بپذیریش؟"
سکوت مرداب رو فرا گرفت.
درحالی که به چشم های پیرزن از پایین خیره بود ، کلماتش رو توی سرش هلاجی میکرد.
فلیکس رو از نظرش گذروند.
روز اولی که پیداش کرد و از دور ، جسم زخمی و بی پناهش رو دید.
پوستش مثل برف سفید بود و چشم هر کسی رو مجذوب خودش میکرد.
بوی خون ، خامه و بلوبری ، توی کل جنگل پخش شده بود و البته که هر کسی رو دنبال خودش میکشید.
وقتی بهش رسید و اونو دید بیشتر از قبل تعجب کرد.
همون بار اول چیزی رو توی چشم های اون پسر دید که توی تموم عمرش تجربه نکرده بود.
فلیکس خود آرامش بود.
وقتی فلیکس برای اولین بار بغضش رو شکست و از بی کسیش گفت تصمیم گرفت تنها کسش بشه.
وقتی فلیکس میخندید و با عشق بغلش میکرد تصمیم گرفت همیشه مراقب لبخندها و بدن کوچیکش بشه.
هیونجین وقتی به اون پسر وابسته شد که آرزوهای کوچیکش رو شنید و تصمیم گرفت از همشون محافظت کنه.
فلیکس به هیونجین ثابت کرد که یک نفر با وجود تفاوت ها و ضعف هاش چقدر میتونه قوی و پرستیدنی باشه.
فلیکس بهش یه مسئولیت داده بود ، نه بخاطر دورگه بودنش.
فلیکس به هیونجین تکیه کرده بود و اعتماد داشت.
اون دورگهء شیرین با تموم وجودش محافظش رو باور داشت و اون رو تنها قهرمان زندگیش میدونست.
و هیونجین عاشقش شد چون از خودش دوست داشتن و محبت رو یاد گرفت.
اون کوچولو بهش عشق رو یاد داد.
به اجوما خیره موند و لب زد:
"خب میدونی اون.."
نیازی به شنیدن حرف ماریا نداشت.
به طور خودکار ادامه داد:
"ماریا فلیکس برای من فقط یه دورگه نیست ، حتی نمیتونم اسمی روش بذارم"
لبهای بزرگش رو با زبونش خیس کرد:
"فلیکس درون من ریشه کرده ، انگار بهم وصله حتی با اینکه اینجا نیست"
نفسی گرفت:
"نمیدونم.. واقعا نمیدونم چه حسیه ، اما هر بار که کنارمه نمیتونم ازش چشم بردارم ، نمیتونم نبوسمش ، بغلش نکنم و عطرش رو بو نکشم. اگه شب کنارم نباشه و با موهاش بازی نکنم خوابم نمیبره ، اگه ناراحت باشه یا اسیب ببینه من ده برابر درد میکشم"
با پیچیدن بغضی تو گلوش که حاصل یادآوری دوبارهء نبود فلیکس بود ادامه داد:
"فلیکس برای من تبدیل به ماه شده ، دیگه اونه که بهم قدرت میده ، بخاطر اون میخوابم و بیدار میشم ، بخاطر اون نفس میکشم ، بخاطر اون زندگی میکنم .. ماریا فلیکس تنها چیزیه که توی زندگیم میخوام و نمیتونم هرگز کنار بذارمش"
دستهاش مشت محکمی رو روی علف های هرز تشکیل داد:
"زندگیم وقتی تموم میشه که فلیکس لبخند نزنه ، درست وقتی که احساس نا امنی کنه و ازم نا امید بشه ، جایی که ازم دور شه و رهام کنه ، دقیقا همونجا من نابود میشم.. درست مثل همین الان"
پیرزنی که با لبخند رضایت مندانه ای به دردو دل های پسر دلتنگ و پر حرف گوش میداد ، لب باز کرد:
"این جمله ها چه معنی ای واست دارن هوانگ هیونجین؟"
بدون مکث ، اما من من کنان جواب داد:
"نمیدونم ماریا ، شاید احمقانه بنظر بیاد ، اما من تنها نتیجه ای که گرفتم این بود که با بند بند وجودم عاشقشم"
خجالت کشیده بود.
شاید نباید میگفت.
اما تمومی سنگینی قلبش همونجا خالی شده.
منتظر یک بازخورد جدی از ماریا بود.
اما پیرزن خیلی خیلی غیر قابل پیش بینی بود.
