@MINSUNG&HYUNLIX-ZONE
نفس عمیقی از خستگی کشید و روی زمین دراز کشید و گفت : هیونجین خسته شدم.
لبخندی زد و اخرین تیکه لباس رو هم توی کمد قرار داد و در رو بست و گفت : خب تموم شد.
با این حرف مردش روی زمین نشست و گفت :
اینقدر درگیر بودیم که ساعت یادمون رفت.
سری تکون داد و گفت : اره .. خوبه مامان و بابا هم بودنا..
هومی گفت و لب زد : مامانتم توی زحمت انداختیم
.. بی چاره فقط بچه داری کرد و غذا پخت.
لبخند محوی زد و گفت : همون چیزیه که همیشه دوست داشت دیگه .. یادت رفته وقتی نامزد بودیم چقدر گیر داده بود بچه دار بشیم.
با یاد اوری خاطرات گذشته خنده ای کرد و گفت :
اره یادمه ... خیلی باحال بود .. مخصوصا قسمت هیونجین کوچولو.
هیونجین با یاد اوری حرف هایی که توی بچگی راجب دیکش زده بود ، اخمی کرد و گفت : اینو یادم بیاری بی چارت میکنم.
خنده ی بلندی کرد و گفت : که این دیک برای سکس های خشن استفاده میشه ها.
و اینبار با صدای بلند تری خندید و از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی دوید چون میدونست هیونجین الان میکنه دنبالش.
هیونجین با اخم پشت سرش دوید و وقتی که تنها یه میز وسطشون بود لب زد : بیا اینجا عزیزم کاری ندارم باهات .. بیا عشقم.
خنده امونش رو بریده بود .. دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : هیونجی .. هیونجین یه چند لحظه صبر کن.
و دوباره خندید.
هیونجین با عشق و لبخند به خنده های فلیکس نگاه کرد و گفت : بیا اینجا میخوام ببوسمت لعنتی.
بالاخره دست از خندیدن برداشت و به طرف مردش رفت.
به محض نزدیکی فلیکس ، نیشخندی زد و گفت :
چه روش خوبی برای گول زدن بود.
و قبل از اینکه فرصت فرار به فلیکس بده ، دستش رو گرفت و روی مبل انداختش و روش خیمه زد.
فلیکس اخمی کرد و گفت : خیلی نامردی واقعا ..
این درست نبود.
ریز خندید و گفت : خیلیم درست بود..
هیشی گفت و سعی کرد دستاش رو ازاد کنه ولی مردش خیلی محکم گرفته بودش.
اهی کشید و خواست چیزی بگه که هیونجین خم شد و خیلی ریز گردنش رو بوسید و گفت : توی یه بچه مونده بودیم .. الان شدن دوتا .. حالا من چطوری ازت لذت ببرم ؟
لبخند محوی زد و دستاش رو توی موهای مردش فرو کرد و گفت : شب وقتی خوابوندیمشون میریم تو کارش .. خوبه ؟
سری تکون داد و گفت : معلومه که خوبه.. هر چیزی که به سکس مربوط بشه خوبه.
ریز خندید و گفت : بی ادب.
هیونجین هم متقابلا خندید و اینبار لب روی لبای فلیکس گذاشت و شروع به بوسیدن هم کردن.
اونقدر این بوسه ادامه دار بود که متوجه نشدن بورا چند دقیقه ای میشه که داره با عشق و محبت بهشون نگاه میکنه.
اروم چشماش رو باز کرد و به چشم های بسته ی مردش چشم دوخت.
حین بوسه زد و دوباره چشماش رو بست و دستاش رو توی موهای هیونجین مشت کرد.
بورا لبخندی زد و توی دلش گفت : دور هر دوتون بگردم .. پسرای من.
با حس کم اوردن نفس ، لب از روی لبای هم برداشتن و فلیکس گفت : پاشو شاید الان مامانت بیاد .
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که بورا لب زد :
مامانش خیلی وقته اومده . شما دوتا نفهمیدین.
فلیکس با چشم های گرد شده ، هیونجین رو هل داد و از روی مبل بلند شد و با لبخند خجلی گفت : اوه .. مامان ..
بورا خندید و گفت : هل نکن ..
هیونجین با این حرف بورا خندید و متقابلا از روی مبل بلند شد.
فلیکس نگاه تیزی بهش انداخت و با ارنج زد توی شکمش و زیر لب گفت : بی ادب.
دوباره خندید و بوسه ای روی گردن فلیکس زد و گفت : باشه حالا ..
بورا لبخندی زد و گفت : بیایین غذا بخوریم ..
راستی باید راجب پسرتونم یه چیزایی بگم.
