part 2

1.5K 177 52
                                    

چاندونگ با صدای داد رییسش اهی کشید و گفت : چشم .. تا 7 ماه دیگه پول رو بهتون پس میدم اقا ... بله قرربان درک میکنم شما همین الانم خیلی از خزانه ی شرکت برای من مصرف کردید ... بله حق با شماست ... خدانگهدارتون رییس .
موبایل رو از گوشش فاصله داد و نگاهش رو به سمت ماشینش برگردوند .
به فلیکس و همسرش نگاه کرد و اهی کشید تا بغضش رو خفه کنه . به زور لبخندی زد و به سمت ماشین حرکت کرد .
با لبخند سوار شد و گفت : ببخشید معطل شدین .. بریم ؟
مینهی با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : اره بریم خونه فلیکس فردا باید بره مدرسه .
فلیکس هوفی کشید و گفت : چرا این یک سال تموم نمیشه ؟
مینهی خنده ای کرد و گفت : تموم میشه عزیزم .. تموم میشه .. خیلی زود تر از چیزی که فکرشو بکنی تموم میشه .
فلیکس اهی کشید و طلبکارانه گفت : امیدوارم .
مینهی و چاندونگ نگاهش رو بهم دادن اروم خندیدن .
چاندونگ ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کرد .
.
زمان مثل باد گذشت الان مینهی 7 ماه داشت و با توجه به سونوگرافی که انجام داده بود ، مشخص شده بود که بچه اش دختره .. فلیکس از شنیدن این خبر اونقدر خوشحال شده بود که با تموم وجود درس خوند تا رتبه ی اول مدرسه بشه و مادرش رو خوشحال کنه .
چاندونگ هم همچنان به عنوان ابدارچی توی اون شرکت واردات و صادرات کار میکرد و کار های پاره وقت میگرفت برای اینکه بتونه پول رییسش رو بهش برگردونه . اون میدونست که اگر مدیر مالی شرکت حرفی نمیزد رییسش عمرا اسم پول یا برگردوندن اون پول رو نمی اورد .
چند وقت بود که مینهی بهش گفته بود باید برای بچه وسایل تهیه کنن ولی اون چون پول نداشت نمیتونست این کار رو انجام بده .
تا اینکه یک روز از شرکت به خونه اومد و مینهی و فلیکس رو صدا زد : فلیکس ؟ مینهی ؟ بیایید کارتون دارم .
فلیکس با عجله و خندون از اتاقش خارج شد و به سمت سالن دوید .
مینهی هم دستش رو پشت کمرش کذاشت و زیر اجاق رو خاموش کرد و به سمت همسرش رفت .
با کمک فلیکس رو مبل نشست و دستش رو روی شکمش گذاشت تا بتونه خوب نفس بکشه .
قبل از نشستن روی مبل بوسه ای روی شکم مادرش گذاشت و گفت : سلام اجی خوشگلم .
چاندونگ لبخند غمگینی زد وگفت : بشین لطفا فلیکس .
فلیکس با لبخند دندون نمایی روی مبل نشست و گفت : چیشده بابا ؟
چاندونگ اهی کشید و گفت : اینی که الان میخوام بهتون بگم موضوعیه که من نزدیک 10 ماهه درگیرشم .
مینهی اخمی کرد و با تعجب گفت : چیشده چاندونگ ؟
چاندونگ نگاهش غمگینش رو بین همسر و پسرش گردوند و گفت : من خیلی وقته توی اژانس هواپیمایی کار نمیکنم ... از اونجا اخراجم کردن ... الان و در حال حاظر من ابدارچی یه شرکت صادرات و واردات ماشینم و .. و بدهی خیلی زیادی بالا اوردم .
مینهی هینی کشید و گفت : چ .. چی داری میگی چاندونگ ؟
چاندونگ هی کشید و گفت : من 200 میلیون وون بدهی بالا اوردم .. تموم این مدت از رییس شرکتی که توش کار میکردم پول قرض میکردم تا شما متوجه نشید که من اخراج شدم .. مینهی .. من پول برای خرید تخت برای این بچه ندارم .. حتی برای زایمانت هم پول ندارم .. فلیکس .. پسرم .. من دیگه پول ندارم که بفرستمت مدرسه که درست رو که سال اخرت هم هست تموم کنی .. باید ماشین رو بفروشم تا بتونم بخش خیلی کوچیکی از پول رییسم رو بهش برگردونم .. باید خونه رو بفروشم تا بتونم هم پول رییسم رو بدم و هم پول برای خورد و خوراکمون جور کنم ... مجبوریم بریم توی پایین ترین نقطه ی سئول خونه بگیریم .