دستش رو جلو برد و روی دست های کشیدهء هیونجین گذاشت و به آرومی مشتش رو از دور علف ها باز کرد:
"خوشحالم که تونستی بپذیریش"
دستش رو توی دست پسر گذاشت و به سوی سینش حرکت داد:
"خوشحالم که باهام درمیونش گذاشتی و شجاعت به خرج دادی"
دست هیونحین روی قلبش گذاشت و رها کرد:
"حالا خیلی آروم تر شده ، متوجهش میشی هیونجین؟"
پسر چشم هاش رو بست و سعی کرد ضربانش رو از درونش حس کنه.
سری به نشونهء مثبت تکون داد:
"اره اما هنوزم یه سنگینی وجود داره"
قبل از اینکه ادامه بده ماریا جواب داد:
"اون سنگینی از حرف نزدن با خودش حاصل شده ، دلیلش اینه که فلیکس شجاع بود و بهت نشون داد چقدر عاشقته اما تو حتی نخواستی خودت قبولش کنی و بهش بگی"
حق با ماریا بود.
قلب شاکی هیونجین به ارومی و دردناک میتپید:
"حق با توعه ، اون شجاع تر از منه"
از جاش بلند شد و دارد چهارچوب کلبه شد:
"من میرم بالا استراحت کنم ، ازت بخاطر همه چیز ممنونم"
و بعد از دیدن لبخند زدن دورگهء پیر و بالاو پایین شدن سرش از پله ها صعود کرد.
به محض رسیدن به اتاق مشترک خودش و فلیکس نفس عمیقی کشید.
بوی پسر کوچک تر داشت از اتاق میپرید و این واقعا اذیتش میکرد.
به روی تخت هجوم بردو و دراز کشید.
بالشت فلیکس رو در آغوش کشید و چشم هاش رو بست:
"متاسفم که بدون جواب رهات کردم ، باید از اولش بهت در مورد احساسم میگفتم ، حتی قبل از تو"
میخواست گریه کنه ، اما چشماش دیگه خشک شده بود:
"کوچولو من بهت تموم خوشحالیامو مدیونم ، قسم میخورم نذارم یه تار مو از سرت کم شه"
روی بالشت پسر بوسه ای زد و با بی قراری بلند شد و به سمت خروجی کلبه دوید.
انگار خیال استراحت نداشت حتی نمیتونست یک دقیقه هم تاب بیاره.
دم در رژه میرفت و به جنگل نگاه میکرد تا مسیری رو برای شروع انتخاب کنه.
پیرزن جا خورده بود و شوکه بهش نگاه میکرد:
"چکار میکنی؟ مگه نرفتی استراحت کنی؟"
دستی با کلافگی توی موهای لخت و مشکیش کشید:
"میخوام زود تر برم ماریا ، هیچ چیز نمیتونه جلومو بگیره ، من میرم و کوچولو رو برمیگردونم"
اجازهء حرف زدن به پیرزن نمیداد:
"حتی نمیخوام یک ثانیهء دیگه رو هم بدون اون بگذرونم ، باید ببینمشو احساسم رو بهش بگم"
به آتیش نگاهی انداخت و چشم هاش رنگ غم گرفت:
"اصلا شاید یکی از دلایل رفتنش همین باشه ، فلیکس خیلی احساساتیه و من یه بزدلم که امیدوارش نکردم و بهش نگفتم چقدر برام مهمه"
عقب عقب رفت:
"من با فلیکس برمیگردم ، بهت قول میدم"
اینبار میخندید و پر انرژی بود.
ماریا بخاطر فاصله ای که هیونجین ازش گرفته بود مجبور بود داد بزنه:
"مراقب خودت باش محافظ"
پسر در حالی که با ارتفاع پرید ، با جسم سیاه گرگینه اش پایین اومد و توی سیاهی جنگل حل شد.
کاخ کریس آروم بود.
در واقع کسی جرات حرف زدن نداشت.
از لحظهء ورود به کاخ ، دورگه به طرز عجیبی بیهوش شده بود و تا الان کسی نتونسته بود دلیلی براش پیدا کنه.
کریس بالای تخت بزرگی که توی اتاقی در نزدیکی اتاق خودش برای فلیکس در نظر گرفته بود ایستاده بود.
با خشم به چهرهء زیبای فلیکس زل زده بود و منتظر بود آخرین کسی که برای معالجه آورده بود ، چیزی در مورد وضعیت قربانی اعلام کنه.
