ꞌꞋ 𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐚 𝐌𝐢𝐫𝐚𝐠𝐞, YoonMin ꞌꞋ

361 28 1
                                    

روی تخت سلولش دراز کشیده بود و به سقف ترک خورده اش خیره بود
صدای نفس هاش تنها صدایی بود که توی سلول سرد و تاریکش ظبه گوش میرسید
انگار که زمان ایستاده و فقط خودش داشت به تنهایی به زندگی ادامه میداد.

به پهلوی چپش چرخید و باعث شد موهای بلندش روی پلک چپش بیفتن
ولی تلاشی برای کنار زدنشون نکرد... چون حتی همین هم اون رو یاد جیمین دوست داشتنیش انداخته بود...
قلبش به شدت محتاج جیمین بود
محتاج زمان هایی دستش نوازشگونه لا به لای موهاش حرکت میکرد و اون ها رو از روی پیشونیش کنار میزد
محتاج لبخند و چشم های براقش بود.

چشم هاش رو بست و با اولین قطره اشکی که روی شقیقه اش سر خورد
آسمون هم شروع به لرزیدن کرد و رعد برق سلول تاریکش رو روشن کرد
لبخند تلخی روی لب هاش نشست، ابرا هم دلتنگ بودن؟ اونا هم داشتن برای عزیز دلی که دیگه ندارنش اشک میریختن؟

قلبش توی سینه اش فشرده و دردش رو به شکل اشک روی گونه اش روون میشد
دوباره سلولش روشن شد و بعد هم با صدای غرش آسمون بارون شدت گرفت
و همزمان قطرات اشک بیشتری از چشم های یونگی پایین افتادن

توی درد بی انتهای خودش و سکوتی که بارون شکسته بودتش غرق بود که در آهنی سلولش با صدای ناهنجاری باز شد...
حتی نیاز نداشت سمت در بچرخه تا تشخیص بده کی وارد سلول شده، قلبش توی تشخیص دادن جیمین به هر شکلی ماهر بود.

صدای پای جیمین و بارون شدید بیرون از سلول
سمفونی قشنگی برای یونگی دردمند بود
کاش میتونست این لحظه رو روی تکرار بذاره، مدام تکرارش کنه تا روحش آروم بگیره، ولی یونگی هرگز لیاقت آرامش رو نداشت.

تختش کمی تکون خورد و به یونگی فهموند که جیمین کنارش نشسته

بدون هیچ حرفی فقط روی تخت نشست و دستش رو آروم روی گونه خیس یونگی کشید و اشک هاش رو با آرامش پاک کرد

حرف نمی‌زد و یونگی هم میترسید که حرفی بزنه
حرف بزنه و جیمین محو بشه... جوری که انگار تمام این لحظات شیرین رو خواب بوده باشه
چشم هاش رو بست و فقط روی نوازش انگشت های جیمین تمرکز کرد
و وقتی چشم هاش رو باز کرد که نوازش هاش قطع شد.

به عمق چشم های هم خیره شدن، برعکس زبونشون،
چشم هاشون حرف های زیادی برای گفتن داشتن
حرف هایی که انگار به زبون آوردنشون از واقعی بودنشون کم میکرد.

جیمین زودتر نگاهش رو دزدید، نمیتونست بیشتر از اون به یونگی خیره بشه و هیچ کاری نکنه، نمیتونست به چشم های یونگی خیره نگاه کنه و بعد عشقش رو برای خودش انکار کنه... برای همین از روی تخت بلند شد تا سلول رو ترک کنه
اما همین که ایستاد، مچ دستش بین دست های یونگی اسیر شد و پسر بزرگتر بالاخره به حرف اومد و سکوت شیرینشون رو شکست:

″نرو... یکم دیگه بمون جیمین″

صدای لرزونش پر از التماس بود، پر از درد... پر از نیاز
برای همین جیمین رو محصور خودش کرد و باعث شد بار دیگه لبه تخت بشینه

با نشستن دوباره اش، مچ دستش از حصار انگشت های کشیده یونگی خارج شد
یونگی هم روی تخت نشست و سرش رو از پشت به کتف جیمین تکیه داد و اجازه داد دوباره اشک هاش جاری بشن

قلب جیمین با هر قطره اشکی روی لباسش می‌ریخت به درد میومد
چیکار کرده بود، چطوری مردش رو به این روز انداخته بود؟!
چطوری تونسته بود یونگی محکمش رو اینطوری نابود کنه که کنارش بشکنه و اشک بریزه ؟!
یونگی که همیشه برای جیمینِ شکسته مرحم بود
حالا خودش شکسته بود، کنار جیمینی که بلد نبود مرحمش بشه، کنار جیمینی شکسته بود که خودش عامل درد های عمیق مرد بود.

″کاش خودت رو ازم نگرفته بودی جیمین، کاش هنوز متعلق به من بودی کلوچه″

صدای لرزون یونگی باعث شد بغض توی گلوی جیمین بشینه و جلوی حرف زدنش رو بگیره
جلوی این که داد بزنه و بگه « هنوز قلب لعنتیش فقط برای یونگی میتپه و تنها دلیل زندگی کردنشه»

وقتی هیچ جوابی از جیمین نگرفت چشم هاش رو بست و زیر لب زمزمه کرد:

″میدونستم سرابی... ولی بازم سمتت دوییدم"

همین کافی بود که بغضِ جیمین هم تبدیل به اشک بشه و به چشم هاش هجوم بیاره.

سمت یونگی چرخید و باز به چشم هاش خیره شد
اما قلبش دیگه طاقت نیاورد، برای همین صورت خیس یونگی رو بین دست هاش گرفت و جلو کشیدش
لب های لرزونشون رو روی هم گذاشت و بوسه ای رو شروع کرد که ماه ها ازش فراری بود
ماه ها به تقلای قلبش گوش نکرده بود اما الان دیگه طاقتش به سر رسیده بود

لب هاشون با دلتنگی روی هم حرکت میکردن، هردو برای چشیدن لب های دیگری عجله داشتن و این بوسه اشون رو شلخته کرده بود.
یونگی دستش رو پشت گردن جیمین برد و دستش رو توی موهای پشت گردن جیمین فرو کرد و سرش رو بیشتر جلو کشید تا کنترل بوسه رو به دست بگیره.

وقتی نفس کشیدن برای هردوشون سخت شد از همدیگه جدا شدن...

یونگی دست چپش رو روی صورت جیمین گذاشت و با شست اشک هاش رو آروم پاک کرد:

″بهم قول بده گریه نمیکنی″

جیمین گیج به چشم های کهرباییش خیره شد و یونگی بوسه کوتاهی روی لب های نیمه بازش گذاشت و همونطور که پیشونیش رو به پیشونی جیمین میچسبند تکرار کرد:

″بهم قول بده دیگه به خاطر من گریه نمیکنی جیمین″

جیمین پلکی برای تأیید کردنش زد... و اجازه داد چند دقیقه ای هردو به همون شکل بمونن و توی سکوت از بودن کنار هم لذت ببرن...
بدون اینکه بدونه اون شب، آخرین شبیه که صدای نفس های گرم یونگی رو می‌شنوه
آخرین باریه که تپش قلبش رو حس میکنه و لب هاش رو میچشه...
شاید اگه میدونست... اگه میدونست بعد از رفتنش از اون سلول تاریک و سرد چه اتفاقی میفته
هرگز ترکش نمی‌کرد.

 My Scenarios📝Onde histórias criam vida. Descubra agora