♠️چپتر دوم: غذا یا دوست؟
چشمهایش را دوباره باز کرد :" آه..... هنوز زندم! پس کی موقع رفتن من میرسه؟"
نفسهایش را بیرون داد هوا سرد بود و بخار نفس گرگ در هوا معلق! البته چیز جدیدی هم نبود....
آخرین باری که گوشت خورده بود رو هم یادش رفته بود. همیشه تو گله آخر از همه بهش غذا می رسید.
آنقدر بی ارزش بود که حتی امگاهای ماده با غرور بهمگش نگاه می کردند. تمشک بهترین گزینه بود! البته شانس می آورد میتونست خرگوش و سنجاب شکار کند برنامه غذاییش همیشه سبک بود: خرگوش سنجاب تمشک و آب!
صدای شکستن شاخه های کوچک روی برف رو شنید، رویش را برگرداند و به مهمان ناخوانده خیره شد. یه غذا؟ ولی اگه میخواست چیکارش کنه خودش کار میشد. چون تضعیف بنیه بود و اون گوزن و به نظر قوی میآمد طوری تهاجمی قدم بر می داشت که این گرگ بود که ترسیده بود نه گوزن !
امگا با دقت از سر تا پای گوزن رو با نگاه گذراند..... به معنی واقعی کلمات را گم کرده بود.... تنها چیزی که تو ذهنش هک می شد همین بود:" زیبا" چه کسی دلش می اومد شکارش کنه اون زیبا بود؛ جوان به نظر میرسید؛مانند رهبر قدم بر می داشت...... پس رهبر بود....
امگا همانطور تو جاش موند و فقط با چشمان زمرد مانندش به زیباترین موجود عمرش خیره شد.
گوزن گویا خطری از جانب گرگ کوچک احساس نکرده بود چون آرام آرام به طرف او قدم برداشت. بو کشید و بو کشید..... بوی توت فرنگی و وانیل؟ مگه گرگ ها بوی مرگ و خون نمی دادند؟ چرا این گرگ بوی توت فرنگی و وانیل می داد؟
تا جایی پیش رفت که به چند سانتی گرگ رسید. شکار و شکارچی به هم خیره شده بودند. در چشمان شکارچی خستگی و ناامیدی و در چشمان شکار آرامش موج میزد.
برای اولین بار احساس آرامش می کرد بدون استرس و ترس از کمین حیوانات شکارچی، کنار گرگ بی رمق نشست پنجه امگا زخمی بود.... خم شد و آرام پوزه خود را نزدیک پنجه گرگ برد، امگا احساس گرما و خیسی را روی پنجه خود احساس کرد. این گوزن داشت کمکش میکرد تا زخمش بهتر شه؟ مگه نباید فرار میکرد؟ ازش نمیترسید؟ اما ته قلبش هم نمیخواست این گوزن از پیشش بره..... حداقل نه الان که بهش اهمیت داده بود. اولین بار بود که کسی بهش توجه میکرد.
حالا که این گوزن کنارش بود می تونست ببینه خز هایش چقدر نرم و براق هستند،طلایی و زیبا. وچشماش..... می توانست در کهکشان چشمانش غرق شود این غذا نبود، بیشتر شبیه یک جواهر زیبا به نظر میرسید..... جواهری که حسابی چشم گرگ را گرفته! حالا که از نزدیک به شاخه های نچندان بزرگش نگاه می کرد ترسناک نبودند.... بیشتر با نمک به نظر می رسیدند..... مخملی و کیوت*-* امگا حرکت اضافی نمیکرد که یک وقتی دوست جدیدش را نترساند. شعله گرمی را در اعماق وجود خود احساس میکرد... شعله ای که بعد از مدتی شروع به آب کردن یخ های قلبش کرده بود.*نکومحیا*
دوستان ووت و کامنت نشه فرااموووش:>
نکو چان شمارو سارانگهههههه
YOU ARE READING
خاطرات ی اوتاکو و آرمی
Fanfictionاگه حوصلم بکشه هر از گاهی میام چنتا چیز تعریف میکنم میرم... 😂❤️