2

1.1K 121 7
                                    

پله هارو با احتیاط پایین اومدم، نمیخواستم نصف شبی کسی رو بیدار کنم .
راه اشپزخونه رو پیش گرفتم. یکم استرس داشتم چون میترسیدم اتفاقی چیزی رو بشکونم و مطمئنم همه ی اونا عتیقن و من خودمم بفروشم نمیتونم خسارتشو بدم!

به طور عجیبی لامپ اشپزخونه روشن بود و من تونستم هیکل مردی رو که تا سر توی کاسه فرو رفته بود رو ببینم!

"اقای مین شمایین؟"

یونگی با شنیدن صدام هول کرد و با سرعت کمرش رو که تا الان روی میز خم بود ، صاف کرد و وقتی چشمش بهم افتاد با مِن و مِن گفت:

"او..اووه..جیمین..اره تویی سلام جیمین"

خنده ام گرفته بود اما فقط لبخند زدم و سمت یخچال رفتم تا بطری آب رو بردارم:

"اومدم آب بخورم..خوابتون نمیبره؟"

"نه راستش گشنه بودم..بعدشم انقدر منو جمع نبند بچه..اسم فاکیم یونگیه انقدر منو اقای مین صدا نکن"

از اعصبانیت بچه گونش جا خوردم و حتی بیشتر خندم گرفت:

"باشه معدرت میخوام..یونگی"

"میخوای باهم نودل بخوریم؟هنوز مونده"

نگاهی به کاسه ی تقریبا پر نودل اماده کردم، گشنه نبودم اما نمیخواستم برم پس قبول کردم که باهاش شریک شم:

"دلت برای غذاهای کره ای تنگ شده؟"

پرسیدم و بعد با هورت صدا داری نودل هارو وارد دهنم کردم
"نه راستش چون تایم زیادی نیست که اینجام..من کره زندگی میکنم.. وقتی ایمیل دادی دو روز بعدش حرکت کردم تا اینجارو برای اومدن شما اماده کنم..والتر گهگاهی سر میزنه ولی من اخرین باری که اینجا بودم فقط پونزده سالم بود"

سری تکون دادم:

"منو یاد کیم تهیونگ میندازی"

یونگی دست از خوردن برداشت و با چشم های گربه ایش نگاهم کرد، طوری که انگار این عجیب ترین جمله ای بود که یکی میتونست بهش بگه

"ما اصلا مثل هم نیستیم!"

با خشم پنهانی جملاتش رو گفت و اگه کیم تهیونگ برای چند دهه پیش نبود فکر میکردم باهم دشمنن

"معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم"

یونگی با چشم هایی که حالا شبیه گربه ی شرک شده بود نگاهم کرد:

"نه ناراحت نشدم..راستش کیم تهیونگ ادم عجیبیه.اون فقط..اون..اون خیلی احمقه"

طوری از افعال استفاده میکرد که انگار تهیونگ زندست و این یه جورایی من رو میترسوند.

"کیم تهیونگ احمقه؟چرا؟"

سعی کردم با بازی خودش جلو برم

"اون خاطرات احمقانش همه چیو ثابت میکنه..اون یه عاشق ساده لوح بود و همین بدبختش کرد"

𝑺𝒚𝒎𝒑𝒉𝒐𝒏𝒚 𝑵𝑶.6Where stories live. Discover now