paet 39

867 75 20
                                    

چنل تلگرام

@Hyunlix-Zone
آیدی نویسنده توی تلگرام .
hyunlisar


بالاخره مرخص شده بود و به خونه اومده بود.
بخیه ها و شکمش هنوزم درد داشتن و اگر سونگمین و جونگین نبودن نمیدونست چطوری باید دختر کوچولوش رو بزرگ کنه. 
درسته که مرخص شده بود اما بازم گاهی پرستار بخش به خونه اش میومد و معاینه اش میکرد تا یک وقت زخمش عفونت نکنه. 
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به تراس داد. 
پرده ها هر صبح توسط سونگمین کشیده میشدن و این دل فلیکس رو کمی گرم میکرد چرا که میتونست هیونجینش رو برای یک ثانیه هم که شده ببینه. 
دو روزی میشد که به خونه برگشته بود ولی اصلا هیونجین رو نمیدید و این موضوع کمی عذابش میداد
.
دوست داشت امروز ببینش و با یه لبخند بهش صبح بخیر بگه ولی نه هیونجین رو دیده بود و نه خودش توان بلند شدن از روی تختش رو داشت. 
اهی کشید و نامید سرش رو برگردوند و به دختر کیوتش نگاه کرد و همون لحظه هیونجین وارد تراس شد. 
اونقدر به لبه نزدیک شد تا فلیکسش رو ببینه و از حالش با خبر بشه ولی هیچی نمیتونست ببینه جز پرده های کنار رفته و کمد و وسایل فلیکس. 
لبش رو محکم گزید و زمزمه کرد : لطفا بیا بیرون میخوام ببینمت. 
و همون لحظه موهای فلیکس توجهش رو جلب کردن. 
با چشم های گشاد شده از تعجب روی نوک پاهاش ایستاد تا حداقل کمی از صورتش رو ببینه ولی موفق نشد. 
اینبار لبش رو از داخل گزید و با بغضی که تویگلوش گیر کرده بود لب زد : خواهش میکنم فلیکس
.
و همون لحظه در اتاقش باز شد و می چان به همراه پسرکش وارد اتاق شد. 
با عجله نگاه از خونه ی فلیکس گرفت و روی صندلی نشست و یک نخ سیگار به دست گرفت. 
میترسید .. از اینکه می چان بازم بخواد کاری انجام بده میترسید .. 
چند روز قبل جیسونگ بهش زنگ زده بود و گفته بود برای رفع ابهامات و مطمئن شدن از جواب دقیق ازمایش باید یک ماه زمان صرفش کنن. 
هیونجین فقط و فقط تا زمان اومدن نتیجه ی ازمایش صبر میکرد .. 
هر روز دعا میکرد این بچه بچه ی خودش نباشه چون اینطوری به جرم خیانت میتونست از می چان جدا بشه و زندگیشو با فلیکسش بسازه. 
می چان لبخندی زد و گفت : بابا هیونجین ..
نمیخوای بیای به من شیر بدی ؟
از این حرف می چان که هر روز صبح تکرار میشد ، متنفر بود .. شبا به زور وجود می چان رو روی تختش تحمل میکرد .. به زور دست های گره شده اش رو تحمل میکرد. 
دستاش رو مشت کرد و برخلاف میلش سیگارش رو روشن کرد و برای لحظه ای نگاهش به تراس فلیکس افتاد. 
با دیدنش از پشت شیشه ی بزرگ تراس که ایستاده در حال شیر دادن به دخترکش و تکون خوردن دور تا دور اتاق بود ، حس کرد قلبش توی دهنشه.. 
برای ثانیه همه چیز رو فراموش کرد و هم کور شد و هم کر. 
اب دهنش رو گزید و با عشق و دلتنگی به فلیکس و دخترکش نگاه کرد. 
از چهره ی اخمو و لبای جمع شده ی فلیکس به راحتی متوجه دردش میشد و از اینکه نمیتونست بره و کمکش کنه بی نهایت حرص میخورد. 
می چان با اخم صداش رو بالا برد و گفت: 
هیونجین میشنوی صدامو ؟
کمی سرش رو تکون داد و بدون نگاه کردن به می چان ، لب زد : حرفتو بزن و گمشو. 
می چان با حرص دندون هاش رو به هم فشرد و گفت : بیا بچه رو بگیر من میخوام برم حمام. 
پوزخندی زد و گفت : برو بدش دست مامانت.  بازم دندون هاش رو به هم فشرد و گفت : هیونجین
... بیا و پسرت رو بگیر. 
از روی صندلی بلند شد و به طرف می چان رفت. 
توی صورتش خم شد و گفت : اگر تا الان چیزی بهت نگفتم فقط و فقط بخاطر فلیکس و دخترم بوده
.. الان که اونا توی زندگیم نیستن دلیلی نمیبینم باهات خوب باشم ... به نظرم بهتره وسایلت رو جمع کنی .. من به زودی از اینجا بیرونت میکنم ..
هم خودت و هم اون مادر کثیف تر از خودتو و در ضمن زیاد نزدیکم نشو چون هر لحظه ممکنه از کوره دربرم و با صندلی بزنم به کمرت. 
و دقیقا به کاری که می چان کرده بود ، اشاره کرد. 
ترسیده قدمی عقب گذاشت و اخمی کرد. 
هیونجین دوباره داشت برمیگشت به اون ادم گند اخلاقی که بود.. 
دیگه خبری از اخلاق خوب این چند وقته اش نبود..  دوباره رو اورده بود به سیگار و مشروبات الکلی. 
نگاه از می چان گرفت و به بچه ی توی بغلش داد ..
با دیدن چشم های بسته اش پوزخندی زد و هر چند که دلش نمیومد اما لب زد : راستی .. مراقب بچتم باش .. از اونجایی که حسی بهش ندارم هر لحظه ممکنه بزارمش پرورشگاه. 
و با اتمام حرفاش پوزخندی زد و از تراس خارج شد. 
اب دهنش رو قورت داد و پسرش رو محکم به خودش فشرد و رفتن هیونجین رو نگاه کرد. 
با قدم های محکم و استوار از پله ها پایین اومد و بدون خورده صبحانه ، در خونه رو باز کرد و خارج شد. 
بورا اخمی کرد و گفت : بازم بدون خوردن صبحانه رفت شرکت .. اینطوری مریض میشه. 

هیونبین سری تکون داد و اروم لب زد : کاش هر چه زودتر نتیجه ی ازمایش مشخص بشه. 
بورا نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن کسی لب زد : امیدوارم هر چه سریع تر مشخص بشه که اون بچه مال هیونجین من نیست و این دوتا بد ذات از این خونه برن .. اگر همینطوری بیرونشون کن خیلی اذیتمون میکنن 
.
.
شب با خستگی زیاد به خونه رسید. 
قبل از ورود ماشینش به پارکینگ ، نگاهی به خونه ی فلیکس انداخت و هوفی کشید. 
دلش میخواست بره پیشش و یه دل سیر ببوسش. 
همانطور که توی فکر بود ، موبایلش ویبره رفت.  هوفی کشید و از اونجایی که فکر میکرد می چانه ، با حرص از توی جیبش خارجش کرد و پیام رو باز کرد. 
با دیدن شماره ی ناشناس ، اخمی کرد و شروع به خوندن پیام کرد )کیم سونگمینم ... امروز از توی تراس نگاه دلتنگت به فلیکس رو دیدم .. من و جونگین وهانا باید بریم بیرون  .. الانم که این پیام رو بهت دادم بیرونیم .. فلیکس بهت نیاز داره ..
دلتنگته ... برو پیشش .. فقط 4 ساعت وقت داری(. 
هیونجین که انگار منتظر همین تلنگر بود،  دنده عقب گرفت و ماشین رو از کوچه خارج کرد تا یک وقت می چان نبینش. 
کلیدی که از سری قبل توی ماشینش مونده بود رو از توی کنسول برداشت و از ماشین پیاده شد. 
به طرف خونه ی فلیکس دوید و در رو باز کرد و البته که مواظب بود کسی نبینش. 
به محض ورود به خونه به طرف اسانسور دوید و سوار شد. 
دکمه ی واحد مورد نظر رو زد و منتظر بسته شدن در ها موند. 
دستاش از استرس داشتن فلیکس میلرزید و قلبش توی دهنش میکوبید. 
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه ولی این غیر ممکن بود. 
طولی نکشید که در های اسانسور باز شدن. 
با عجله و بدون ذره ای تامل خارج شد و به در واحد فلیکس رفت. 
رمز رو زد و به محض باز شدن در ، وارد شد. 
فلیکس که به سختی داشت برای دخترکش شیر درست میکرد ، دست از کار کشید و با قدم هایی اروم و به کمک اپن از اشپزخونه بیرون زد و گفت
: به این زودی کارتون ت.. 
با دیدن هیونجین که کنار در ورودی ایستاده بود ، بغضی کرد و بدون هیچ فکری شیشه رو روی میز ناهار خوری قرار داد و به طرف مردش قدم برداشت. 
هیونجین با چشم های خیس به فلیکس نگاه کرد و کفشاش رو در اورد و بدون پوشیدن دمپایی رو فرشی ، به طرف فلیکس رفت و با رسیدن بهش دستاش رو به گونه هاش رسوند و لب روی لباش گذاشت. 
فلیکس هم دستاش رو بالا اورد و دور کمر هیونجین حلقه کرد و تا جایی که میتونست اون مرد رو به خودش میفشرد. 
چقدر دلتنگ بوسیدن و حس کردن هم بودن. 
هیونجین لب پایین فلیکس رو بین لباش گرفت و همزمان اشک ریخت. 
فلیکس هم همانطور که صورتش از اشک خیس بود
، مردش رو میبوسید و گاهی هق میزد. 
دقیقه ای لب بالا و ثانیه ای لب پایین همدیگه رو میبوسیدن تا رفع دلتنگش کنن. 
با حس کم اوردن نفس ، لب از روی لبای فلیکس برداشت و دستاش رو به کمرش سوق داد. 
سرش رو روی شونه ی فلیکس گذاشت و محکم به خودش فشرد شد و گفت :دلم خیلی برات تنگ شده بود لعنتی. 
با چونه ای لرزون ، هقی زد و پیراهن هیونجین رو توی مشتش فشرد و لب روی گردنش گذاشت و بوسه های ریز و گاهی درشتی روی پوست صافش قرار میداد. 
هیونجین با خوشحالی و دلتنگی متقابلا سرش رو توی گردن فلیکس فرو برد و مثل اون بوسه های ریز و درشتی روی گردن سفید و خوش بوش جا میذاشت. 
اونفدر همدیگه رو بوسیدن و در اغوش گرفتن که خسته شدن. 
فلیکس از توی بغل هیونجین بیرون اومد و دستاش رو به گونه هاش رسوند. 
با لبخند و چشم های خیس گونه هاش رو نوازش کرد و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود .. چرا نمیومدی توی تراس ؟ میدونی چقدر منتظر دیدنت بودم ؟
اشکی ریخت و متقابلا دستش رو به گونه فلیکس رسوند و اشکاش رو پاک کرد و با عشق و لحنی اروم لب زد : همیشه توی تراس منتظرت بودم ..
همیشه نگات میکردم .. حتی امروزم داشتم نگات میکردم .. متوجه دردی که داشتی شدم و خودمو صد بار سرزنش کردم .. 
هقی زد و دوباره دستش رو دور کمر مردش حلقه کرد و گفت : خیلی برام سخته هیونجین .. اینکه کنارم نیستی خیلی سخته .. خیلی تنهام. 
لب پایینش رو گزید و یک دستش رو دور کمر و دست دیگه اش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و گفت : فقط یکم دیگه تحمل کن .. میخوام برای همیشه اون می چان عوضی و بچش رو از زندگیم بیرون کنم. 
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : نمیشه هیونجین ..
تو نباید پسرتو ول کنی .. دوست ندارم در اینده اهش دنبال زندگیمون باشه. 
لبخندی از مهربونی فلیکس زد و همانطور که سرش رو نوازش میکرد گفت : نگران نباش فلیکس ..
روزی که خواستم حقیقت رو اشکار کنم تو رو هم دعوت میکنم عشق من. 
با گیجی اخمی کرد و خواست چیزی بگه که صدای گریه ی دختر کوچولوش بلند شد. 
هیونجین با بدنی سست شده به صدای اون کوچولو گوش داد و از فلیکس فاصله گرفت. 
وقتی بچه ی می چان گریه میکرد هم دلش میسوخت چرا که هیچ کس دوست نداره گریه ی یه بچه رو ببینه و بشنوه .. اما الان حس میکرد کسی داره تک به تک سلول های بدنش رو اتیش میزنه. 
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و با لبخند گفت :
میخوای بهش شیر بدی بابایی ؟ لب پایینش رو گزید و سری تکون داد. 
فلیکس با لبخندی به طرف اشپزخونه رفت و شیشه شیر رو برداشت. 
شیشه رو به هیونجین داد و گفت : بریم. 
پلک هاش رو به هم فشرد و بعد از گرفتن کمر فلیکس و بوسیدن سرش به طرف اتاق رفتن. 
فلیکس قبل از هر کاری به طرف پرده رفت و کشیدش تا می چان نبینشون. 
هیونجین هم روی تخت نشست و نگاهش رو به دختر کوچولوش داد. 
با لبخند هقی زد و گفت : سلام دختر بابایی. 
فلیکس هم لبخندی زد و به طرفشون رفت. 
لبه ی تخت رو به روی هیونجین نشست و گفت :
بغلش کن .. بچم تلف شد. 
خنده ی ریزی از لحن لوس فلیکس زد و اروم بچه رو با پتوی نرم زیرش بلند کرد و توی بغل گرفت. 
فلیکس در شیشه رو برای هیونجین باز کرد و گفت : بده بخوره. 
سری تکون داد و سر پلاستیکی شیشه رو وارد دهن کوچولوی دخترش کرد. 
اون کوچولو اونقدر گرسنه بود که به محض ورود شیشه به دهنش ، صدایی از خودش در اورد و با ولع مشغول مکیدن شد. 
هیونجین خنده ای کرد و گفت : این صداش چی بود ؟
کلاه دخترش رو بالا کشید و پتو رو روی بدن ضعیفش گرفت و گفت : وقتی زیاد گرسنه باشه از خودش صدا در میاره. 
دوباره خندید و نگاهش رو به فلیکس داد. 
فلیکس که نگاهش به دخترکش بود ، با حس سنگینی نگاه هیونجین روی خودش سرش رو بالا اورد و لبخندی زد. 
هیونجین هم لبخندی زد و گفت : بیا نزدیک تر.  ابرویی بالا داد و به مردش نزدیک تر شد . جوری که زانوهاشون بهم خورد و فلیکس حس میکرد دیگه جایی برای جلو رفتن نداره. 
هیونجین با لبخندی که حتی یه لحظه هم از لباش پاک نمیشد لب زد : نزدیک تر. 
با چشم های گرد شده به مردش نگاه کرد و اینبار پاهای خم شده اش رو روی ساق پاهای هیونجین قرار داد. 
الان تنها مانع بینشون دخترکشون بود. 
همانطور که به کوچولوش شیر میداد ، بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : ازم دور نشو. 
لبش رو با خوشحالی گزید و سری تکون داد. 
