Part 34

858 77 16
                                    

چنل تلگرام

@Hyunlix-Zone
با چشم هایی که براق شده بودن ، به مینهو نگاه کرد و گفت : ببخشید هیونگ من باید بخوابم. 
و به طرف اتاقش رفت. 
مینهو نگاهی به هیونجین انداخت و با لحنی دخترونه لب زد : هیونجین عزیزم بیا دیگه. 
هیونجین با نفهمی سرش رو کج کرد و همون لحظه صدای داد می چان بلند شد : هیونجین اینبار پیش کدوم هرزتی ؟

بدون جواب دادن به می چان تماس رو پایان داد و خطاب به مینهو گفت : اوضاع یکم داغونه امیدوارم درک کنی. 
مینهو سری تکون داد و گفت : درک میکنم .. فقط اینکه فلیکس داشت گریه میکرد. 
با حرف مینهو اخم غلیظی کرد و گفت : من میرم پیشش .. الان خواهرش از مدرسه میاد .. دختر خیلی مهربونیه. 
و با اتمام حرفش بدون اجازه دادن به مینهو برای گفتن حرفی ، از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق فلیکس دوید. 
به محض ورود به اتاق ، با فلیکسی که زیر پتو بود مواجه شد. 
اهی کشید و در رو بست و به سمت تخت رفت. 
گوشه ای پشت سر فلیکس دراز کشید و پتو رو از روی صورتش برداشت و گفت : چیشده ؟
بدون هیچ حرفی چشماش رو به هم فشرد و حرفی نزد. 
هیونجین با عشق گونه ی فلیکسش رو بوسید و گفت : فلیکس عزیزم ؟ چیشده ؟
اب دهنش رو قورت داد و با تن صدای ارومی گفت : این زندگی رو نمیخوام. 
سرش رو از روی بالشت بلند کرد و با اخم گفت :
چی ؟
فلیکس ادامه داد : این زندگی رو نمیخوام .. این زندگی که مدام می چان زنگ میزنه رو نمیخوام ..
اینکه مدام تهدیدم میکنی رو نمیخوام.. 
نمیخوام اینطوری زندگی کنم .. از این زندگی بدم میاد .. الان می چانی نیست که بخوای باهام بد بشی ولی شدی .. نمیخوام اینو .. میخوام برم یه جای دور .. نمیخوام پیشت بمونم. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : بفهم چی از دهنت میاد بیرون فلیکس. 
مظلومانه سری تکون داد و همانطور که اشک میریخت ، چشماش رو بست تا بخوابه. 
هیونجین نمیدونست اینجا چخبره.. 
گیج شده بود.. 
فلیکس خیلی مودی شده بود و هر سری یه رفتار از خودش بروز میداد. 
یه ثانیه بی نهایت حساس میشد و یه دقیقه زیادی خشن. 
سر خم کرد و گونه و سپس گردن فلیکس رو بوسید و قبل از بخواب رفتنش لب زد : همه چیز رو به زودی درست میکنم فلیکس خب ؟ 
بدون گفتن حرفی ، سرش رو به طرف هیونجین برگردوند و اروم لب پایینش رو بوسید. 
هیونجین جواب بوسه ی ارومش رو داد و تا خواست مکی به لبش بزنه ، صدای موبایلش دوباره بلند شد. 
هوفی کشید و از توی جیب شلوارش خارجش کرد.  با دیدن اسم مادرش ، اهی کشید و جواب داد : بله مامان ؟
بورا با استرس لب زد : هیونجین بدو بیا باید می چان رو ببریم بیمارستان.. 
اخمی کرد و گفت : چیشده ؟
بورا با لرز توی صداش گفت : نمیدونم حالش یه دفعه بد شد و از حال رفت .. ما زنگ زدیم به امبولانس ... تو هم زود خودتو برسون. 
هوفی کشید و از روی تخت بلند شد. 
فلیکس با ناراحتی روی تخت نشست و لب زد :
هیونجین ؟
هیونجین موبایل رو توی جیبش فرو کرد و به طرف فلیکس رفت. 
با هر دوتا دست گونه هاش رو گرفت و بوسه ی عمیقی روی لباش گذاشت و گفت : تا زمانی که بر میگردم فکرای مسخره نکن و سناریو چینی نکن خب ؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه که به سرعت منصرف شد چرا که مردش خیلی زود اتاق و سپس خونه رو ترک کرده بود. 
.
.
به محض رسیدن به خونه ، رمز واحد رو زد و وارد خونه شد. 
هیونبین به طرف پسرش رفت و گفت : همین الان بردنش .. برو بیمارستان *** .. اینم سوییچ ماشین  سری تکون داد و سوییچ رو از پدرش گرفت. 
راه رفته رو برگشت و به طرف پارکینگ رفت. 
با عجله سوار ماشین شد و از خونه خارج شد. 
به محض خروج از خونه نگاهش به فلیکس افتاد.  با دیدنش توی تراس با عجله پاش رو روی ترمز گذاشت و از ماشین پیاده شد. 
فلیکس با چشم و صورتی خیس به هیونجین نگاه کرد. 
حتی از این فاصله هم میتونست صورت خیس فلیکسش رو ببینه. 
دستاش رو با حرص مشت کرد ودوباره سوار ماشین شد .
با این حرکتش ، فلیکس چشماش رو به هم فشرد و نگاهش رو از هیونجین گرفت و شروع به هق زدن با دهنی بسته کرد. 
لب پایینش رو محکم گزید و پاش رو روی پدال گاز فشرد و از کوچه خارج شد. 
به محض محو شدن ماشین ، فلیکس هق بلندی زد و گفت : عوضی. 

.
با رسیدن به بیمارستان ، با عجله به طرف ایستگاه پرستاری رفت و همون لحظه مادر و خاله اش رو دید. 
بورا با دیدن هیونجین از روی صندلی بلند شد و گفت : چرا اینقدر دیر اومدی مامان ؟ متعجب گفت : من که سریع خودمو رسوندم. 
بورا اهی کشید و گفت : بچت داره به دنیا میاد. 
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت : به این زودی
؟ اون هنوز دوماه دیگه وقت داره. 
بورا نگاه زیر چشمی به خواهرش انداخت و گفت :
بیا حرف بزنیم. 
سری تکون داد و پشت سر مادرش راه افتاد و از سالن خارج شدن. 
هیونجین با اخم گفت : مامان ؟
بورا هوفی کشید و گفت : میگن بخاطر فشار بوده ..
بخاطر همین بچه زود به دنیا اومده. 
هیونجین متعجب گفت : مگه میشه همچین چیزی ؟ بورا نگاه تیزی به هیونجین انداخت و گفت : چی بهش گفته بودی ؟
پوزخندی زد و گفت : من حرفی بهش نزدم. 
بورا اخمی کرد و گفت : الان خوشحال نیستی که بچت داره به دنیا میاد ؟
با این حرف مادرش ، پوزخندش رو جمع کرد و با لحنی کاملا جدی گفت : اون بچه ی من نیست .. بچه من توی شکم کسیه که وقتی داشتم میومد اینجا مثل ابر بهار داشت گریه میکرد .. بچه ی من اونه. 
بورا دستی به صورتش کشید و گفت : گوه زدی به زندگی خودت هیونجین ... 
با عصبانیت داد زد : من گوه زدم یا تو و بابا که مجبورم کردین با کسی که دوست ندارم نامزد کنم بعدشم که بدون اینکه به من بگی رفتی توی شکمش کسیه گذاشتی ... من توی این 10 سال یک بارم ابمو نریختم توش ... همش تقصیره توعه مامان .. 
بورا با خجالت به اطراف نگاه کرد و با دیدن نگاه خیره ی مردم روی خودشون ، هیسی گفت و لب زد : بسه دیگه .. 
نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد. 
بعد از چند ثانیه سکوت لب زد : باید دی ان ای بگیریم .. من هنوزم شک دارم اون بچه مال من باشه. 
بورا چشماش رو با حرص روی هم فشرد و گفت :
باشه .. دی ان ای میگیریم .. اگر بچت بود باید مسئولیتش رو بپذیری و بزرگش کنی .. اگرم نبود که اونموقع من میدونمو می چان و خانوادش. 
سری تکون داد و گفت : عالیه .. 
بورا لباش رو به هم فشرد و گفت : همه چیز رو بسپار به من .. الانم برو برای این بچه ساکی که از قبل اماده شده بود رو بیار .. توی اتاق می چانه ..
اینقدر هل شدیم یادمون رفت. 
بدون هیچ حرفی از مادرش جدا شد و به طرف ماشینش رفت و چندی بعد از بیمارستان خارج شد. 
به محض رسیدن به خونه ، ماشین رو جلو در پارک کرد و پیاده شد. 
نگاهش رو به تراس داد تا ببینه فلیکس هنوزم اونجاست یا نه که با خالی بودن اون فضای بزرگ مواجه شد. 
اهی کشید و به طرف خونه دوید. 
کیف و وسایلی که می چان برای اون کوچولو اماده کرده بود رو برداشت و به طرف پدرش رفت.  هیونبین لبخندی زد و گفت : استرس نداشته باش خب ؟
سری تکون داد و گفت : الان همه ی استرس من بخاطر فلیکس .. میشه بری پیشش بابا ؟ مینهو پیششه ولی میخوام تو پیشش باشی .. با تو راحت تره. 
هیونبین دستی به شونه ی پسرش کشید و گفت :
باشه پسرم .. برو عزیزم. 
اهی از روی ناراحتی کشید و با عجله از خونه خارج شد. 
برای بار دوم قبل از ورود به ماشین ، به تراس خونه ی فلیکس نگاه کرد و اینبار اون فضا رو خالی ندید. 
حس میکرد فلیکس بوش رو حس میکنه. 
اخم محوی کرد و به فلیکسش نگاه کرد. 
لبخندی زد و دستی براش تکون داد ولی هیچ واکنشی از طرف فلیکس دریافت نکرد چرا که تمام حواس فلیکس به کیف کیوتی که توی دست هیونجین بود ، پرت شده بود. 
برای یه لحظه با خودش گفت : پس چرا کوچولوی من چیزی نداره ؟
چرا من توی این هفت ماه چیزی برای دخترم نخریدم ؟ 
اگر مثل می چان یهویی به دنیا بیاد و لباس نداشته باشه چی ؟
همانطور که توی فکر بود، موبایلش توی دستش ویبره رفت. 
بی حواس از همه جا نگاه از کیف توی دست هیونجین گرفت و به موبایلش داد. 
با دیدن شماره ی هیونجین ، نگاه از بک گراند گرفت و دوباره به هیونجین داد. 
هیونجی با اخمی غلیظ به فلیکس نگاه کرد و منتظر جواب دادنش بود ولی چیزی دریافت نکرد. 
فلیکس نگاهش رو از هیونجین گرفت و وارد خونه شد. 
هیونجین اهی گفت و خواست شماره ی پدرش رو بگیره که هیونبین لب زد : هنوز نرفتی ؟
نفس راحتی کشید و گفت : بابا حال فلیکس اصلا خوب نیست .. لطفا برو پیشش. 
هیونبین با نگرانی سری تکون داد و گفت : باشه پس .. مراقب خودت باش. 
و با اتمام حرفش به طرف خونه ی فلیکس رفت ولی با یاد اوری چیزی لب زد : هیون واحد چنده ؟
شماره ی واحد رو به پدرش گفت و به محض باز شدن در توسط مینهو و مطمئن شدن از ورود پدرش به خونه ی فلیکس ، سوار ماشین شد و به طرف بیمارستان رفت. 