مینهی با صدای تقریبا بلندی گفت : چی داری میگی چاندونگ ؟ ما الان یه پسر هجده ساله داریممممم ... اگر بریم پایین شهر بشینیم چه بلایی سر پسرم میاد ؟ یا حتی این کوچولو ؟
چاندونگ عصبی از صدای بلند همسرش با داد گفت : میگم من نمی تونم پول دربیارم میفهمی مینهییی ؟ من دیگه نمیتونم قرض بگیرم ... فقط ده درصد حقوق برای خودم میمونه نود درصدش رو دارم میدم به رییس شرکت .. باید خونه رو بفروشیم و فلیکس رو از مدرسه بیرون بیاریم تا بتونیم زندگی کنیم .
فلیکس با چشم های پر از اشک گفت :ولی من دوست دارم برم مدرسه .. دوست دارم درسم رو تموم کنم .
چاندونگ سرش رو پایین گرفت و اهی کشید و با صدایی که نسبت به قبل اروم تر شده بود گفت : متاسفم فلیکس .. بهت قول میدم وقتی یکم اوضاعمون خوب شد بفرستمت مدرسه ولی الان نمیتونی ادامه بدی .. من فردا میرم که این خونه و ماشین رو بفروشم . بازم متاسفم .
با اتمام حرفش از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق مشترک خودش و همسرش رفت .
فلیکس با چشم های خیس به چشم های پر از اشک و غم مادرش نگاه کرد . با لحن ارومی که باباش نشنوه گفت : من نمیخوام از مدرسه بیام بیرون .
مینهی اهی کشید و نگاهش رو از چشم های خیس پسرش که دلش رو ریش ریش میکردن گرفت و اروم از روی مبل بلند شد .
با رفتن مادرش ، مشتاش رو روی مبل کوبید و شروع به اروم هق زدن کرد .
اونقدر گریه کرد که دیگه اشکی برای پایین اومدن از چشماش وجود نداشت .. دماغ و چشماش سرخ شده بودن و صورتش پف کرده بود .
با ناراحتی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق مشترک پدر و مادرش رفت .
اروم در زد و اجازه ی ورود خواست .
چاندونگ با عجله اشکاش رو کنار زد و گفت : بیا تو .
اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
چاندونگ با لبخند گفت : بیا بشین پسر بابا .. بیا عزیزم .
اب دهنش رو قورت داد تا بغضش که حاصل لحن مهربون پدرش بود از بین بره .
روی تخت کنار پدرش نشست و گفت : من یه تصمیمی گرفت بابا .
چاندونگ دستی به موهای شلخته پسرش کشید و گفت : چه تصمیمی عزیزم ؟
اهی کشید و گفت : من از مدرسه میام بیرون ... ولی لطفا این خونه و ماشین رو نفروش .. میرم دنبال کار میگردم .. فردا مدرسه نمیرم .. میرم کار میکنم تا باهم بتونیم پول رییست رو پس بدیم .. ولی هق لطفا این خونه رو نفروش .. مامان عاشق این خونه است .. لطفا این خونه و ماشین رو نفروش .. من میرم کار میکنم .. باهم پولش رو در میاریم .
اشک توی چشم های چاندونگ حلقه زد . از کی پسرش اینقدر بزرگ و با فهم شده بود ؟
دستش رو پشت گردن فلیکس گذاشت و سرش رو توی سینه اش پنهون کرد . با لحن پر از بغضی گفت : ببخشید بابا .. ببخشید که توی هجده سالگی که بهترین زمان برای هرجوونی هست تو باید بری توی این جامعه ی گرگ نما.. منو ببخش فلیکس .. پدر بی لیاقتت رو ببخش .
هقی زد و دستاش رو دور کمر پدرش حلقه کرد و گفت : نگو این حرفا رو بابایی .. هق هق .. 18 سال بدون دقدقه زندگی کردم .. هق هق .. الان وقتشه یکم کار هایی که واسم کردید رو جبران کنم .. هق هق .. فردا میرم دنبال کار ... میدونم با 18 سال سن کار خوبی گیرم نمیاد ولی بهتر از هیچیه درسته ؟
اشکی از گوشه ی چشمش روی موهای پسرش ریخت . بوسه ای روی موهای تمیز و ابریشمی پسرش گذاشت و گفت : درسته عزیز بابا .. درسته پسرم .
دوباره بوسه ای روی سر پسرش گذاشت . در ارامش توی بغل همدیگه بودن که یه دفعه صدای شکستن شیشه ای از بیرون شنیدن .
هردو با عجله و استرس از اتاق خارج شدن و به سمت منبع صدا رفتن .
مینهی با دیدن همسر و پسرش ، دست خونی شده اش رو پشت لباسش مخفی کرد و با یه لبخند مصنوعی گفت : چیزی نیست .. نگران نباشید .. گلدون روی میز از دستم افتاد و شکست .
چاندونگ با اخم گفت : دستت رو ببینم .
مینهو با لبخند گفت : مشکلی ندارم عزیزم .
چاندونگ اهی کشید و به سمت همسرش رفت .
دستش رو گرفت و از پشت لباس بیرون کشید و گفت : چرا مواظب خودت نیستی ؟
مینهی لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت .
فلیکس دستش رو روی چشماش کسید تتا اشک هاش پایین نریزه با لبخند خم شد و شیشه های بزرگ روی زمین رو برداشت و گفت : نگران نباش مامانی .. میدونم برای فروش این خونه نگرانی ولی قرار نیست فروخته بشه .. منم قراره برم کار کنم .. پس با هم میتونیم پول در بیاریم پس نیازی نیست که ناراحت باشی و به خودت استرس بدی این واسه کوچولوی داداشی هم ضرر داره .
با حرف های پسرش ، دستش رو روی دهنش گذاشت تا پسرش صدای هق هقش رو نشنوه . چاندونگ اهی کشید و همسرش رو محکم در اغوش گرفت و البته مواظب بود که به کوچولوشون صدمه نزنه .
...................................................................................................................................................
توی اتاق ریاست نشسته بود و در حال بررسی زونکنی که امور مالی توش نوشته شده بود ، بود.
با بی حوصلگی نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عقربه ها که ساعت چهار و ده دقیقه رو نشون میداد اهی کشید .
با اخم و زمزمه ی ارومی گفت : بازم ساعت از دستم در رفت .
زونکن رو بست و از روی صندلی ریاست بلند شد . کش و قوسی به بدنش داد و هوفی کشید .
به سمت چوب لباسی کنج اتاق رفت و کت مشکیشو از روش برداشت و تن کرد .
دوباره به سمت میز رفت و بعد از برداشتن زونکن و موبایلش از اتاق خارج شد .
زونکن رو روی میز منشی گذاشت . کاغذ کوچکی برداشت و خطاب به منشی نوشت : فردا این زونکن رو بده به اقای یانگ و بعد از بررسی حساب ها دوباره روی میزم باشه .. اولین چیزی که توی اتاقم میخوام ببینم زونکنه پس بی دقتی نکن .
خودکار رو پایین گذاشت و دوباره متنی که نوشته بود رو خوند .
برگه رو به شیشه ی میز چسبوند و به سمت اسانسور شخصیش راه افتاد .
سوار شد و دکمه ی p  رو زد .
با رسیدن به پارکینگ ، به سمت بوگاتی مشکی رنگش رفت و سوار شد .
تا استارت ماشین رو زد و حرکت کرد ، موبایلش زنگ خورد .
از روی داشبورد برش داشت و با دیدن اسم دوست صمیمی که صاحب یه بار بود لبخندی زد و ایکون سبز رو زد : به به .. لی مینهو شی ؟ ولی این وقت شب یه وقت فکر نمیکنی شاید من خواب باشم ؟
مینهو خنده ی بلندی سر داد و گفت : امکان نداره تو این ساعت خواب باشی .. یا مشغول کارای شرکتتی یا سوار ماشینی و داری میری خونه یا درحال گشتن دنبال زوج نداشتتی .
هیونجین خنده ی بلندی سر داد و گفت : دوتای اول درست ولی من کی دنبال این و اون بودم نامرد ؟
مینهو هومی کرد و گفت : هیچ وقت .. بهت میگم که من و تو اخرش سینگل به گور میشیم .. این چانم که برای من تور نمیکنی که ..
هیونجین دوباره بلند خندید و همونطور که نگاهش به جاده بود گفت : خب باید از تو خوشش بیاد .. متاسفانه توی استایلش یه باریسای معروف نیست .
مینهو اخمی کرد و گفت : غلط کرده خودش و تو . همه اینجا برای من زجه میزنن .. اها راستی فردا میخوام نفر استخدام کنم .. میخوام یه تفاوتی بین همه ی انتخابام داشته باشه .
هیونجین اخمی کرد و گفت : چه تفاوتی ؟
مینهو خنده ای کرد و گفت : میخوام یکی از بین اون ها رو تربیت کنم تا مثل خودم یه بیو استایل مشهور بشه .
هیونجین لبخند کجی زد و گفت : پس واجب شد فردا بیام بار .. میخوام ببینم کی این افتخار نسیبش میشه که تو مربیش بشی .
مینهو خنده ی بلندی سر داد و گفت : پس فردا ساعت 6 عصر منتظرتم .
هیونجین لبخندی زد و هومی کرد .
مینهو با خوشحالی گفت : خب دیگه کاری نداری ؟ باید برم من .. فعلا .
هیونجین فعلانی گفت و تماس رو پایان داد .
به محض رسیدن به خونه ی قصر مانندش ، خدمتکار در رو براش باز کرد و هیونجین بعد از تکون دادن دست براش ، وارد خونه شد .
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و ازش پیاده شد .
نگاهش رو به اسمون که روشن شده بود داد و بوی گل ها و درختا و ابشار حوض مانندی که جلوی خونه اش بود رو تنفس کرد .
نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عدد 7 اهی کشید و به سمت ورودی حرکت کرد .
متاسفانه شرکتش خیلی از خونه ی در اند دشتی که توش زندگی میکرد دور بود .
با طی کردن 10 پله ای که رو به روی درب ورودی خونه اش بود ، کلید رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و اروم در رو باز کرد .
سه روز بود که پدر و مادرش از لاس وگاس اومده بودن تا بهش سر بزنن .
خیلی اروم پله ها رو طی کرد تا مادرش متوجه برگشتش نشه . چون میدونست مادر و پدرش روی زمان خوابش خیلی حساسن و میگن کار های شرکت اصلا مهم نیست الان برای یه پسر 27 ساله ، ازدواج کردن و رسیدگی به هورمون هاش برای داشتن یه بچه ی زیبا مهم ترین امره .
با خوشحالی پاش رو روی اخرین پله گذاشت و وارد سالن بالای خونه شد .
به سمت اتاقش اروم قدم برداشت . با خوشحالی در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
همونطور که اروم در رو میبست گفت : یسسسس .
یه دفعه پس گردنی محکمی خورد توی گردنش و صدای مادرش بلند شد : زهر مارو یس .. مرض و یس .. درد و یس .
دستش رو پشت گردنش کشید و گفت : بابا حداقل یکم اروم تر میزدی .. سلام .
بورا با اخم از روی تخت بلند شد و گفت : خوب کرد .. اتفاقا خیلیم اروم زد .. سلام .. چرا اینقدر دیر اومدی ؟ مگه نمیگم تو الان باید به خودت برسی ؟ مگه نمیدونی همجنسگرا ها باید بیشتر به وضعیت هورمون ها و خوابشون رسیدگی کنن . هاااااا ؟ چطوری قراره فردا بچه دار بشی با این وضعیت ؟
هیونجین با لبخند از نگرانی پدر و مادرش گفت : مادر من .. بزار ببینم اصلا اون شخصی که میخواد با من ازدواج کنه دوست داره بار دار بشه یانه ؟
بورا با حرص گفت : غلط کرده .. مادر شوهر بازی در میارمااا .. من نوه میخوام .. همجنسگراییتو پذیرفتم چون ما خانواده ای هستیم که درک میکنیم این غریضه و متفاوت بودن هورمون هات رو ولی اگر برام نوه نیاری ، پدرتو میسوزونم .
هیونمین با ترس گفت : به من چه .. خودشو بسوزون .. چیکار منه بدبخت داری ؟
بورا با صدای جیغ مانندی گفت : تو پدرشی تو باید جورشو بکشی .
هیونجین لبخندی زد و گفت : چشم نوه هم برات میارم .. فقط بزار کسی که عاشقشم رو پیدا کنم .. چشم .
بورا با لبخند دندون نمایی روی مبل نشست و گفت : حالا شدی پسر مامانش .. وووششش قربون پسر خوشتیپ و خوشگل و خوش اندام و جذاب و همه چیز تموم و قدم بلند و ...
هیونمین با حرص گفت : باشه دیگه .. قربون همه چیزش رفتی .. پس من چی ؟
بورا با لبخند گفت : بیا بریم توی اتاق همسر مهربونم .. زبونی قربون صدقه پسرم میرم ولی عملی ..
و چند بار ابرون بالا انداخت .
هیونمین با لبخند گفت : پس بریم که همین پسر درازت استراحت کنه هم قربون صدقه ی من بری .
هیونجین خنده ای کرد و گفت : ممنونم از اسم جدیدم .
هیونمین با جدیت مصنوعی گفت : خواهش میکنم .

های گایز .
اینم از پارت دوم .
ووت بدید لطفا .
ممنونم که میخونیدش.

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now