🎵A Day In Life- The Beatles
" آقای پارکر! لطفا چند لحظه به حرفم گوش کنید! با این دارو به راحتی میتونیم یه جور رویای شفاف به وجود بیاریم. میتونید تصور کنید چه تحول بزرگی توی عرصه ی درمان ایجاد میکنه؟! این دستاوردیه که کل سیستم روان درمانیِ ما رو زیر و رو میکنه و نیمی از سود و سرمایه عظیمی که به دنبال داره میره توی جیب شما! فقط کافیه به من کمک- "
" نخیر آقای استایلز! تو به حرف من گوش کن! فکر کنم متوجه ی منظورم نشدی وقتی گفتم پیشنهادت رو رد میکنم. دفعه ی پیش رد کردم، اینو هم رد میکنم. "
مرد جوان، با نارضایتی و عصبانیتی که به کمک لبخندی کنترل شده بود، دست هاش رو روی میز گذاشت و با تکیه بر اون ها، کمی به جلو خم شد و روبروی مردی که پشت میز نشسته بود، قرار گرفت. با لحنی سرشار از آرامش ساختگی پرسید:
" میشه دلیلش رو بهم بگید؟ "
" چون این دارویی که تو اختراع کردی، مخدره! اعتیاد آوره! میفهمی چی میگم؟ حاضر نیستم برای تولید مواد مخدر، شرکتی که سالها براش زحمت کشیدم تا به اینجا برسه رو نابود کنم و پای مافیا های خرید و فروش و تجارت غیر قانونی و کثافت کاری هایی که آخرش جفتمون رو به فنا میده رو به زندگیم باز کنم. "
" چرا انقدر منفی بافی میکنید؟ خیلی از مُسکن ها به نوعی اعتیاد آورن، اما ما همیشه ازشون استفاده میکنیم و هیچ دردسری هم پیش نمیاد. اونایی هم که تاثیر قوی تری دارن به صورت قانونی و برای درمان ازشون استفاده میشه، خودتون که بهتر میدونید؛ این دارو هم درست مثل همون ها میشه. "
آقای پارکر، نفس عمیقی کشید. از لیوان آب روی میزش جرعه ای نوشید و یه نفس عمیق دیگه کشید. سخت در تلاش بود که بدون اینکه جوان یه دنده و اغواگری که با دفتر و دستک جلوی میزش ایستاده بود و پافشاری میکرد رو از اتاقش بیرون بندازه، ردش کنه و ازش خلاص شه.
" ببین پسرم، من که مسئولیتش رو به عهده نمیگیرم، ولی بهت توصیه میکنم از این کار منصرف بشی و بیشتر از این خودت رو توی دردسر نندازی. داروی تو تَوَهُم زاست، خطرناکه؛ بیشتر از چیزی که فکرشو میکنی خطرناکه! "
" اما آقای پارکر شما- "
" من حرف خودمو زدم؛ اون هم چند بار. حالا هم روز خوش، آقای استایلز! "
کاغذ هایی که روی میزش پراکنده شده بودن رو دسته کرد و با زدن ته اون ها به میز، مرتبشون کرد و به مرد جوان سپرد. در حالی که که با ملایمت بازوش رو گرفته بود و به سمت خروجی راهنماییش میکرد، در جواب تلاش هاش برای زمان بیشتری خریدن و ادامه دادن صحبتش، سرش رو تکون میداد و در نهایت با آرزوی موفقیت، در رو به روی صورتش کوبید.
هم شخصی که پشت در مونده بود و هم کسی که در رو بسته بود، هر دو آهی کشیدن؛ دیوید پارکرِ که در اواخر دهه پنجم زندگیش به سر میبرد، به میزش برگشت تا به کار های همیشگی شرکت داروسازی نه چندان مشهورش بپردازه و هری استایلزِ بیست و هفت ساله، ناامید و کلافه، از اون ساختمون خارج شد.
YOU ARE READING
The Dreamsellers
Fanfictionمن خواب دیدم که بیدار بودم تا اینکه بیدار شدم و خودم را خفته پیدا کردم. -استن لورل [L.S]