⚜️چپتر سوم : بامبی بالغ یا گرگ وانیلی؟!
گوزن بعد از اینکه مطمئن شد زخم گرگ وانیلی ضدعفونی شده، سرش را بالا آورد و به آن دو الماس درخشان خیره شد. امگا نیز تنها کاری که می توانست انجام دهد درمانده نگاه کردن بامبی جوان بود. از نظر گوزن، این گرگ وانیلی، کوچک و ضعیف بود....... خزهای سفید و خاکستری گرگ به لطف برفهای بلورین خیس بودند.... این باعث می شد تا او حتی از قبل هم بینوا تر به نظر برسد! اصلاً خطرناک به نظر نمیرسید؛ به کمک نیاز داشت باید گله خود را پیدا میکرد.
امگا گرسنه بود اما نگاهش روی بامبی نبود، بلکه با حسرت و و ولع بع تمشک خیره شده بود.
نفس نفس میزد و گوش های کوچکش به پایین متمایل شده بودند.
گوزن نگاهی به بوته تمشک انداخت.... این گرگ وانیلی تمشک میخواست؟! از کی تا حالا گرگها تمشک میخورند؟! نکند این روباه را با گرگ اشتباه گرفته بود؟
بهرحال باید خودش هم کمی غذا می خورد، بنابراین بی توجه به دوربین هایی که مثلاً استتار کرده بودند تا از جانوران حیات وحش فیلمبرداری کنند؛ به سمت بوته تمشک قدم برداشت. آرام قسمتی از بوته که بیشترین تعداد تمشک را داشتند با شاخ هایش جدا کرد.
دوباره از روی دوربین پرید و به سمت گرگ وانیلی برگشت.
بوته را کنارش گذاشت و خودش هم نشست و شروع به خوردن کرد.... اومگا فهمید که این یک مهمانی کوچک دونفره است، پس او هم شروع به خوردن کرد.
دیدن این صحنه بسیار خنده دار بود! به جای آن که دور دهن گرگ از خون شکار قرمز باشد؛ حالا با رنگ بنفش تمشک پوشیده شده بود! (باتم نمونه سال😂)
گوزن دست خوردن برداشت و به عجیب ترین صحنه رو به رویش نگاه کرد :گرگ وانیلی اش با خوشحالی در حال خوردن گیاهان بود! حالا که این ضیافت جالب تمام شده بود، گوزن باید به گله برمی گشت اما درست بود اگر این گرگ روباه نما را تنها به حال خود بگذارد؟ اما خوب احتمالا همین حالا هم گله دنبالش می گردد... پس بهتر بود که میرفت.
اما امگا با دیدن این که بامبی میخواهد ترکش کند، به سختی از روی برف ها بلند شد و خودش را به بامبی رساند، بدن کوچک خود را به شکم گرم و نرمش مالید خر خر آرومی کرد و همچنان به کارش ادامه داد.
گوزن با تعجب به موجود روبرویش نگاهی انداخت... این گرگ بود یا گربه؟! مثل اینکه علاقه به رفتن نزد گله اش نداشت. عیبی نداشت اگر گوزن، امگا را با خودش ببرد؟
به هر حال او ضعیف بود و معلوم است چندین ماه به بدنش پروتئین لازم نرسیده.... پس حتی اگر هم بخواهد چیزی شکار کند نمی تواند........بامبی تصمیم گرفت اومگا را با خود به گله آهو ها ببرد. حالا بامبی و امگا همراه و شانه به شانه هم به اعماق جنگل قدم برمی داشتند.
*نکومحیا*🐾
ووت و کامنت بدین تا رستگار شوید:"))))
نکوچان شمارو بوراههههههههههه
YOU ARE READING
خاطرات ی اوتاکو و آرمی
Fanfictionاگه حوصلم بکشه هر از گاهی میام چنتا چیز تعریف میکنم میرم... 😂❤️