🎵 Hayloft II- Mother Mother
من با آدم های زیادی همزاد پنداری میکنم؛ توی فیلم ها، کتاب ها، حتی زندگی واقعی.
همیشه بخشی از خودم رو توی بقیه ی انسان ها پیدا کردم، حتی اگه زاده ی خیال بوده باشن. اما میدونی مشکل چیه؟ همه ی اون ها به طرز مبالغه شده ای " یه چیزی " هستن.
یا خیلی بد ذات و پلید بودن؛ یا اینکه مثل فرشته ها، بی نهایت مهربون و خوش قلب. یا خیلی زیبا، خوشبخت، پولدار و موفق بودن یا اینکه بازنده و نگون بخت؛ یه بیچاره ی به تمام معنا. احساس میکردم توی دنیایی گیر افتادم که عادی بودن، خیلی غیر عادی بود.
تمام زندگیم فکر میکردم باید " یه چیزی " تر باشم. همه باید فکر کنن که من فقط " یه چیزی " نیستم، بلکه من همه چیزم؛ ولی خب در حقیقت من هیچ چیز نبودم. حتی یه حقیقت تلخ تر هم هست؛ اینکه هیچکس چیزی نیست. فقط بر سر خاص و بی نظیر بودن اصرار میورزیم و طی یه مدت کوتاه، تبدیل به موجوداتی میشیم که به نحو وسواس گونه ای؛ برای بی نقص بودن، توی منجلاب واقعیت دست و پا میزنیم.
فکر میکنم حداقل یه نفر توی این دنیا باید به من میگفت که واقعا لازم نیست چیز خاصی باشم. باید بیشتر از اینکه آموزش میدادن که چه جوری " یه چیزی " باشم، یادم میدادن که چه جوری " هیچ چیزی " نباشم.
احتمالا تو فکر میکنی که برای من اون یه نفر بودی. اونی که بهم فهموند که لازم نیست مورد مقبولیت و علاقه ی همه باشم ولی این رو فراموش کردی که چطور وادارم میکنی که برای مورد علاقه ی تو بودن تلاش کنم، که چطور دنیام رو کوچیک و محدود کردی، انقدری که فقط خودت توی اون جا شی و من باور کنم که خارج از این حباب، هیچکس و هیچ چیز وجود نداره.
اشتباه از من بود، تو یکی از اون شخصیت های کلیشه ای داستان هایی بودی که میخوندم. اون هایی که آدم میدونه داره توی دامشون میافته، ولی باز هم میافته و میدونه میتونه بیرون بیاد، ولی با این وجود بیرون نمیاد. همون شخصیت منفی ای که قهرمان داستان رو دنبال خودش میکشه تا چیزی که میخواد رو بهش بده، ولی فقط فریبش میده و هر چیزی که داره و نداره رو ازش میگیره.
حالا روبروم نشستی؛ شخصیت منفی زندگی من. کسی که فکر میکنم دوستم داره و از بقیه ی شیاطین حفظم میکنه، در حالی که میدونم هیچکس به اندازه تو به من آسیب نمیرسونه. شعله ی فندک رو به سیگار نزدیک میکنی و لحظه ای بعد؛ نوک سیگار به رنگ نارنجی در میاد و میسوزه. ذره ذره میسوزه؛ به یکباره آتیش نمیگیره. مثل من؛ سیگار بین لب هات. من رو تا آخرین پُک توی ریه هات فرو میبری و بعد توی جا سیگاری، کنار باقی ته مونده ها، رها میکنی.
هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا بهت علاقمندم. هر چند که این روز ها؛ کم کم دارم میفهمم شاید انقدر ازت متنفرم که فکر میکنم باید دوستت داشته باشم؛ شاید چون عادت کردم به دوست داشتن آدم هایی که ازشون متنفرم. منطقی به نظر میرسه، از اونجایی که تو شبیه پدرمی؛ آدمی که ازش به تو پناه آوردم.
YOU ARE READING
The Dreamsellers
Fanfictionمن خواب دیدم که بیدار بودم تا اینکه بیدار شدم و خودم را خفته پیدا کردم. -استن لورل [L.S]