معالجه حتی سه دقیقه هم طول نکشید که جواب رو از اون ساحره گرفت:
"اون مریض نیست ، طلسم شده"
گیج و عصبی بهش نگاه کرد:
"میدونم مریض نیست ، پس برای چی تو اینجایی؟"
ساحره ادامه داد:
"بیهوش شده ، مدتش معلوم نیست اما شکستن طلسمش چند ساعتی زمان میبره"
کریس غرید:
"اینو بهترین ساحرهء قلمرو میگه؟ چطور نمیتونی یه طلسم رو بشکنی وقتی اینهمه ادم و غیر آدم رو طلسم کردی"
ساحره به پسر دورگه اشاره کرد:
"کریستفر نه اون پسر یه بچهء معمولیه ، و نه کسی که طلسمش کرده"
با جدیت ادامه داد:
"من نگفتم نمیتونم طلسمش رو بشکنم ، گفتم زمان بره و باید براش صبر کنی"
کریس اخمش رو بیشتر توی هم کشید:
"منظورت چیه؟"
ساحره کنار تخت فلیکس نشست و بهش نگاه کرد:
"مراسم قربانی کردنش رو عقب بنداز ، تا بیدار نشده نمیتونی قدرتش رو بگیری"
جملهء آخر ساخره برای عصبانی کردن کریس حسابی کفاف داد.
با دستور:
"مراقبش باش"
اتاق رو به سرعت ترک کرد تا ساحره بتونه با تمرکز کارش رو انجام بده.
فلیکس در اعماق خوابش بود.
خوابی در همون جنگل لعنتیه پر خاطره.
جنگلی که واسش خوس ها و سختی هاش رو رقم زده بود.
با پای برهنه داشت جنگل رو متر میکرد.
حس و حال اون لحظه اش درست مثل وقتی بود که برای بار اول وارد جنگل شده بود.
سرگردون و تنها.
اما زخمی نبود.
هم حالش مسائد بود و هم دیگه اون پسر سیزده سالهء ضعیف نبود.
فلیکس پر از قدرت بود ، سرشار از هر چیزی که بتونه ازش محافظت کنه.
کاملا حسش میکرد ، فقط دلیلی برای استفاده ازش نمیدید.
جنگل رو میشناخت.
نا خداگاه پاهاش اون رو به سمت کلبهء درون مرداب کشوند.
با هر قدمی که بر میداشت بیشتر از قبل هیجان وجودش رو فرا میگرفت.
یعنی میشد اون اونجا باشه؟
حتی به دیدتش توی خواب ، برای بار آخر ، راضی بود.
پا تند کرد و به مرداب رسید.
بلاخره تونست کلبه رو ببینه.
پسره زیبایی که به دیوار چوبی کلبه، زیر نور افتاب تکیه داده بود رو دید و قلبش فشرده شد.
حتی از اون دور هم معلوم بود چقدر از درون عذاب میکشه.
زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و سرش رو روشون قرار داده بود و موهای بلند و مشکیش جلوی صورتش رو پوشونده بود.
به قدری بلند هق هق میکرد و هر از گاهی با زجه فریاد میزد که نه تنها فلیکس ، بلکه ساکنان روستا و موجودات مختلف جنگل هم صداش رو میشنیدن.
این حال هیونجین رسما روح رو از بدن فلیکس میربود.
چطور میتونست زجر کشیدن اون پسر رو ببینه و کاری نکنه.
قدمی از جنگل بیرون گذاشت.
اصلا اهمیتی نداست که آفتاب ممکنه ازش یه تپهء خاکستر بسازه.
فقط باید الان به هیونجین میرسید و آغوشش رو براش باز میکرد.
اجازه داد نور روی پوستش بتابه و جوری بدرخشه که تمام اون منطقه رو روشن کنه.
سوزش بدنش شروع شده بود ، اما هنوز فاصلهء زیادی با هیونجین داشت.
سریعتر دوید اما چرا حس میکرد اون کلبه و اون پسر با هر قدمش بیشتر ازش دور میشن؟
متوجه ی حضور افراد دیگه در اون حوالی شد.
سر کج کرد و بهشون نگاه کرد.
با توجه به نشانه های ظاهریشون سه دسته گرگ از قبیلهء شمالی بودن.
با ترس لب زد:
"خدای من ، حتما اومدن مجازاتش کنن"
مشت کوچیکش رو گره داد:
"تقصیره منه"
دوباره شروع به دویدن کرد.
باید جلوشون رو میگرفت تا نداره به اون پسر آسیبی برسونن.
اما درست وقتی توی ده قدمیشون قرار داشت ، صدایی اون رو از خوابش بیدار کرد:
"دورگه؟ وقتشه بیدار شی"
به ارومی چشم هاش رو باز کرد.
چند ثانیه ای طول کشید تا متوجهء محیط نا شناختهء اطرافش بشه.
روی تخت نشست و بدن خسته از خواب زیادش رو تکون داد.
به ساحره نگاهی پر تعجب انداخت:
"تو کی هستی؟"
یادش اومد الان همچین چیزی انچنان اهمیت نداره.
اینجا قلعهء دشمنه و اون فقط یه قربانیه.
آهی کشید و چیزی نگفت.
اما دوباره صدای اون مرد رو شنید:
"خواب عجیبی بود؟"
مرد متفکرانه دستش رو زیر چونش گذاشت:
"فکر میکنم خواب اون گرگ محافظ رو دیدی"
به چشم های مرد نگاه کرد.
دلش میخواست صادق باشه.
یکی باید حرف هاش رو قبل از مرگش میشنید.
سری بالا و پایین کرد و صدای بمش رو به رخ کشید:
"آره ، واقعا عجیب بود"
ساحره پرسید:
"خواب گله رو دیدی؟"
با تعجب جواب داد:
"آره ، اما تو از کجا.."
مرد نذاشت سوالش رو کامل بپرسه و با سوال دیگه ای قطعش کرد:
"فکر میکنی برای کشتن یا ترد کردنش از قبیله اومده بودن؟"
فلیکس با وجود شگفت زدگی سر تکون داد و تائید کرد.
ساحره اروم خندید و مخالفت کرد:
"نه دورگه اینطور نیست ، اون رو نمیتونن ترد کنن ، چون اون کسی نبوده که مقصر اینجا بودنت باشه ، تو بودی که اون رو رها کردی و با خواست خودت اومدی ، تو بودی که داوطلب مرگ شدی"
نفس راحتی بعد از شنیدن اون جمله کشید.
اما وقتی به این فکر کرد که هیونجین دیگه دلیلی برای اینکه بیاد و نجاتش بده یا حتی فقط بهش فکر کنه نداره ، قلبش سنگین شد.
حالا تنها چیزی که فکرشو درگیر کرده بود ، ارامش اون خونخوار رفتار مناسب عجیبش بود.
که خود ساحره بهش پاسخ داد:
"فکر میکنم اونا طلسمت کرده بودن تا از قربانی شدنت برای مدت جلوگیری کنن."
لبش رو گزید:
"و من شکوندمش"
فلیکس پرسید:
"تو ساحره ای هستی که برای کریستفر کار میکنه؟"
تائید کرد:
"آره ، اما من بخاطر دستور اون بیدارت نکردم دورگه"
فلیکس با کنجکاوی بهش نگاه کرد:
"پس چی باعث شد اینکارو کنی؟"
دست پسر رو بین دستهای سردش گرفت و به نگاه مستقیمی به چشم های طوسی رنگش جواب داد:
"تو خیلی قدرتمندی ، اما اگه این قدرت دست فرد نا مناسب بیوفته ، میتونه همه چیز رو نابود کنه، کریستفر دقیقا همون ادم نامناسبه و خطرناک ترین موجود برای داشتن این قدرته"
قبل اینکه چیزی از پسر دورگه بشنوه ادامه داد:
"و البته که تو نباید موقع رسیدن اون گرگ خواب باشی"
چند ثانیه مغز فلیکس هنگ کرد.
سنسور های حسیش رو فعال کرد و با تمام وجودش گرمای اون پسر رو اطرافش احساس کرد:
"هیونجین اینجاست؟"
پتو رو کنار زد تا بتونه با اون خونخوار ساحره نزدیک شه:
"اون اینجاست؟"
مرد سری به بالا و پایین تکون داد:
"اون اینجاست و حسابی هم مشتاقه دیدنته"
اروم خندید:
"از وقتی رسیده هر کسی که جلوش ایستاده رو دریده و وارد کاخ شده ، پسر اون گرگ واقعا فوق العادست"
YOU ARE READING
Little Croele ☽︎ ࣪ ࣪ ͎ ᵎ ˖࣪
Fanfictionمیدونی چیه فلیکس؟ من از ماه قدرت میگیرم. از وقتی که به دنیا اومدم اون بهم توان بخشیده. اونه که من رو کامل میکنه. با درخششی که داره ، با شگفتی هاش ، با انرژی و زیباییش. ولی تو حتی از اون هم زیبا تری. از اون بیشتر میدرخشی و چیزی داری که من نمیدون...