part 1

2.4K 179 66
                                    

+ فلیکس پسرم ؟

با شنیدن صدای مادرش ، چشم هاش رو باز کرد . سرش رو روی بالشت چرخوند و به مادرش که لبه ی تخت نشسته بود نگاه کرد .

مینهی لبخندی به چهره ی خواب الود پسرش زد و گفت : سلام عزیزم .. صبحت بخیر .

بدنش رو کش و قوسی داد و گفت : سلام مامان .. صبح توعم بخیر .

دستی توی موهای پف و بهم ریخته ی پسرش کشید و گفت : میخوام یه خبر خوب بهت بدم .

فلیکس اهی کشید و گفت : اگر بخوام گذشته رو مرور کنم هیچ چیز به اندازه باردار بودنت بعد از هجده سال زندگی خوشحالم نمیکنه .

مینهی خنده ی ریزی کرد و گفت : پس فکر کنم خدا بعد از هجده سال صدات رو شنیده .

فلیکس که هنوز خواب الود بود هومی کرد و پتو رو کامل رو سرش بالا کشید تا چشماش از نور در امان بمونه .

مینهی کمی از بی اهمیتی پسرش ناراحت شد .

لبخندش رو جمع کرد و خواست از روی تخت بلند شه که فلیکس پتو رو کنار زد و با داد گفت : چییییی ؟

مینهی از ترس دستش رو روی قلبش گذاشت و به فلیکس نگاه کرد .

روی تخت نشست و توی صورت مادرش خم شد و گفت : من .. من دارم از تنهایی در میام ؟ مامان واقعا بارداری ؟ واقعااااا ؟ یعنی بعد از هجده سال زندگی بالاخره دارم به ارزوم میرسمممممم ؟ واهایییی کامیساما دیگه هیچی ازت نمیخواااااامممم ... واهایییی مامان باورم نمیشههه .

روی تخت ایستاد و شروع به پریدن کرد .

مینهی خنده ی ریزی از این ذوق پسرش کرد و گفت : یعنی اینقدر خوشحالی ؟

فلیکس پرید توی هوا و پاهاش رو چارزانو کرد و با باسن روی تخت فرود اومد .

با خنده و ذوق گفت : خیلیییی خوشحالم .. بهتر از این نمیشهههه .. واهاییی .

مینهی دستی به صورت پسرش کشید و گفت : ممنونم عزیزم .

چاندونگ با خستگی وارد اتاق پسرش شد و گفت : چی باعث شده اقای خواب الو اینقدر خوشحال باشه ؟

با رسیدن به تخت ، دستش رو روی کمر همسرش گذاشت و بوسه ی ارومی به لباش زد .

فلیکس دستاش رو روی چشماش گذاشت و گفت : چشمان پاکم .

چاندونگ تکخندی زد و گفت : نگفتی .. چی باعث شده اینقدر خوشحال باشی ؟

فلیکس با عجله گفت : مامانی حامله استتتت . بالاخره قراره از تنهایی در بیام .

چاندونگ با تعجب به همسرش نگاه کرد و گفت : داره راست میگه ؟

مینهی با خجالت توام با خوشحالی سرش رو بالا و پایین کرد و منتظر عکس و العمل همسرش شد .

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now