Part 29

944 68 8
                                    


لب از روی گونه ی فلیکس برداشت و با لحنی جدی لب زد : شاید بهتر باش سگ بمونم فلیکس. 
و با اتمام حرفش ، دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد و خطاب به فلیکس لب زد : دربیار لباساتو ..
میخوام باهات بخوابم .
بدون هیچ حرفی پتو رو تا روی صورتش بالا کشید و به تاپش نشون داده علاقه ای به برقراری رابطه نداره. 
هیونجین اهی کشید و گفت : دوست ندارم به زور بکنمت فلیکس پس لباساتو دربیار. 
بازم حرفی نزد تا شاید هیونجین رو منصرف کنه ولی انگار هیونجین خیلی خواستار این رابطه بود. 
به طرف تخت رفت و پشت سر فلیکس دراز کشید.  پتو رو به زور کناری پرت کرد و دستش رو به پایین پیراهن فلیکس رسوند. 
فلیکس با اخم و صدای تقریبا بلندی لب زد : نکن ..
نمیخوام باهات بخوابم. 
ولی هیونجین اهمیتی نداد و به زور پیراهنش رو در اورد. 
به محض برهنه شدن بالاتنه اش ، نگاهش به شکم گرد و کیوتش افتاد و برای لحظه ای همه چیز رو فراموش کرد. 
شونه های فلیکس رو گرفت و به پهلو روی تخت خوابوندش. 
پشت سرش دراز کشید و دکمه های پیراهنش رو کامل باز کرد و شکم تختش رو به کمر برهنه ی فلیکس چسبوند. 
فلیکس با حس گرمی بدن هیونجین ، از لذت زیاد چشماش رو بهم فشرد و اه بی صدایی گفت.  سردی بدن خودش با گرمی بدن معشوقش تضاد خیلی قشنگی رو ایجاد کرده بود. 
یکی از دستاش رو زیر گردن و دست دیگه اش رو روی شکمش گذاشت و با شست شروع به نوازش کرد. 
اروم اروم نوازش میکرد و به صدای نفس های فلیکس گوش میداد.. 
هنوزم ازش ناراحت بود ولی چیکار میکرد .. اون عاشق این پسر بی رحم بود .. عاشق وجودش توی بغل خودش بود ... 
همانطور که شکم فلیکس رو نوازش میکرد ، ضربه ی ریزی رو احساس کرد. 
سر از روی بالشت برداشت و تا خواست چیزی بگه نگاهش به کبودی که مرد کثیف توی بار روی گردنش قرار داده بود افتاد. 
با حرص دستش رو از زیر گردن فلیکس کشید و از روی تخت بلند شد. 
همانطور که دکمه های لباسش رو میبست از اتاق خارج شد و در رو محکم کوبید. 
فلیکس متعجب از رفتار های تضاد هیونجین ، اخمی کرد و روی تخت نشست و از توی ایینه ی کمد به خودش نگاه کرد. 
با دیدن کبودیش ، پوزخندی زد و گفت : پس برای همین رفتی نه ؟ .
.
خیلی زود زمان گذشت. 
فلیکس الان هفت ماه رو میگذروند ولی رفتار هیونجین هنوزم باهاش مثل قبل بود. 
به سختی لباس هاش رو پوشید و از اتاق خارج شد.  امروز باید میرفت دکتر .. توی این هفت ماه حتی یه بارم دلش نخواست جنسیت بچه رو بدونه.. 
می چان هم که دیده بود فلیکس اهمیتی به جنسیت بچه نمیده ، برای خوب نشون دادن خودش بیخیال جنسیت شده بود ولی امروز به زور مامانش با هیونجین به مطب رفته بودن تا جنسیت بچه رو بدونن. 
میدونست کسی غیر از خودش و هانا و بورا خونه نیست. 
با قدم های اروم پله رو پایین اومد و به سمت سالن قدم برداشت. 
بورا با دیدن فلیکس لبخندی زد و گفت : جایی میری عزیزم ؟
سری تکون داد و گفت : امروز نوبت سونو دارم .. 
بورا با خجالت اهانی گفت و لب زد : بزار لباس بپوشم باهات بیام. 
سری تکون داد و گفت : نه میخوام یکم تنها باشم ..
ممنونم.