فلیکس با نگرانی اخمی کرد و گفت : چیشده ؟
ظرف ها رو روی میز چید و گفت : تموم مدتی که کنار من بود دستشویی نمیکرد چرا ؟
اخم محوی کرد و گفت : اشکالی نداره .. بخاطر اینکه چند روز بهش شیر ندادن و گرسنه نگهش داشتن .. بردیمش دکتر . دارو هم بهش داده ولی خب میگن خوب شدنش زمان میبره.
سری تکون داد و گفت : خوبه .. خیلی نگران شده بودم.
زد و گفت : نگران نباشید مامان ..
و سپس خطاب به مردش لب زد : راستی هیونجین .. باید ببریمش ازمایش بده .. میترسم توی خونش عفونت باشه .. اخه خیلی دست و پاهاش کبود میشن
.
اخمی کرد و گفت : باشه .. در اسرع وقت میبریمش .. بعدشم باید براش اسم انتخاب کنیم و کارت هویت بگیریم.
بورا لبخندی زد و گفت : چی میخوایین بزارین اسمش رو ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : دلم میخواد اسمش رو بزارم یونگ.
ابرویی بالا داد و گفت : چرا یونگ ؟
لبخند محوی زد و گفت : چون این بچه با وجود درد زیادی که کشیده خیلی ساکت و ملایمه.
هیونجین سری تکون داد و گفت : منم موافقم..
بورا لبخند محوی به مهربونی فلیکس زد و گفت :
خیلی هم عالیه .. چی بهتر از این میتونه باشه ..
دوتا پسر قشنگ که یه خانواده ی قشنگ رو تشکیل دادن.
فلیکس و هیونجین بهم نگاه کردن و لبخندی زدن.
هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و شقیقه اش رو بوسید و گفت : عشق منی.
لبش رو گزید و گفت : تو هم همینطور.
و سپس خیلی اروم و جوری که خودش و مردش بشنون گفت : البته هیونجین کوچولو رو بیشتر دوست دارم.
متعجب به فلیکس زل زد و خواست چیزی بگه که بورا لب زد : پسرا .. من باید زود برم خونه ..
شامتون رو حتما حتما بخورید .. یادتون نره .. فردا میام بهتون سر میزنم .. مراقب خودتون باشید.
زد و گفت : چرا نمیمونین پیشمون مامان ؟
بورا با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : باید برم خونه عزیزم .. خیلی هم خستمه میخوام بخوابم.
اخم محوی کرد و با لحنی که پشیمونی توش موج میزد گفت : واقعا ببخشید امروز خیلی اذیت شدین.
سری تکون داد و گفت : اینو دیگه نگو.
سپس فلیکس و پسرش رو بغل کرد و بدون حرف اضافه ای از خونه خارج شد.
به محض خروج ، هیونجین به فلیکس نگاه کرد و گفت : خب ؟
ابرویی بالا داد و روی صندلی نشست تا غذا بخوره و گرسنگیش رو برطرف کنه و گفت : خب ؟ هیونجین نوچی کرد و مقابل فلیکس نشست و چاسپتیکش رو برداشت و گفت : امشب میدی دیگه. نیشخندی زد و همانطور که غذای توی دهنش رو میجوید گفت : چطوری خسته نیستی واقعا ؟ من دارم جر میخور از خستگی.
اخم محوی کرد و به فلیکس زل زد و گفت : اشکالی نداره منم یه بار دیگه جرت میدم ولی اینبار لذت بخش.
از لحن هیونجین ریز خندید و گفت : مگه نگفتی چان و مینهو دارن میان ؟
با ناراحتی و یجوری که انگار ضدحال بدی خورده ، دست از جویدن غذا برداشت و گربه شرکی به فلیکس نگاه کرد.
با دیدن چهره ی وا رفته ی هیونجین با صدای بلند خندید و گفت : فعلا غذاتو بخور بعدا راجبش حرف میزنیم هیونجین.
.
.
از حموم خارج شد و نگاهش رو به پسر و دخترکش داد.
هر دو بی نهایت خواب الو بودن و این کار رو برای هیونجین و فلیکس خیلی راحت کرده بود.
با حوله موهای بلندش رو خشک کرد و به طرف سالن رفت.
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن هیونجینی که داشت ظرف ها رو میشست ، لبخندی زد و به طرفش رفت.
از پشت دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت :
چیکار میکنی ؟
اخرین بشقاب رو هم شست و شیر اب رو بست.
توی بغل فلیکس تاب خورد و متقابلا دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : تو که ظرف نمیشوری من داشتم اینکار رو میکردم.
هیشی گفت و چشمی برگردوند و گفت : کل کارای خونه که با منه .. حالا یه ظرف شستیا.
ابرویی بالا داد و گفت : فقط ظرف شستم ؟ خونه رو جارو کشیدم .. شیر بچه ها رو اماده کردم و دادم خوردن .. گرد گیری کردم .. ظرف ها رو شستم ..
اشپزخونه و اتاق ها رو جمع و جور کردم .. جینا و یونگ رو دوباره خوابوندم .. و از همه بدتر ..
دستشویی شستم.
ریز خندید و روی نوک پاهاش بلند شد و بوسه ای روی لبای قلوه ای هیونجین قرار داد و گفت : خسته نباشی عشقم ..
برای یه لحظه حس کرد تموم خستگی های روی تنش از بین رفتن .. لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و لب پایین فلیکس رو گرفت و خیلی اروم و بدون ذره ای شهوت و تنها با عشق بوسیدش. چشماش رو روی هم قرار داد و دستاش رو بالا اورد و توی موهای مردش فرو کرد و متقابلا لباش رو بوسید و از صدایی که توی سالن طنین مینداخت حظ کرد.
با حس کم اوردن نفس ، لباشون رو با صدا جدا کردن.
هیونجین با لبخندی محو موهای خیس فلیکس رو از توی پیشونیش کنار زد و گفت : برو موهاتو خشک کن الان دیگه میرسن.
سری تکون داد و دوباره هیونجین رو بوسید و از اشپزخونه خارج شد.
از پشت به فلیکس نگاه کرد و زیر لب گفت : این همون زندگیه که من همیشه میخواستمش فلیکس ..
تو و عشقت رو دیونه وار میخوام و به شدت عاشقتم
.
با اتمام حرفش لبخندی زد و به طرف یخچال رفت. میوه هایی که توی یه ظرف چوبی چیده بود رو بیرون کشید و روی میز قرار داد.
سپس یک سینی برداشت و کاپ های قهوه و شکلات های مخصوصش رو توش قرار داد.
اصلا دلش نمیخواست وقتی که اون دو نفر اومدن فلیکس مدام بلند شه و پذیرایی کنه بخاطر همین تموم کار ها رو انجام داد تا عشقش اذیت نشه.
بعد از چیزی حدود ده دقیقه از اتاق خارج شد و به طرف سالن رفت.
هیونجین با دیدن فلیکس توی اون پیراهن رنگین کمانی و شلوار سفید ، حس کرد برای بار هزارم عاشقش شده.
به طرفش رفت و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : میخوای دیونم کنی نه ؟
ابرویی بالا داد و با نیشخند گفت : چطور ؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد قلب بی جنبه اش رواروم کنه : این لباس ها واقعا بهت میاد فلیکس.
لبخند محوی زد و دستاش رو دور گردن مردش حلقه کرد و از توی بغلش خارج شد.
با همون لحن شیرین و لبخند شیرین ترش لب زد :
یعنی داری میگی بازم عاشقم شدی ؟
سری تکون داد و گفت : هزار بار دیگه هم بهت بگم عاشقت شدم بازم کمه و نمیتونه به اندازه ی قلب بی جنبه ام که فقط واسه تو میزنه ، وصف بشه.
لبش رو با خوشحالی گزید و خواست چیزی بگه که ایفون زنگ خورد.
از توی بغل مردش بیرون اومد و به طرف ایفون رفت.
با دیدن مینهو و چان و دست گل بزرگی که تو دست چان بود ، لبخند محوی زد و در رو باز کرد.
هیونجین اخمی کرد و به طرف فلیکسی که کنار در ورودی ایستاده بود رفت.
دستش رو پشت کمرش حلقه کرد و خیلی اروم شقیقه اش رو بوسید.
فلیکس با لبخندی محو در رو باز کرد و همون لحظه در های اسانسور هم باز شدن.
چان و مینهو با خجالت لبخندی زدن و مینهو گفت :
سلام.
فلیکس با همون لبخند محوش ، دستش رو دراز کرد و گفت : خیلی وقته ندیدمت هیونگ.
سری تکون داد و دست فلیکس رو گرفت و بدون هیچ حرفی بهش خیره شد.
چان لبش رو گزید و دسته گل رو به طرف فلیکس گرفت و گفت : سلام.
دستش رو از توی دست مینهو در اورد و دسته گلرو گرفت .. هنوزم بخاطر سیلی که خورده بود ناراحت بود ولی خب .. چان پشیمون بود و این یعنی یه راه بخشش.
لبخندی زد و همانطور که به گل ها نگاه میکرد گفت : ممنونم .. بفرمایید داخل.
و کنار رفت تا چان و مینهو وارد خونه بشن.
چان لبخند محوی به هیونجین زد و وارد خونه شد.
بعد از اون مینهو هم وارد خونه شد و روی مبل رو به روی تلویزیون نشستن.
فلیکس اهی کشید و دسته گل رو به هیونجین داد و همانطور که در رو میبست گفت : میشه بزاریشون توی اب ؟
سری تکون داد و گفت : البته عزیزم .. تو برو کنارشون بشین.
از ته گلو صدایی در اورد و به طرف سالن رفت.
روی یکی از مبل ها نشست و لبخندی زد.
مینهو برای گرم کردن فضا لب زد : دخترت کجاست ؟
به اتاق نگاهی انداخت و گفت : خوابیده .. الاناست که دیگه بیدار بشه.
سری تکون داد و گفت : خیلی دلم میخواست ببینمش ولی اصلا جور نمیشد شرایط.
لباش رو بهم فشرد و با مهربونی لب زد : درک میکنم .. خیلی چیز ها با مرور زمان درست میشن و کاری از دست ماها بر نمیاد.
چان لبش رو محکم گزید و گفت : فلیکس شی من واقعا ازت معذرت میخوام .. نباید اینطوری باهات رفتار میکردم .. رفتار من خیلی زشت و زننده بود لطفا منو ببخش.
لبخندی زد و نگاهش رو به چان داد و گفت : اصلااشکالی نداره .. اون موقع هیچ کدوممون توی شرایط خوبی نبودیم .. و اینکه وسط دعوا هیچ کس خوب رفتار نمیکنه .. پس لطفا خودتون رو مقصر ندونین.
چان با لبخند به فلیکس نگاه و درک و شعورش رو تحسین کرد.
گل رو توی گلدون قرار داد و تا خواست وارد سالن بشه صدای گریه ی یونگ بلند شد.
با عجله از اشپزخونه خارج شد و خطاب به فلیکس که نیم خیز شده بود لب زد : بشین عزیزم .
و به طرف اتاق رفت.
با دیدن دختر و پسرکش که همزمان بیدار شده و داشتن گریه میکردن ، لبخندی زد و به طرف تخت رفت.
اول پسر و سپس دخترکش رو بلند کرد و گفت :
جونم ؟
و از اتاق خارج شد.
فلیکس لبخندی زد و از روی مبل بلند شد و به طرف هیونجین رفت.
جینا رو ازش گرفت و شیشه شیر ابی رنگ رو به مردش داد.
شیشه رو که مشخص بود تازه اماده شده از فلیکس گرفت و به طرف مبل رفت.
هر دو روی مبل نشستن و هیونجین پسرک و فلیکس دخترکش رو روی دستاشون خوابوندن و شیشه رو وارد دهنشون کردن.
مینهو و چان متعجب به هم زل زدن و مینهو گفت :
این پسر بچه کیه ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : به سرپرستی گرفتیمش. چان نگاه تیزی به بچه انداخت و گفت : خیلی برام اشناعه .. حس میکنم قبلا دیدمش.
هیونجین پوزخندی زد و گفت : تعجبی هم نداره ..
بچه ی برادرته.
با چشم های گرد شده از حرفی که شنیده بود ، لب زد : چی ؟
هیونجین ادامه داد : پدر این بچه اومده بود خونه ی من و گفت می چان بچه رو نمیخواد و رفته امریکا و داره ازدواج میکنه .. خودشم گفت بچه رو نمیخواد و بعدشم که از خونه رفت گذاشته بودش توی سطل اشغال.
مینهو با دهنی باز به هیونجین نگاه کرد و گفت :
بچه رو گذاشتن توی سطل اشغال ؟
سری تکون داد و گفت : اره .. ما بردیمش دکتر چون وضعیتش زیاد خوب نبود .. بعدشم میخواستیم بزاریمش پرورشگاه که دلمون نیومد و به فرزندی قبولش کردیم.
چان لبش رو محکم گزید و سرش رو پایین انداخت.
باورش نمیشد برادرش اینقدر حقیر و پست بوده باشه
.
از روی مبل بلند شد و رو به روی فلیکس و هیونجین ایستاد.
احترام نود درجه ای گذاشت و گفت : واقعا ازتون ممنونم و معذرت میخوام.
فلیکس و هیونجین بهم نگاه کردن و طولی نکشید که یه لبخند شیرین روی صورت هر دوتاشون شکل گرفت.
یک عدد کیوت و کوچولو ، نوه ی کیوتمون جینا.
اینم نوه ی دوم و گل پسرمون یونگ
****************************************** های های.
امیدوارم حالتون خوب باشه ..
داریم به قسمت های اخر استارت اگین نزدیک میشیم ... ممنونم که تا الان کنارش بودید و دوستش داشتین کیوتی های من.
فیکشن بعد بی نهایتتتت برای خودم جذابه بی نهایت
..
چون یه چیز کاملا متفاوته و باید بگم که خیالتون راحت هیونجین ددی سرد و خشن و فلیکس یه بیبی مظلوم نیست و از همه مهم تر .. امپرگ هم نیست.
پس لطفا منتظرش باشید.
بوس بهتون و خیلی دوستتون دارم.
VOUS LISEZ
start agian [کامل شده]
Roman d'amourکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .