حالا خشم توی صداش، جای خودش رو به التماس داده بود. زیرلب گفت:
+ من واقعا متاسفم که...
رائل جملهاش رو ناتمام گذاشت، چون چیزی راه گلوش رو دوباره بندآورده بود.جونگکوک بلافاصله دستش رو دور شونههای دختر حلقه کرد و گفت:
- میشه انقدر تکرارش نکنی!
و بعد اون رو با خودش به سمت جلو راهی کرد.
- داره دیر میشه، باید زودتر برت گردونم خونه. زود باش.پاهای رائل بی اراده از جاش کنده شد و به حرکت دراومد. تمام مدت، در طول راه، حتی توی تاکسی که رائل گرفته بود تا به خونه برسه، جونگکوک کنارش بود، و هربار نگاه خیره و سردرگم رائل رو با لبخند جواب میداد.
میدونست که همه چیز برای دختر هنوز هم گیج کننده است. جریان این اتفاقها اجازهی درست فکر کردن بهش نمیداد و همین هم باعث شده بود تا خود خونه، توی سکوتی محض عرق باشه.
وقتی رائل کلید رو توی قفل چرخوند و در خونه رو باز کرد، دوباره نگاهی نامطمئن به جونگکوک که درست پشت سرش ایستاده بود، انداخت. مثل همیشه یه آرامش خاصی کل چهرهش رو در بر داشت و البته لبهاش که باز هم میخندید.
بابا _ رائل!
صدای پدرش از توی خونه بلند شد. و بعد سراسیمه جلوی در ورودی ظاهر شد. با دیدن قیافه یخ زدهی دختر اون رو کشید توی بغلش و محکم به خودش فشرد.بابا _ آخ رائل آخ...
صدای خِس خِس مانند پدرش کنار گوشش زمزمه میشد.
بابا _ تو حالت خوبه؟ ها؟ اتفاقی که برات نیوفتاده، مگه نه؟وقتی دختر رو از توی بغلش جدا کرد که با چشمهای خودش سالم بودنش رو بررسی کنه، رائل متوجه شد که پدرش برخلاف چیزی که پیشبینی کرده بود، به جای خشمگین بودن، حسابی ترسیده بود. به خاطر همین با خیالی راحت، خیلی زود اون رو از سر راهش کنار زد و نالید:
+ من خوبم بابا... چیزیم نشده. فقط خستهام. اگه اجازه بدی باید یکم استراحت کنم.این رو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی باشه پلههای کنار خونه رو گرفت و رفت بالا که زودتر به اتاق خودش برسه. اما همین که در اتاق رو باز کرد، جونگکوک رو دید که زودتر از اون به اتاق رسیده بود. حالا دیگه واقعا، کلمهایی که تا الان براش مفهومی نداشت، معنا پیدا کرده بود.
+ میشه لطفا مثل ارواح...
چشمهاش رو بست و جملهی سنگینی که میخواست بگه رو بزور ادا کرد:
+ ... مثل ارواح جلوی من ظاهر نشی؟جونگکوک ابرویی بالا انداخت و لبخندی ساده تحویلش داد.
- اوپس... باشه یادم میمونه.
رائل توی قسمت رختکن اتاقش مشغول درآوردن لباسش بود که صدای جونگکوک رو شنید:
- زندگی کردن با یه پدر کشیش خیلی سخته مگه نه؟
رائل با لباس خونگی بیرون اومد و درحالی که پتوی روی تختش رو جمع میکرد، با لحن بدبینانهایی گفت:
+ تو از کجا میدونی؟
- آخه خیلی غمگین به نظر میرسی.
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel | فرشته
Fantasi(ᴍᴜʟᴛɪꜱʜᴏᴛ) چی میشه اگه خدا دعات رو بشنوه و بهت یه فرشته ی نگهبان بده؟