⚜️ چپتر چهارم : خانواده؟!
امگا با خوشحالیی که تا حالا در عمرش تجربه نکرده بود پا به پای بامبی می دوید. دیدن این منظره به نظر بسیار عجیب است، اما امگا برایش مهم نبود اگر کسی این صحنه را ببیند.
شاید بالاخره یک دلیل زندگی پیدا کرده است. همانطور که قدم های سریع اش را بر می داشت، زیر چشمی نگاهی به گوزن کنارش انداخت: با وقار و مغرور و البته قوی به نظر می رسید؛ باز هم تنها یک کلمه در ذهنش نقش بست:" زیبایی". از دور صداهایی به گوش میرسید..... بامبی، امگا را به گوشه ای راهنمایی کرد و پوزه باریکش رابه سینه گرگ مالید؛ هشدار داد که اول او وارد گله می شود و سپس به او خواهد گفت کی وقت آشنایی با خانواده است.
گرگ وانیلی گوشه درخت به انتظار نشست. گوزن از مطیع بودنش تعجب کرد.... یک امگا همیشه انقدر مظلوم است؟! تفاوت زیادی با گرگ هایی که شکار را میدرند دارد! جالب است!
رویش را برگرداند و به طرف گله رفت. آهو ها و بچه آهو ها به سمت او هجوم آوردند گویا در حال بررسی سالم بودن گوزن جوان بودند. سالم و آرام به نظر میرسید....... آرام و یکی یکی بین خود و رهبر جوان فاصله انداختند و به او خیره شدند.
بامبی به گله یک جانور که کمی آن طرف تر نشسته بود را نشان داد..... همه حالت تهاجمی و ترس گرفتند و آماده فرار؛ اما گوزن اطمینان داد که او گرگ نیست و تنها یک سگ روستایی می باشد!
حالا گله به نظر آرام تر به نظر می رسید اما باز تنش ها میان آهو های مسن تر از بین نرفته بود به وضوح آن یک گرگ بود....... بامبی برای اینکه مادربزرگهای گروه را راضی کند، به سمت سرگ روستایی دوید؛ تمام گله احساس کردند خون در بدنشان یخ بسته است، اما بعد از مدتی چیزی را که دیدند باور نمیکردند... آن به اصطلاح سگ روستایی مانند یک گربه کوچک خود را به شکم رهبر میمالید و صدای خرخر مانندی آزاد می کرد؛ در جواب نیز رهبر با پوزه خود گوش های آن موجود را نوازش میکرد.
بچه آهو های بازیگوش پس از تاییدیه گرفتن از رهبر با پرش های کوچک به گرگ نزدیک شدند و شروع به بازی کردند. مثل اینکه دیگر نمی ترسیدند و حسابی از این سگ گرگ نما خوششان آمده بود. آهوهای جوان نیز دیگر احساس خطر نمی کردند و سر چریدن خود برگشتند؛ و اما اهوهای های مسن تر ا روی زمین دراز کشیدند و بی توجه به او به استراحت پرداختند. بامبی، گرگ وانیلی را به درون گله راهنمایی کرد...... حالا بچه آهو ها دورش می دویدند و با دم پشمالو بازی میکردند... آهوها برایش تمشک میآوردند و بامبی با رضایت به وضعیت خانواده جدیدش نگاه می کرد.
این یعنی امگای لال گله جدید داشت؟ گله ای که او را پذیرفته بودند و دوستش داشتند؟ حالا یک خانواده داشت..... خانوادهای که سوگند خورد از آن محافظت کند.*نکومحیا*
ببینین تو ی روز رگباری دارم میذارممم:>
کامنت و ووت = بوس نکویی
نکوچان شمارو سارانگه:>
YOU ARE READING
خاطرات ی اوتاکو و آرمی
Fanfictionاگه حوصلم بکشه هر از گاهی میام چنتا چیز تعریف میکنم میرم... 😂❤️