🎵 Nurse's Office- Melanie Martinez
" سر آغاز همه ی چیز هایی که به راستی شرورانه و پلید هستن، معصومیته. "
به قدری غرق داستان شده بود که از حضور کسی در حوالی خودش مطلع نبود. کتاب رو بست و سردرگم، به دختری که بالای سرش ایستاده بود، لبخندی زد.
" ببخشید؟ "
دختر خودش رو روی کاناپه ی سبز رنگ که بوی پارچه ی کهنه میداد، انداخت و کنارش نشست. با ناخن هاش ضربه ای به جلد کتابی که توی دست لویی بود، زد و بعد در حالی که که به تلویزیونِ مقابلشون نگاه میکرد، گفت:
" همینگوی؛ یکی از نقل قول های اونه. "
" اوه، درسته. "
انگشت شستش رو روی عنوانِ " داشتن و نداشتن؛ به قلم ارنست همینگوی " که با فونت بزرگی روی جلد کتاب چاپ شده بود، کشید. با اینکه سرش رو پایین انداخته بود، ولی میدونست نگاه دختر همچنان به روبرو دوخته شده. با گذاشتن آرنجش روی زانوش، به جلو خم شد و سعی کرد بحث رو ادامه بده.
" داستان های زیادی ازش خوندی؟ "
" از کی؟ "
" همینگوی. "
" کی؟ "
لویی لحظه ای مردد شد؛ نکنه اسمش رو اشتباهی تلفظ میکرد؟ مِن مِن کنان توضیح داد:
" نویسنده ی همین کتاب...که همین الان یه جمله ازش گفتی. "
" من چیزی گفتم؟ "
لویی که کاملا گیج شده بود و از حرف های دختر سر در نمی آورد، توی سکوت، به دختر که بالاخره نگاهش رو از تلویزیون گرفته بود و به لویی زل زده بود، نگاه کرد. در نهایت؛ دختر دستش رو به سمت لویی دراز کرد و قیافه ی جدی ای به خودش گرفت:
" اسم من ورونیکاست. "
" لویی. "
با عجله دستش رو فشرد و تازه متوجه ی باندپیچی ساعد های ورونیکا شد. آدم هایی که توی مرکز توانبخشی-جایی که لویی شش شبانه روز رو توی اون گذرونده بود- بودن، با بیماری های مختلفی سر و کله میزدن. اغلب ناتوانی جسمی داشتن و ورونیکا، از معدود افرادی بود که بدون نیاز به ویلچر، توی ساختمان رفت و آمد میکرد و مشکل تکلم هم نداشت.
در حالی که دست ورونیکا رو به آرومی رها میکرد، متوجه ی کنجکاوی ناگهانی ای شد که توی ذهنش پدید اومده بود. خیلی دلش میخواست علت حضور دختر جوان و به نظر تحصیل کرده ای مثل ورونیکا رو توی چنین جایی بدونه.
" میتونم بپرسم چرا اینجایی؟ "
" چون میخواستم بمیرم. "
لویی ابرو هاش رو بالا برد و چینی به پیشونی اش انداخت. صداش رو صاف کرد و دستی به ته ریشش کشید.
CZYTASZ
The Dreamsellers
Fanfictionمن خواب دیدم که بیدار بودم تا اینکه بیدار شدم و خودم را خفته پیدا کردم. -استن لورل [L.S]