هیونجین با تایید فلیکس نگاهش رو به دخترش داد و با دیدن لپ های بدون تکونش ، شیشه رو از دهنش بیرون کشید و گذاشت کمی استراحت کنه .. اونطور که یادش بود دکتر بهش گفته بود که بخاطر ضعیف بودن ، اون کوچولو مثل بقیه ی بچه ها نمیتونه مدام شیشه رو بمکه و باید با صبر و حوصله و اروم اروم شیر دهنش کنه. 
دخترک شیر مونده توی دهنش رو پایین فرستاد و با شکمی که مدام بالا و پایین میشد و قلبی که مثل گنجشک میزد ، توی بغل پدرش اروم گرفت. 
فلیکس دستش رو به شکم دخترش کشید و گفت :
هنوز شکمش پر نشده .. باید بهش بدی. 
سری تکون داد و دوباره شیشه رو وارد دهن دخترکش کرد و مثل دقیقه های اول اون کوچولو با ولع مشغول خورده شد. 
هیونجین بی نهایت دلتنگ دختر و فلیکسش بود ..
دوست داشت هر چه زود تر اون کوچولو سیر بشه و بتونه یه دل سیر رفع دلتنگی کنه. 
طولی نکشید که شیر توی شیشه تموم شد و دخترش سیر شد. 
فلیکس با لبخند دخترش رو از روی پاهای هیونجین بلند کرد و شروع به گرفتن باد گلوش کرد. 
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : تنهایی خیلی اذیت میشی درسته ؟ 
لبخند محوی زد و بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد. 
دستش رو به گونه ی فلیکس رسوند و گفت :
زخمات درد میکنن ؟ 
بازم بدون هیچ حرفی سرش رو بالا و پایین کرد و حرفی نزد. 
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که دخترکش صدای بلندی ایجاد کرد. 
فلیکس ریز خندید و خیلی اروم کوچولوش رو روی تخت قرار داد و بعد از درست کردن لباس هایی که کمی براش بزرگ بودن ، پتو رو روش کشید و نگاهش رو به مردش داد. 
هیونجین با بغض لب زد : بار دوم که رفتی توی اتاق عمل دردت خیلی بیشتر شد درسته ؟ معذرت میخوام که پیشت نبودم .. نباید اینطور میشد ..
ببخشید که اینقدر ضعیفم.. 
اخم محوی کرد و گفت : الان که پیشمی بیا اینا رو فراموش کنیم باشه .. بعدا میتونیم راجبشون حرف بزنیم .. الان فقط میخوام ببوسمت و توی بغلت بخوابم. 
لبخندی از روی خوشحالی زد و گفت : باشه عزیزم
.
با فاصله ی یک متری از لبه ی تخت ، دخترکش رو قرار داد و گفت : خب بیا. 
هیونجین با دیدن این اشتیاق فلیکس ذوق کرد و جوراباش رو در اورد و گوشه ی تخت قرار داد. 
فلیکس کنار دخترش دراز کشید و دستاش رو برای مردش باز کرد. 
هیونجین با نیشخند جذابی کت توی تنش رو در اورد و دو دکمه ی اول لباس و کمربند شلوارش رو باز کرد و روی تخت خزید. 
با عشق فلیکس رو توی بغل گرفت و بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت : دلم واقعا برات تنگ شده بود .. الان قدرتو میدونم. 
هیشی گفت و با مشت به سینه ی مردش کوبید و گفت : یعنی قبلش قدرمو نمیدونستی ؟
خنده ی ریزی کرد و گفت : میدونستم ولی مثل الان نه. 
و دوباره لب های فلیکس رو بوسید. 
فلیکس اهی گفت و لب زد : اینطوری نمیشه ..
نمیتونم حست کنم. 
اخمی کرد و گفت : چی ؟
بدون هیچ حرفی روی تخت نشست و پیراهنش رو در اورد و روی زمین انداخت. 
سپس شلوار و باکسرش رو هم با هم در اورد و البته حواسش بود که بخیه هاش اذیت نشن. 
هیونجین متعجب به فلیکس زل زد و گفت : میخوای سکس کنیم ؟
نوچی گفت و لب زد : نه فقط میخوام توی بغلت بخوابم. 
از فکر فلیکس خوشش اومد و متقابلا تمام لباس هاش رو در اورد. 
دوباره روی تخت دراز کشید و بالشت فلیکس رو روی زمین انداخت. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : چیکار بالشتم داری ؟ هیونجین دستش رو دراز کرد و گفت : اینم بالشت.  با خوشحالی لبش رو گزید و سرش رو روی بازوی عشقش گذاشت. 
هیونجین دستش رو دور کمر باریک فلیکس حلقه کرد و گفت : سرت رو بیار بالا میخوام ببوسمت. 
اروم سرش رو بالا اورد و لب روی لبای مردش گذاشت. 
هیونجین با عشق لبای فلیکس رو گرفت و مکید. 
چقدر خوشش میومد و دلتنگ بود.. 
اونقدر همدیگه رو بوسیدن و بدن هاشون رو به هم مالیدن که هیونجین لب زد : اگر یکم دیگه ادامه بدیم باید برم حموم. 
خنده ی ریزی زد و دستش رو بین بدن هاشون فرو برد. 
عضو هیونجین رو گرفت و گفت : تحریک نشدی که. 
سری تکون داد و گفت : نه .. ولی میترسم بشم. 
اهی کشید و گفت : اگر درد نداشتم و سکس ممنوع نبود میزاشتم باهام بخوابی. 
دستش رو نوازش وار روی کمر فلیکس کشید و گفت : من به همین هم اغوشی هم راضیم .. فقط کنارم باش. 
باشه ای گفت و توی چشم های هیونجین نگاه کرد. 
هیونجین با لبخند گفت : جونم ؟
لبخند خجلی زد و گفت : هیچی ..فقط دلم خیلی تنگ شده بود. 
سر فلیکس رو به سینه اش چسبوند و گفت : منم همینطور عشقم. 
نفس عمیقی کشید و گفت : راستی میتونی یه لطفی بهم بکنی ؟
پلکی زد و گفت : تو جون بخواه. 
لبش رو گزید و گفت : خب میدونی من الان درد دارم خب .. و باید شیاف بزنم .. میتونی برام بزنی ؟
اخمی کرد و گفت : چرا زود تر نگفتی ؟
نفس عمیقی سر داد و گفت : نمیخواستم روزمون رو خراب کنم ولی الان واقعا دیگه نمیتونم تحملش کنم. 
سری تکون داد و گفت : باشه .. کجاست ؟
دستش رو به طرف میز دراز کرد و گفت : توی اون پلاستیکه است. 
از روی تخت بلند شد و بدون توجه به برهنه بودنش ، به طرف میز رفت و یک دونه شیافت بیرون کشید
.
فلیکس داگی استایل شد و منتظر ورود شیاف به بدنش شد. 
پلاستیک دور شیاف رو باز کرد و روی تخت خزید
.
دستش رو روی لوب باسن فلیکس گذاشت و کمی بیرون کشید تا سوراخش رو ببینه. 
شیاف رو خیلی اروم روی سوراخش قرار داد و یواش یواش وارد کرد. 
فلیکس هیسی گفت و به محض ورود شیاف به بدنش
، به پهلو روی تخت دراز کشید. 
هیونجین پلاستیک باز شده رو توی سطل انداخت و به طرف فلیکس رفت. 
رو به روش دراز کشید و بازم دستش رو زیر سر فلیکس فرو کرد و پتو رو با دستش ازادش بالا کشید
.
دلش میخواست یه دل سیر کنار فلیکسش بخوابه.  چند روزی میشد که خواب و خوراک درستی نداشت
.. امشب قصد داشت بدون فکر کردن بخوابه. 
فلیکس چشماش رو روی هم قرار داد و از اونجایی که به شدت خوابش میومد لب زد : شب بخیر هیونجینی. 
بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : شبت بخیر عزیزم. 
و متقابلا چشماش رو بست تا بخوابه. 
.
.

start agian [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora