Part 12

1K 93 8
                                    


 
به محض رسیدن به خونه ای که مدتی توش زندگی میکرد ، لبخندی زد و خواهرش رو روی دستاش بلند کرد. 
هیونجین با لبخند ماشین رو پارک کرد و گفت :
وایسا تا کمکت کنم عزیزم. 
فلیکس سری تکون داد و حرفی نزد و منتظر هیونجین موند تا کمکش کنه.. 
فلیکس توی بچه داری واقعا افتضاح بود. 
درسته براشون کلاس گذاشته بودن ولی فلیکس بخاطر خستگی زیاد یا خواب بود یا از کمبود غذا ضعف داشت و زیر سرم بود. 
پس الان خیلی خوشحال بود که هیونجین رو دوباره می بینه و اون پسر اومده بود دنبالش. 
در ماشین رو باز کرد و خم شد. 
دختر کوچولو رو همراه با پتوی دورش که بیمارستان بهشون داده بود ، بلند کرد و گفت :
پیاده شو عزیزم. 
فلیکس لباش رو غنچه کرد و با اینکه به شدت خوشحال شده بود ، با لحن تخسی گفت : مثل تازه عروسا با من حرف نزن .. خوشم نمیاد. 
هیونجین خنده ی ریزی کرد و به محض پیاده شدن فلیکس ، بوسه ای روی موهاش زد و گفت : بریم داخل عزیزم. 
فلیکس رو به روی هیونجین ایستاد و سرش رو بالا اورد تا توی چشماش نگاه کنه. 
هیونجین از بالا بهش نگاه کرد و کمی سرش رو خم کرد و روی فلیکس خیمه زد و گفت : با این قد کوچولوت و فیس کیوتت حرفی داری که بزنی ؟ فلیکس از این نزدیکی اب دهنش رو قورت داد و برای اینکه خجالتش رو بروز نده ، دستش رو مشت کرد و محکم به بازوی هیونجین کوبید و گفت : برو گمشو هوانگگگگگ. 
و با عجله به طرف خونه دوید. 
هیونجین خنده ای کرد و در ماشین رو بست :
کیوت خوردنی. 
رو به روی در خونه ایستاد کمی با دستش خودش رو باد زد و گفت : وای این مرده خله .. 
و سپس اون یکی دستش رو بالا اورد و گفت : اخ دستم .. انگار اهن توی پوستشه پسره ی پیر. 
با فهمیدن چیزی لبخندی زد و گفت : پسره ی پیر .. اجوشی ؟؟؟؟ 
خنده ی شیطانی زد و به طرف هیونجین برگشت. 
با دیدن فاصله ی نزدیکش نیشخندی زد و از پایین بهش نگاه کرد. 
هیونجین کلید رو توی قفل فرو کرد و چرخوند و برای یه لحظه به فلیکس نگاه کرد. 
با دیدن نیشخند روی لبش ، در رو باز کرد و گفت : باز چه خوابی برام دیدی ؟
فلیکس شونه ای بالا انداخت و با لبخند موزیانه یروی لبش گفت : هیچ خوابی اجوشی. 
هیونجین با چشم های گشاد بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس وارد خونه شد و خنده ی بلندی سر داد. 
هیونجین اخمی کرد و وارد خونه شد. 
در رو بست و خطاب به فلیکس لب زد : فلیکس بیا اینجا.. 
از پله ها بالا رفت و گفت : اجوشی من دارم میرم توی اتاق خواستی بیا اونجا حرف میزنیم اجوشی .. راستی اجوشی... 
کمی مکث کرد و با شیطنت گفت : هیچی اجوشی .. حرفی که میخواستم به اجوشی بزنم رو فراموش کردم اجوشی .. معذرت میخوام اجوشی ... 
هیونجین با احتیاط از پله ها بالا رفت و گفت :
فلیکس عزیزم .. عزیزم ... فلیکسم .. عشقم.. 
فلیکس اخمی کرد و با صدای بلند تری لب زد :
جانم اجوشی من .. بله اجوشی .. بله اجوشی ...اجوشییییییییی. 
هیونجین وارد اتاق شد و هانا رو روی تخت قرار داد و رو به روی فلیکس ایساد. 
دست به کمر شد و گفت : عزیزم .. عشقم .. تازه عروس من. 
فلیکس دندون هاش رو به هم فشرد و گفت : جانم اجوشی پیر گنده.. 
هیونجین هم دندون هاش رو به هم فشرد و گفت :
مگه من چند سال از تو بزرگترم کوچولو ؟
فلیکس خنده ای از روی حرص کرد و گفت : 9 سال از من بزرگتری اجوشی جونم. 
هیونجین که دید حریف زبون این پسر ریز جثه نمیشه ، اخمی کرد و خواست چیزی بگه که فکری به ذهنش زد. 
با قدم های اروم به فلیکس نزدیک شد و به محضاینکه به یک قدمیش رسید لب زد : پس نظر چیه کارای اجوشی پسندانه انجام بدم. 
و یا پشت دست گونه ی فلیکس رو نوازش کرد. 
فلیکس ترسیده دستش رو بالا اورد و بی اراده زد توی گوش هیونجین. 
هیونجین متعجب سر کج شده اش رو به سمت فلیکس کج کرد. 
فلیکس لبخند خجلی زد و گفت : وای دیدی چیشد ؟ دستم پرواز کرد خورد توی گونه ات.. 
هیونجین واقعا خنده اش گرفته بود ولی حرفی نزد و با اخم به پسر ریزجثه ی رو به روش چشم دوخت. 
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت : خب حالا چیزی نشده که یه سیلی خوردی. 
هیونجین پلکی زد و بازم حرفی نزد. 
فلیکس هوفی کشید و سرش رو بالا اورد و توی چشم های هیونجین نگاه کرد. 
لبش رو گزید و گفت : خب باشه.. 
و بعد زیر لب و جوری که هیونجین متوجه نشه گفت : ببخشید. 
هیونجین ابرویی بالا داد و گفت : نشنیدم فلیکس. 
فلیکس اینبار واضح تر گفت : ببخشید. 
هیونجین دستش رو به گوشش رسوند و گفت :
نشنیدم فلیکس. 
فلیکس هوفی کشید و اینبار به صورت کاملا عادی و البته با تن صدای بالایی گفت : ببخ... 
و هنوز حرفش رو کامل ادا نکرده بود که دست راست هیونجین دور کمر و دست چپش روی گونه اش قرار گرفت و لبی روی لبای درست و نرمش گذاشته شد. 

start agian [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora