Part 1

459 34 15
                                    

- رائل... اینو بخون.
جیسو کتاب رو به دست رائل داد و مجبورش کرد صفحه مورد نظرش رو بخونه. رائل به پاراگرافی که جیسو اشاره میکرد نگاهی انداخت و واسه خودش شروع به زمزمه کرد:

"تا حالا شنیدین که میگن همه‌ی ما یه فرشته‌ رو شونه‌ی راست‌مون داریم و یه فرشته رو شونه‌ی چپ‌مون؟ خیلی‌ها بهش میگن عذاب وجدان و وسوسه. ولی دقیقا مثل آدمی میمونن که سر هر خوبی و بدی باهامون بحث میکنن و کلنجار میرن. گاهی وقت‌ها جلومون رو برای انجام یه کاری میگیرن و بعضی وقت‌ها هم مجبورمون میکنن یه کاری رو انجام بدیم. گاهی هم میشن فرشته‌ی نجات و برامون معجزه میکنن...."

- قشنگه نه؟
رائل با بی‌میلی کتاب رو بست و برش گردوند به قفسه‌ی کتابخونه‌ی کلیسا و با پوزخند گفت:
+ آره خیلی... حالا زودتر راه بیوفت بریم. من گشنمه!
به نظرت معجزه واقعا وجود داره؟
+ بچه شدی!؟ معجزه کیلو چنده! من که حتی به شانس هم اعتقاد ندارم...
و درحالی که غرغر میکرد راه افتاد که بره سمت میز غذاهایی که برای پذیرایی آماده شده بود. جیسو پشت سرش راه افتاد و گفت:
- پس واسه چی هر یکشنبه پا میشی میای کلیسا؟
رائل درحالی که واسه خودش برنج برمیداشت گفت:
+ خب معلومه دیگه به خاطر غذاهاش. کجا میتونی این همه غذای مجانی بخوری؟
و بعد به خانمی که پشت میز سرو غذاها ایستاده بود لبخندی قشنگ تحویل داد و ظرف غذاش رو جلو برد و گفت:
+ امیدوارم خدای بزرگ روزی‌تون رو بیشتر کنه  خانم.

زن با ملاقه‌ی توی دستش چند تیکه گوشت و آب خورشت روی برنج رائل ریخت و دردمندانه گفت:
- لطفا برای مریض مون هم دعا کنین.
رائل با شنیدن این حرف خیلی سریع تغییر حالت داد و با غمی ساختگی به آسمون نگاه کرد و گفت:
+ باشد که عیسی مسیح درمان درد همه‌ی ما رو شفاعت کند!
و بعد همراه زن صلیبی روی سینه‌اش کشید و گفت:
+ آمین!
اما یهو وسط اون همدردی الکیش، چشمش به ملاقه افتاد که روی میز رها شده بود. خیلی زود بیخیال بقیه‌ی صلیبی که داشت میکشید شد و سریع ملاقه رو برداشت و برای خودش گوشت بیشتری گذاشت. و وقتی با نگاه خیره و خیلی بد زن رو به رو شد، دوباره آهی پر دردی کشید و گفت:
+ آمین!
این‌بار صلیبش رو کامل کشید و بعد راه افتاد سمت یه نیمکت خالی.

جیسو که حسابی از کار رائل خجالت زده شده بود، با ظرف غذا، دنبالش راه افتاد. به محض نشستن رو به روی رائل، سریع با عصبانیت بهش توپید:
- این چه کاری بود کردی!؟
رائل سرش رو بلند کرد و با لحنی طلبکار گفت:
+ چی کار کردم مگه؟
- اون زن بیچاره یه بچه مریض تو بیمارستان داره. اومده اینجا خیرات بده و دعای خیر جمع کنه. اون وقت تو سرکارش میذاری؟
+ کجا سرکارش گذاشتم؟ دعا کردم براش، ندیدی؟
- آره جون خودت. دعات بخوره تو فرق سرت، همراه یه مشت خاک!

Angel | فرشتهWhere stories live. Discover now