بورا اخمی کرد و گفت : اینطوری نمیشه که اگر یه وقت حالت بد شد چی ؟
با غمی که به قلبش رسوخ کرده بود لب زد :
اونموقع هیونجین راحت میشه. 
بورا با دهنی باز از تعجب ، به فلیکس که سعی در پوشیدن کفشاش داشت نگاه کرد و هیچ حرفی نزد. 
حق داشت این حرف رو بزنه.. 
هیونجین همش بهش بی توجهی میکرد و محلش نمیداد.. 
اگر فلیکس صبح تا شب بالا میاورد ، اهمیتی نمیداد و به کاراش میرسید و این باعث شده بود قلب فلیکس سنگین بشه. 
از خونه بیرون زد و به طرف مطب پزشک رفت.  همانطور که با قدم های اروم به طرف مطب میرفت صدای اشنای دوستاش رو شنید : فلیکس ؟ تو فلیکسی ؟
به عقب برگشت و با دیدن جونگین و سونگمین ، لبخندی زد و گفت : اوه .. بچه ها .. خیلی وقته ندیدمتون. 
سونگمین ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. 
به طرف فلیکس رفت و محکم بغلش کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس لب زد : مراقب باش به شکمم نخوری. 
اخمی کرد و از فلیکس فاصله گرفت. 
به شکم گردش نگاه کرد و گفت : این چیه ؟
جونگین هم که تموم مدت تا کمر از پنجره بیرون اومده و در حال تماشای فلیکس بود ، با این حرف از ماشین پیاده شد و متعجب گفت : فلیکس این چیه ؟ سرطان گرفتی ؟

فلیکس به شوخی دوستش خندید و گفت : نه .. دارین دایی میشین. 
سونگمین با ذوق گفت : دروغ نگوووووووو ...
وایسا ببینیم..  یعنی تموم این هفت ماه بخاطر این توله نیومدی سمت ما ؟ اصلا تو کی ازدواج کردی ؟  اصلا چرا زنگ نزدی بهمون ؟ میدونی وقتی خبر تصادفت رو شنیدیم چقدر نگرانت شدیم ؟ ادرس خونتم که افتخار نمیدی بهمون بدی … خب بگو ببینم ... جنسیتش چیه ؟ باباش کیه اصلا ؟ از زندگیت راضی هستی ؟
جونگین عصبی شده از حرف های یه ریز سونگمین با داد لب زد : دو دقیقه ساکت. 
و سپس خطاب به فلیکس گفت : حالت خوبه ؟ حس میکنم فقط شکم زدی و بدنت لاغر تر شده .. 
لبخندی توام با بغض زد و گفت : خوب نیستم ....
هفت ماهه که خوب نیستم. 
سونگمین با نگرانی از حرف های فلیکس ، دستش رو پشت کمرش گذاشت و گفت : بیا بریم توی ماشین حرف بزنیم . هوا سرده... 
هم برای خودت بده هم بچت. 
فلیکس بازم با درد خندید و گفت : اگر بفهمی بچه ی کیه به هیچ وجه دلت براش نمیسوزه. 
همین حرف کافی بود تا سونگمین و جونگین متعجب به هم نگاه کنن و به راحتی بفهمن که بابای اون کوچولو کسی نیست جز هوانگ هیونجین. 
سونگمین با ناراحتی گفت : اخر کار خودتو کردی نه ؟
جونگین دست سونگمین رو گرفت و گفت : الان موقعش نیست .. ما حق نداریم توی زندگی فلیکس دخالت کنیم ... 
و سپس خطاب به فلیکس لب زد : تو خیلی برامون مهمی فلیکس خب ... ما اینجاییم تا حرفات رو
بشنویم .. اگر نمیخوای بگی اشکالی نداره .. ما قضاوتت نمیکنیم و برعکس کمکتم میکنیم.. 
سری تکون داد و با بغض لب زد : معذرت میخوام .
و یه قطره اشک از چشمش پایین چکید. 
سونگمین اهی کشید و هر چند که دلش خیلی پر بود اما بخاطر فلیکس بحث رو ادامه نداد : خب ... الان داشتی کجا میرفتی ؟
سرش رو اروم بالا اورد و با لبخند ملیحی گفت :
داشتم میرفتم سونو گرافی. 