تمام این عجله فقط و فقط بخاطر این بود که هر چه زود تر کاراش تموم بشه و به طرف فلیکس بره. 
.
.
وقتی برای بار دوم وارد بیمارستان شد ، بورا به سمتش رفت و دور از چشم خواهرش یه پلاستیک خیلی ریز به هیونجین داد و گفت : یکی از موهات رو بریز توی این پلاستیک و برام بیارش .. فقط خالت نفهمه. 
سری تکون داد و همانطور که کیف رو به مادرش میداد ، پلاستیک رو ازش گرفت و با عجله توی جیبش فرو کرد. 
بورا بعد از گرفتن کیف و وسایل اون کوچولو ، به طرف خواهرش رفت و روی صندلی کنارش نشست
.
هیونجین هم به طرف اون دو نفر رفت و پشت سرشون نشست و موبایلش رو از جیبش خارج کرد
.
میدونست الان زنگ بزنه فلیکس جواب نمیده پس توی پیام رسانش رفت و شروع به تکست زدن کرد .
)عشق من حالش چطوره ؟(
با اینکه میدونست فلیکس جوابش رو نمیده ولی بازم ادامه داد و حرف هایی که توی دلش بود رو براش نوشت. 
)فلیکسم ؟  همه چیز هیونجین ؟ قلب هیونجین ؟ نمیخوای جواب بدی ؟( کمی مکث کرد تا شاید فلیکس جوابش رو بده ولیبازم چیزی دریافت نکرد. 
اه بی صدایی کشید و دوباره پیام فرستاد. 
)فلیکس ؟ 
لطفا خودتو عذاب نده باشه ؟ خیلی دوستت دارم فلیکس باشه ؟
تا زمانی که میام پیشت فکرای الکی نکن .. غذات روهم حتما بخور .. دوستت دارم فلیکس .. خیلی عاشقتم. 
)
)اگر تو هم دوستم داری حداقل به نقطه برام بفرست فلیکس(. 
با حرص موبایلش رو خاموش کرد و گفت : فکر کردی با این پیاما قلب من اروم میشه هوانگ احمق هق هق. 
با گذشت 15 دقیقه و نگرفتن جواب از فلیکس ، باناراحتی چشماش رو به هم فشرد و خواست موبایلش رو توی جیبش فرو کنه که یک اعلان از طرف فلیکس دریافت کرد. 
با لبخند پیام رو باز کرد و با یک نقطه مواجه شد. 
لبخند دندون نمایی زد و نوشت ) قلب و عشق هیونجین فقط تویی .. اینو همیشه یادت باشه(. 
به محض ارسال پیام ، پزشک می چان از اتاق خارج شد. 
بورا و خاله ی هیونجین با عجله از روی صندلی بلند شدند و مادر می چان لب زد : چیشد دکتر ؟
پزشک لبخندی زد و همانطور که پرونده ی می چان رو امضا میکرد لب زد : حال دوتاشون خوبه .. یه پسر کوچولوی تپلی . الان میارنشون بیرون .. بچه کاملا سالمه. 
بورا اخمی کرد و گفت : دکتر اون مگه هفت ماههبه دنیا نیومده ؟ نباید بره توی دستگاه ؟
پزشک لبخندی زد و گفت : هفت ماهه ؟ نه اون بچه نه ماه رو پر کرده بود بخاطر همین هیچ نیازی به دستگاه نداره. 
هیونجین با این حرف دکتر پوزخند صدا داری زد و باعث شد خالش با غضب بهش نگاه کنه. 
بورا متعجب به خواهرش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که می چان و پشت بندش اون کوچولو رو از اتاق عمل خارج کردن. 
مادر می چان با عجله به طرف پسرش رفت و گفت
: می چان ؟ حالت خوبه عزیزم ؟
می چان که کمی هوشیار بود ، سری تکون داد و سپس تخت توسط پرستار ها راه افتاد. 
هیونجین به طرف مادرش رفت و در گوشش لب زد : اولین دلیلی که ثابت میکنه اون بچه مال من نیست
.
. با اتمام حرفش ، کمر راست کرد و یک تار موش رو کند و توی پلاستیک قرار داد و به طرف مادرش گرفت. 
بورا با اخمی غلیظ پلاستیک رو گرفت و به طرف اتاقی که می چان و پسرش داخلش بودن رفت. 
هیونجین هوفی کشید و برای به دست اوردن ارامش روانش ، دوباره موبایلش رو بیرون کشید و وارد چتش با فلیکس شد .)فلیکس ؟ نیاز دارم صدات رو بشنوم .. لطفا جواب بده .. باشه ؟(
با نگرفتن جواب از فلیکس ، هوفی کشید و بهش زنگ زد. 
انتظار نداشت جواب بده ولی طولی نکشید که صدای بوق های ممتد قطع شدن. 
با لبخند لب زد : فلیکس عزیزم خوبی ؟
مینهو گلوش رو صاف کرد و گفت : هیونجین منم ..
فلیکس و بابات با هم رفتن بیرون .. کجاش نمیدونم ولی فلیکس خیلی بی قرار بود و همش گریه میکرد و میگفت بچم لباس نداره .. اگر زود تر به دنیا بیاد چی و این حرفا.. 
باباتم بردش بیرون تا یکم هوا بخوره. 
با این حرف مینهو ، دستی به صورتش کشید و تازه فهمید چرا فلیکس مدام به دستش خیره میشد.. 
الان فهمید تموم این اتفاقات بخاطر کیف کیوتی بود که توی دستش گرفته بود. 
حقیقتش بغض کرده بود .. از اینکه این همه بلا سر فلیکس اورده بود گریه اش گرفته بود و برای یه لحظه با خودش فکر کرد اگر میذاشت فلیکس به زندگی بدون خودش ادامه بده ، خوشحال تر نبود ؟ با نگرفتن جواب از هیونجین ، لب زد : هیونجین ؟ نفسی گرفت و گفت : قطع میکنم. 
و تماس رو پایان داد و شماره ی پدرش رو گرفت. 
بعد از سه تا بوق صدای هیونبین توی گوشش پیچید : جونم پسرم ؟
با بغض لب زد : فلیکس کجاست بابا ؟
هیونبین نگاهش رو به فلیکس که در حال انتخاب عروسک بود داد و گفت : داره عروسک میخره. 
هق بی صدایی زد و شروع به اشک ریختن کرد. 
هیونبین اخمی کرد و گفت : هیونجین ؟ داری گریه میکنی ؟
و انگار که فقط منتظر این حرف بود .. چرا که به محض تموم شدن حرف پدرش با صدای بلند شروع به هق زدن کرد. 
هیونبین اهی کشید و گفت : هیونجین ؟ اروم باش پسرم .. 
نمیدونست دلیل گریه ی پسرش چیه ولی متنفر بود از اینکه صدای گریه ی تنها پسرش توی گوشش بپیچه. 
بعد از چند دقیقه و اروم شدنش ، با بغض و صدای گرفته لب زد : بابا مراقب فلیکس باش .. هر چی میخواد براش بخر .. هر چی .. الان برات پول کارت به کارت میکنم همه چیز براش بخر. 
هیونبین سری تکون داد و گفت : باشه پسرم ولی نمیخواد کارت به کارت کنی .. بعدا حساب میکنیم. 
اهی کشید و گفت : نه اینطوری خیالم راحت تره. 
هیونبین اخمی کرد و برای راحتی پسرش لب زد :
باشه عزیزم. 
هیونجین با بغض تشکری کرد و تماس رو پایان داد و به طرف خروجی رفت تا برای پدرش پول کارت به کارت کنه چرا که مبلغ هنگفتی که قرار بود
براش بریزه رو نمیتونست با موبایلش جا به جا کنه
.

start agian [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora