طبقه ی سوم: بیماری.

84 16 64
                                    

🎵 Something In The Way- Nirvana

" امروز همانطور که مسیر همیشگی از محل کار تا خانه را طی میکردم، متوجه وجود جسمی غیر قابل تشخیص در محل فرودِ قدمِ خسته و بی رمق بعدی ام شدم. کنجکاوی؛ اجازه ی بی تفاوت گذشتن را به من نداد و خم شدم تا آن از نزدیک ببینم.
همیشه زندگی را به شکل درختی تصور میکردم که همزمان، هم دچار رشد پیاپی و هم پیوسته گرفتار تجزیه است. یک درخت بی ثمر، با برگ هایی که دائما در حال ریزش اند. نام برگ ها عمر گذاشتم، بعضی از آنها هنوز سبز و تازه اند، برخی هم زرد و خشک شده اند اما وجه تشابه میان آنها، ریزشی است که همگی را به سقوط میکشاند و در پایان، درخت را خالی از پوشش برگ ها را به جا میگذارد؛ گاهی حتی پیش از آنکه پاییز سر برسد.
بر خلاف برگ های ناپایدار و گذرا، ریشه های درختِ زندگی که از جنس مرگ است؛ ثابت و محکم است تا حدی که گذر زمان تنها باعث گسترش آن بر زیر خاکِ وجود ناچیز انسان میشود. این تناقض را زیبا میدانم؛ اینکه زندگی همواره بر پایه ی مرگ استوار است و با مرگ تغذیه میشود و رشد میکند.
شاخه های این درخت از جنس واقعیت اند؛ بسیار تیز و برنده. تنها پرنده ای که بر این شاخه ها لانه دارد، پوچی‌ست؛ چرا که با واقعیت به خوبی پیوند خورده است. در آن لحظه که نگاهم به نطفه ی مُرده ای که در مقابلم بود گره زده شد، شاخه های دلخراش واقعیت را روی هر وجب از بدنم احساس کردم و پرنده ی پوچی همانطور که آواز شومش را سر میداد، روی شانه ام نشست.
پوستم دریده شده بود؛ هر آنچه که در طی بیست و شش سال زیستن زیر پوششی که مرا انسان مینمود، پنهان کرده بودم، حالا همانند فواره ای از افکار تیره و تاریک از رگ هایم به بیرون می‌پاشید.
درد زخم های به جا مانده از هجوم ناگهانی حقیقتِ زندگی فلاکت بارم، مانع حس کردن نگاه های پر از قضاوت دیگران روی خودم میشد اما به نحوی آگاه بودم که جمعیت پر تکاپویی که چندی پیش خود نیز جزئی از آنها بودم، اکنون به تماشای من ایستاده بودند.
من؛ یک روح برهنه، بی دفاع، سرگردان و رقت انگیز.
سینمای ذهن من، در تمام عمرم خالی از مخاطب بود اما هم اکنون، در اکرانِ عمومیِ خط به خط افکار مدفون شده ام، صف طولانی ای از تماشاگران مرا کند و کاو میکردند. با جست و جو های بی انتهایشان، حفره ای درون روح تهی شده ام ایجاد میکردند و با خراشیدن روانِ پریشانم، اثر ماندگاری از خود به جا میگذاشتند.
چرا همیشه این من شاهد چنین چیز هایی بودم؟ یا شاید دیگران هم آن نطفه ای که تنها سرِ شفافش شکل گرفته بوده را دیده بودند، اما مانند من، به خود نلرزیده بودند. چرا دیگران زمانی که میخوابند کابوس میبینند و با بیدار شدن از آن نجات میابند؛ اما کابوس های من با بیدار شدنم شروع میشوند، در حالی که هیچ بیداری ای مرا از آنها رها نمیکند؟ "

جمله ی بعدی، خط خورده بود اما همچنان لا‌به‌لای جوهر مشکی ای که با طرحی مواج و در هم تنیده، روی کلمات کشیده شده بود، قابل خواندن بود:

The DreamsellersDonde viven las historias. Descúbrelo ahora