سونگمین با حرص گفت : پس اون هوانگ خرس کجاست ؟
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت : بیخیال بحثش طولانیه بعدا سر یه فرصت مناسب براتون توضیح میدم .. الان دیرم شده باید برم .. 
جونگین لب زد : درسته .. بیا بریم میرسونیمت. 
لبخند محوی زد و گفت : میخوام یکم تنها باشم. 
جونگین سری تکون داد و با لبخندی که چال گونه اش رو به نمایش میذاشت لب زد : باشه عزیزم ..
هر طور میلته .. فقط حتما باهامون در تماس باش خب ؟ شماره هامونو که داری. 
نفس عمیقی کشید و گفت : اره .. بهتون زنگ میزنم بچه ها فعلا. 
سونگمین و جونگین هر دو خداحافظی گفتن و به رفتن فلیکس نگاه کردن. 
سونگمین با اخم به طرف جونگین برگشت و گفت :
اینقدر چهره اش غمگینه که دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم. 
جونگین اهی کشید و گفت : حق باتوعه. 
.
.
به محض رسیدن به مطب دکتر ، روی صندلی نشست تا نوبتش بشه.. 
خداروشکر کره اونقدر از لحاظ فرهنگ رشد کرده بود که حضور یه همجنسگرای باردار رو بپذیره و نیازی نبود زیر نگاه های خیره ی بقیه اب بشه.  از زمانی که پا به هفت ماهگی گذاشته بود ، نفس هاش تنگ تر شده بودن و به سختی راه میرفت. 
توی این مدت هیونجین حتی یک بار هم باهاش نیومده بود و تموم این سه ماهی که توی اون خونه بود ، بورا همراهیش میکرد. 
بار ها بورا ازش خواسته بود تا جنسیت بچه رو هم از دکتر بپرسه ولی فلیکس علاقه ای به دونستنش نداشت. 
در هر صورت قرار نبود اتاقش رو خودش بچینه و حتی قرار نبود بعد از زایمان ببینش .. چه فایده داشت که بفهمه دختره یا پسر ؟
ولی امروز فرق داشت ... امروز تصمیم گرفته بود برای گرفتن بچش بجنگه ... اون داشت بارداری و ویارش رو تحمل میکرد .. چرا هیونجین باید بزرگش میکرد ؟
همونطور که توی فکر بود ، اسمش توسط منشی خونده شد. 
اروم از روی صندلی بلند شد و به طرف اتاق دکتر رفت. 
اروم در زد و با شنیدن صدا دکتر ، در رو باز کرد و وارد شد. 
دکتر لی با دیدن فلیکس لبخندی زد و گفت : به به ..
بالاخره بعد از دوماه دیدمت. 
لبخند محوی زد و اروم روی تخت دراز کشید و لباساش رو بالا داد. 
دکتر شین با لبخند ژل رو روی شکم فلیکس ریخت و دستگاه رو روی شکمش قرار داد و شروع به بررسی کرد. 
فلیکس اروم لب زد : میشه بگید جنسیتش چیه ؟ دکتر شین ابرویی بالا داد و گفت : چه عجب ..
بالاخره تصمیم گرفتی بدونی جنسیتش چیه ؟ سری تکون داد و منتظر به دکتر نگاه کرد. 
لبخندی زد و گفت : بزار ببینم ... خب ... اها پیداش کردم ... دوست داری چی باشه ؟
نفسی گرفت و گفت : فرقی برام نداره ... هر چی باشه من عاشقش میمونم. 
دکتر لبخندی زد و گفت : یه دختر خوشگل و کیوت مثل خودت. 
لبش رو با خوشحالی گزید و گفت : خب میشه از سلامتیش برام بگید ؟
دکتر شین با لذت بله ای گفت و دوباره دستگاه رو روی بدن فلیکس تکون داد و برای لحظه ای لبخند از روی لباش محو شد. 
فلیکس با دیدن حالت دکتر ، اب دهنش رو قور داد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟
دکتر شین لبخندی زد و گفت : نه عزیزم چه مشکلی ... فقط اینکه همراه داری ؟
سری تکون داد و گفت : امروز کسی باهام نیومده.. 
و سپس با استرس لب زد : دکتر میشه لطفا حقیقت رو بهم بگید ؟ چیزی شده ؟ لطفا بهم بگید. 
دکتر شین دستگاه رو سر جاییش قرار داد و گفت :
هفت ماهت بود فلیکس ؟
بله ای گفت و به زور روی تخت نشست. 
دکتر شین شکمش رو پاک کرد و دستمال رو توی سطل انداخت و گفت : بهم قول میدی استرس نگیری ؟
و همین حرف کافی بود تا بدن فلیکس از استرس یخ بزنه ولی برای فهمیدن مشکل دخترکش ، لب زد :
بگید لطفا. 
یه لیوان اب از اب سرد کن ریخت و به طرف فلیکس رفت. 
اب رو به دستش داد و کنارش نشست و گفت : این حرفی که میخوام بهت بزنم اصلا استرس نداره خب ... باید اروم باشی و تا جایی که میتونی مراقب باشی. 
سری تکون داد و منتظر به دکتر چشم دوخت. 
دکتر شین با لبخند ادامه داد : ببین دخترت از همه لحاظ سالمه و همه ی اندام هاش تشکیل شدن ولی خب رشدش متوقف شده... 
با توجه به چیزی که من از سونوی دوماه قبل تا الانت دیدم ، بچت فقط یک گرم اضاف کرده و این یکم نگران کننده است.. 
لیوان توی دستش شروع به لرزیدن کرد. 
دکتر شین لیوان رو ازش گرفت و گفت : اروم باش عزیزم ... اروم باش .. اگر استرس بگیری که اصلا برای خودت و بچه خوب نیست .. باید اروم باشی.. 
اشکی ریخت و ناخوادگاه هقی از دهنش خارج شد. 
دستش رو روی شکمش گذاشت و بدون هیچ حرفی شروع به گریه کردن کرد. 
دکتر شین اهی کشید و گفت : فلیکس عزیزم نگران نباش .. گفتم که .. باید مراقبش باشی و تا جایی که میتونی به خودت برسی.. 
این مدت خوب غذا نخوردی درسته ؟
همانطور که گریه میکرد ، سرش رو بالا و پایین کرد. 
دکتر شین برای کم کردن استرس فلیکس لب زد :
پس برای همینه .. باید خوب خودتو تقویت کنی ..
الانم گریه نکن .. بچه ات از الان میشنوه دوست داری وقتی به دنیا اومد ببینه باباش چقدر ضعیفه ؟ لبخندی از شوخی دکتر شین زد و با استین پیراهنش اشکاش رو پاک کرد. 
دکتر شین لبخندی زد و گفت : الانم برو یه چیزی بگیر بخور تا تقویت بشی … برات ویتامینه مینویسم حتما بخورشون خب ؟
سری تکون داد و به سختی از روی مبل بلند شد و بعد از تشکر کردن از دکتر شین و منشی از مطب خارج شد و به طرفداروخانه رفت. 
ویتامینه ها رو گرفت و از داروخونه خارج شد. 
میدونست مشکل بچش خیلی هم کوچیک نیست..  وزن نگرفتن کوچولوش اونم توی ماهای رشد چیز خیلی نادری بود ولی اتفاق میوفتاد. 
بعضی ها بچه هاشون سالم به دنیا میومدن و بعضی ها بخاطر وزن کم میمردن. 
همانطور که گریه میکرد ، به طرف خونه رفت تا کمی با بورا درد و دل کنه و توی بغلش زار بزنه.
میخواست هرچه سریع تر به خونه برسه ولی وسطای راه پاهاش سست شد و مجبور شد روی یکی از صندلی های پارک سر کوچه ی خونه ی هیونجین بشینه. 
به محض نشستن یاد حرف های دکتر شین افتاد و اینبار با شدت بیشتری نسبت به قبل گریه کرد. 
دستش رو روی شکمش گذاشت و همانطور که شلوار لیش رو با اشکاش خیس میکرد گفت : لطفا سالم به دنیا .. لطفااااا .. من بدون تو میمیرم .. اگر اتفاقی برات بیوفته واقعا دیگه دوست ندارم زنده بمونم .. لطفاااااا سالم بمون هق هق .. اهههه هق هق
.
مردمانی که از جفتش رد میشدن ، متعجب نگاهش میکردن و با هم پچ پچ میکردن ..اما حال فلیکس اونقدر داغون بود که هیچ اهمیتی به حرف های بقیه نمیداد. 
.
.

start agian [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora