آپاته یا آپاتی (به یونانی: Απάτη): الهه ی فریب، مکر و حیله.
🎵 Missed Me- The Dresden Dolls
" عزیزم؛ داری به چی فکر میکنی؟ "
" چی؟ "
چشم هاش باز بودن، ولی انگار تا الان هیچی نمیدید. تازه وقتی متوجه ی این موضوع شد که صدای بم و زمزمه واری رو شنید. بعدش فهمید که تا حالا به دستمال سفیدِ پهن شده روی پاهاش، زل زده بوده. سرش رو بلند کرد و با چهره ی کسی که حدس میزد صاحب صدا باشه، مواجه شد.
" حالت خوبه؟ "
خندید و دستش رو جلوی صورت لویی حرکت داد تا قفل نگاهش رو بشکنه. ناخن های بلند قرمز رنگ داشت، قرمز تیره. بیشتر که دقت کرد؛ متوجه شد که رومیزیِ زیر دستش هم به همون رنگه، رومیزی... درسته، اینجا یه رستوران بود، اون هم از نوع گرون قیمتش. دیوار هاش به قرمزیِ خون بودن و فضا، به تاریکی شب. شمع های زیادی، به صورت پراکنده، کمی روشنایی به میز ها میبخشیدن. جلوی دستش استیک بود؛ و شراب قرمز.
" داری منو میترسونی. "
برای سومین بار صدای زن رو شنید. نگاهش رو بهش برگردوند؛ قیافه ی نگرانی به خودش گرفته بود. قیافه...موهای بلوندِ طلایی داشت، کوتاه بودن؛ یا شاید هم به خاطر فر بودنشون کوتاه به نظر می اومدن. یک طرفِ موهاش رو به وسیله ی سنجاق سرِ ظریفی از جلوی چشم هاش کنار زده بود. یه جورایی شبیه عروسک ها بود؛ عروسک هایی که موهاشون رو شسته بودن و حالا یه کله ی پف کرده داشتن.
گردنبندی از جنس مروارید به گردن داشت که روی لباس توریِ مشکی رنگش میدرخشید و دستبند طرح دار طلایی اش رو هم روی دستکش های ساق بلندِ همرنگ با لباسش، پوشیده بود. چشم های سبزش مثل صورتش گرد بودن و نگاه متعجبی رو به طرف لویی نشونه گرفته بودن. زن برای بار چهارم، لب های قرمز رنگش رو از هم باز کرد ولی این بار صدای شخص دیگری شنیده شد:
" ببین کی اینجاست! دلورِس! "
مرد جوانی از ناکجا آباد ظاهر شده بود و کنار میزشون ایستاده بود. اسم دختر دلورس بود؟ لویی هنوز در حال موقعیت سنجی بود؛ شاید که با کنار هم چیدنشون چیزی دستگیرش بشه. لب های دختران به خنده باز شدن و ذوق زده از روی صندلی بلند شد:
" فِرِدی! "
اون دو، همدیگه رو صمیمانه به آغوش کشیدن و بعد دختر به طرف لویی برگشت و با دیدن اینکه هنوز سرجاش نشسته، صداش رو صاف کرد اما لویی حواسپرت تر از این ها بود. زن دستش رو روی شونه ی لویی قرار داد، جوری که لویی فرو رفتن ناخن هاش رو از روی لباس احساس کرد.
" فِرِدی، دوست دارم با نامزدم آشنات کنم؛ لویی تاملینسون. "
لویی بی اراده از جا پرید و سرپا ایستاد. این اتفاق؛ باعث برخوردی ناگهانی با میز شده بود و علاوه بر سر و صدایی که راه انداخته بود، گیلاس شراب رو هم ساقط کرده بود و نیمی از اون روی میز و نیم دیگرش، روی لباس خودش ریخته بود.
YOU ARE READING
The Dreamsellers
Fanfictionمن خواب دیدم که بیدار بودم تا اینکه بیدار شدم و خودم را خفته پیدا کردم. -استن لورل [L.S]